Search

Displaying 71 - 80 of 226 results

  • درخشنده‌‌ای با آغوشِ باز

    در یک خانوادۀ نه چندان مذهبی در یکی از شهر‌‌های شمال شرقی ایران به دنیا آمدم. از دوران کودکی علاقه زیادی به فعالیت‌‌های ورزشی داشتم و از آنجا که اکثر امکانات ورزشی محل در اختیار مسجد بود، بیشتر اوقات فراغتم را در مسجد محل می‌‌گذراندم. به همین دلیل خیلی سریع …

  • بتاب ای نورِ حقیقی... بتاب

    در یک خانواده ایرانی و روشنفکر به‌عنوان آخرین فرزند به‌دنیا آمدم. خانواده‌ای که با قبول باورهای اسلامی در ایران زندگی می‌کردند. تا آنجا که به‌خاطر دارم خانواده‌ام اعمال مذهبی را به‌جا می‌آوردند و کسی نبود که بخواهد مذهب را بی‌اهمیت و بی‌ارزش تلقی کند. پیدا کردن جا نماز و مُهر در گوشه و کنار خانه کار سختی نبود

  • از گل و لجن نجاتم داد

    زندگیِ قبل از ایمان من سراسر درد و رنج و سیاهی بود. اگر بخواهم تمام آن وقایع را بر روی کاغذ بیاورم ممکن است چندین کتاب شود ولی این کتاب‌ها حاوی برکتی برای خوانندگان نخواهد بود. بنابراین به ذکر خلاصه‌ای از گذشته‌ام بسنده می‌کنم و بیشتر به کار عظیم خداوند می‌پردازم.

  • پرواز به سوی نور

    حدوداً پنج ساله بودم که پدر و مادرم به‌من نماز خواندن یاد دادند. آنها افراد مذهبی نبودند اما بسیار به خدا معتقد بودند. می‌توانم بگویم مانند اغلب ایرانیان ...

  • زندگی عنکبوتی

    خوشحالیم که در این صفحه از مجله‌، شهادتی از برادر حسام را دریافت کردیم که مربوط به زمانی است که ایشان بطور معجزه‌آسایی با مسیح و کلام پرقدرت او آشنا شدند.

  • رینهارد بونکه: بزرگترین مبشر آفریقا

    در سال ۱۹۷۳ یک مبشر پنطیکاستی آلمانی با اشتیاقی عجیب خود را برای موعظه انجیل در "ماسِرو" در جنوب غربی آفریقا آماده می‌‌کرد. نام او "رینهارد بونکه" بود. معمولاً تعداد زیادی به جلسه بشارتی او نمی‌‌آمدند. گاهی در یک روز خوب حداکثر پنجاه نفر از جلساتش استقبال می‌‌کردند. ولی این بار با دفعات قبلی فرق داشت

  • عبور از درۀ تاریک مرگ

    من در خانواده‌ای کمابیش مذهبی‌ متولد شدم. به‌یاد دارم که پدر و مادرم از همان دوران کودکی سعی می‌کردند ما را با تعالیم مذهبی آشنا کنند، اما من چندان علاقه‌ای نداشتم. خدایی که مذهب به من معرفی می‌کرد برایم نامأنوس و دور از دسترس بود. البته محض احترام به والدین

  • زندگی عنکبوتی

    عجب حکایتی شده بود این عنکبوت ما، شاید بهتر است بگویم این هم اتاقی من‌. بنظرم عجیب نیست که انسان در موقعیتهایی حتی با یک موجود ریز و شاید بنظر خیلی‌ها زشت و کریه هم می‌تواند ارتباط عاطفی برقرار کند. شاید خنده‌دار باشد، ولی بین من و او یک رابطۀ غیرعادی ایجاد شده بود. بعضی مواقع که

  • پرواز از دل خاکستر

    حدوداً ۱۳ سال داشتم که متوجه شدم بعضی از بستگانم به مواد مخدر و از جمله تریاک معتاد هستند و این موضوع بر من تأثیر زیادی نهاد و خیلی کنجکاو شدم که آن را امتحان کنم.

  • داستان زندگی لعنت و برکت

    یک روز که طبق معمول برای یک عمل جراحی دیگر آماده می‌شدم، خدا با من صحبت کرد. او به من گفت که پس از مرگ، یکراست به جهنم خواهم رفت!...

Pages