You are here

درخشنده‌‌ای با آغوشِ باز

Estimate time of reading:

۸ دقیقه

 

در یک خانوادۀ نه چندان مذهبی در یکی از شهر‌‌های شمال شرقی ایران به دنیا آمدم. از دوران کودکی علاقه زیادی به فعالیت‌‌های ورزشی داشتم و از آنجا که اکثر امکانات ورزشی محل در اختیار مسجد بود، بیشتر اوقات فراغتم را در مسجد محل می‌‌گذراندم. به همین دلیل خیلی سریع با آداب و رسوم مذهبی آشنا شدم و در مراسم مربوطه شرکت می‌‌کردم. سال‌‌ها به همین صورت سپری شد تا اینکه وارد دبیرستان شدم. در این ایام سؤالات زیادی به ذهنم می‌‌آمد، سؤالاتی دربارۀ خدا، آفرینش، و اینکه چرا زندگی اینقدر سخت و دنیا تا این حد بی‌‌رحم است؟ بارها با روحانیون مسجد محل‌‌مان در این باره بحث کردم اما هیچ وقت جواب قانع‌‌کننده‌‌ای نگرفتم.
در دوران دبیرستان با چند نفر دوست شدم که خیلی قدرتمند به‌‌نظر می‌‌رسیدند. کم‌‌کم سعی کردم به آنها نزدیک‌‌تر شوم و راز قدرت‌‌شان را کشف کنم. آنها هم با آغوش باز مرا پذیرفتند. اغلب از آنها می‌‌شنیدم که در مورد موسیقی راک و متال صحبت می‌‌کردند و از طرفداران این نوع موسیقی بودند. من هم در نتیجۀ معاشرت مکرر با این گروه به این سبک موسیقی علاقه پیدا کردم. جالب بود که هر گاه به این سبک موسیقی گوش می‌‌کردم نیروی عجیبی را در درونم احساس می‌‌کردم و می‌‌خواستم من هم مانند خواننده‌‌ها فریاد بزنم. یک روز از یکی از دوستانم که اطلاعات بیشتری از موسیقی راک داشت و خودش هم گیتار الکترونیک می‌‌نواخت، پرسیدم که موضوع اصلی این آهنگ‌‌ها چیست، بخصوص اینکه من به زبان انگلیسی آشنایی نداشتم و می‌‌خواستم بدانم که خواننده‌‌ها چه می‌‌خوانند! دوستم توضیح داد که اکثر خواننده‌‌ها از طریق این آهنگ‌‌ها به خدا اعتراض می‌‌کنند و کلمات توهین‌‌آمیز خطاب به او می‌‌گویند. در عین حال آنها شیطان را می‌‌پرستند و از او تشکر می‌‌کنند. در آن زمان بود که متوجه شدم دوستم هم شیطان‌‌پرست است و با توضیحاتی که به من می‌‌داد علت و سرمنشأ قدرتی را که در خشونت او وجود داشت درک می‌‌کردم. بی‌‌اختیار به حرف‌‌هایش علاقه نشان دادم و بعد از مدتی، من هم تصمیم گرفتم شیطان‌‌پرست شوم. دو سال به همین منوال گذشت و به مرور زمان تبدیل به پسری پرخاشگر، دروغ‌‌گو، ناپاک‌‌لب و معتاد به سیگار شده بودم، البته کاملاً از این نوع زندگی راضی بودم و لذت می‌‌بردم و می‌‌دانستم اینها نشانه پیشرفت و نزدیک‌‌ شدن هر چه بیشتر من به شیطان است.
پس از پایان دوره دبیرستان، در سن شانزده سالگی تصمیم گرفتم برای استراحت و تفریح به تنهایی به تهران و منزل یکی از اقوام مسافرت کنم. بار سفر را بستم و راهی تهران شدم. چند روز در تهران به گشت و گذار پرداختم و خیلی زود چون تقریباً پول‌‌هایم تمام شده بود، خانه‌‌نشین شدم. یک روز در حالی که حوصله‌‌ام سر رفته بود، تصمیم گرفتم سری به کتابخانه دختر فامیل‌‌مان بزنم. در حالی که داشتم کتاب‌‌ها را زیر و رو می‌‌کردم، چشمم به کتاب کوچکی افتاد که بر روی آن نوشته شده بود: «انجیل عیسای مسیح». با لبخندی آمیخته با خشم کتاب را به گوشه‌‌ای انداختم و بجای آن نمایشنامه‌‌ای از کتابخانه برداشتم و شروع به مطالعه کردم. از آن روز چیزی از درون روحم را می‌‌آزرد. به‌‌مدت دو روز هر بار چشمانم را می‌‌بستم، تیتر طلایی رنگ روی کتاب جلوی چشمانم ظاهر می‌‌شد که نوشته بود: «انجیل عیسای مسیح». سؤالات زیادی ذهنم را اشغال کرده بود؛ اینکه عیسای مسیح کیست؟ چرا شیطان‌‌پرستان تا این حد از او و صلیبش متنفر هستند؟ چرا آنها با پیامبران دیگر کاری ندارند و فقط به عیسای مسیح لعنت و ناسزا می‌‌گویند؟ در آخر تصمیم گرفتم به‌‌سراغ آن کتاب بروم با این امید که شاید بتوانم جواب سؤالاتم را به این طریق پیدا کنم. به محض اینکه کتاب را باز کردم نیرویی از درونم مرا از این کار باز داشت و صدایی به من هشدار داد که «این اشتباه را نکن، به آن کتاب دست نزن. این کتاب دشمن تو است. تو شیطان‌‌پرست هستی و به تو ربطی ندارد که در این کتاب چه دروغ‌‌هایی نوشته شده است.» اما از طرفی مطمئن بودم که اگر این کتاب را بخوانم می‌‌توانم دلایلی برای دشمنی و تنفر از عیسای مسیح بیابم. پس با این دیدگاه شروع به مطالعه کردم. هر چه بیشتر می‌‌خواندم بیشتر گیج می‌‌شدم. چیزهایی که دربارۀ عیسای مسیح نوشته شده بود خیلی با آنچه که در مسجد شنیده بودم و یا چیزهایی که شیطان‌‌پرستان می‌‌گفتند تفاوت داشت. حسابی گیج و عصبی شده بودم. تصمیم گرفتم در این رابطه با کسی که خودش مسیحی است صحبت کنم. شروع به تحقیق کردم و کلیسایی را پیدا کردم که جلساتش در روزهای جمعه برای عموم آزاد بود. تصمیم گرفتم همان هفته به آن کلیسا بروم. به محض ورود به کلیسا در کمال تعجب دیدم که مردم با شادی دست می‌‌زنند، سرود می‌‌خوانند و بعضی‌‌ها هم در حالی که چشمان‌‌شان بسته‌‌ است دستان‌‌شان را رو به بالا برده‌‌اند. از کسی که کنارم نشسته بود پرسیدم که چرا مردم این کارها را می‌‌کنند. او به من گفت که آنها دارند خدا را می‌‌پرستند. احساس عجیبی داشتم. چیزی از درونم می‌‌گفت: «چرا به منطقه دشمن آمده‌‌ای؟ بلند شو و از اینجا دور شو». نمی‌‌دانم چرا اما این دفعه نیز با این صدا مقاومت کردم و در آن جلسه ماندم. بعد از جلسه سریع خودم را به کسی که سخنرانی کرده بود رساندم و از او سؤالاتم را پرسیدم. او به من گفت که عیسای مسیح یک پیامبر نیست، او منجی ما است و برای نجات ما آمده و ما را دوست دارد.
وقتی به خانه برگشتم بیشتر ترغیب شده بودم که انجیل را بخوانم تا ببینم سرانجام این کتاب چه می‌‌شود؟ یک روز ظهر در حالی که بر روی تختم دراز کشیده بودم و صفحات پایانی انجیل را می‌‌خواندم، به صفحه‌‌ای رسیدم که از خواننده دعوت می‌‌کرد تا قلب و زندگی‌‌اش را به عیسای مسیح بسپارد و نجات یابد. کتاب را بستم و با خودم گفتم من که احتیاج به نجات ندارم، اگر کسی نیاز به نجات داشته باشد، اقوام و آشنایانم هستند که یک نفر باید آنها را از دست من نجات دهد. در همین افکار بودم که خوابم برد. در خواب، خودم را دیدم که لباس سیاهی پوشیده بودم (البته تعجب نکردم، چون معمولاً سر تا پا سیاه می‌‌پوشیدم). در خواب احساس کردم که شخص دیگری پشت سرم ایستاده. وقتی با ترس برگشتم مردی را دیدم که چون خورشید می‌‌درخشید. نمی‌‌دانم چرا، ولی مطمئن بودم که او عیسای مسیح است. در آن لحظه احساس تنفر تمام وجودم را گرفته بود و عیسی و انجیل را دلیل تمام سردرگمی‌‌ها و پریشانی‌‌هایم می‌‌دانستم. در خواب تصمیم گرفتم به او حمله کنم. با مشت‌‌هایی گره کرده به سمت او دویدم، اما همین که به او نزدیک شدم و خواستم با مشت ضربه‌‌ای محکم به او بزنم، دیدم که دست‌‌هایش را باز کرد و مرا در آغوش گرفت. خیلی عجیب بود چون من از درون او رد شدم و از پشتش بیرون افتادم. خواستم دوباره برگردم و به او حمله کنم، اما در کمال تعجب متوجه شدم که لباس‌‌های سیاهی که به تن داشتم مثل برف سفید شده بود. به چشمان آن مرد خیره شدم. محبت و عشق در چشمان او موج می‌‌زد. احساس شرم تمام وجودم را فرا گرفته بود و با همان احساس از خواب بیدار شدم.
جمعۀ هفته بعد باز به کلیسا رفتم. پیغام آن روز دربارۀ محبت و فیض خداوند عیسای مسیح بود. در تمام طول جلسه چشمان پُرمحبت مردی که در خواب دیده بودم مد نظرم بود. در پایان جلسه، واعظ از مردمی که می‌‌خواستند قلب و زندگی‌‌شان را به عیسای مسیح بسپارند دعوت کرد تا جلو بروند. دلم می‌‌خواست با بقیه جلو بروم، اما از طرفی خیلی مطمئن نبودم. سرم را روی نیمکت جلویی گذاشتم و چشمانم را بستم تا کمی به این موضوع فکر کنم. ناگهان همان احساسی که چند روز پیش در خواب داشتم به‌‌سراغم آمد، همان احساسی که وقتی آن مرد در خواب مرا در آغوش گرفت. حاضر بودم هر چه داشتم بدهم تا این احساس را باز تجربه کنم. پس بلند شدم و به جلو رفتم و دعای توبه را با واعظ تکرار کردم. احساس می‌‌کردم که دچار بی‌‌وزنی شده‌‌ام و انگار باری سنگین از روی شانه‌‌هایم برداشته شده بود. همان لحظه احساس شادی عجیبی در درونم به وجود آمد و بی‌‌اختیار شروع به گریستن کردم.
آن شب قلب و زندگی‌‌ام را کاملاً به عیسای مسیح سپردم و او را به‌‌عنوان خداوند و نجات‌‌دهنده‌‌ام پذیرفتم. پس از آن واقعه برای مدت نزدیک به یک سال در تهران ماندم و مرتب در جلسات کلیسا شرکت می‌‌کردم و با یکی از خادمین کلیسا نیز کلاس‌‌هایی دربارۀ شناخت بیشتر خداوند عیسای مسیح شروع کردم. در همان کلاس‌‌ها بود که متوجه گناهانی که در گذشته انجام داده بودم شدم و از آنها توبه کردم. خداوند نیز مرا از لعنت آن گناهان آزاد کرد. بعد از مدتی از اسارت سیگار نیز آزاد شدم. کم‌‌کم در اوقات دعایی که با آن برادر داشتیم متوجه شدم که زمان بازگشت به شهرم فرا رسیده، گویا خدا می‌‌‌‌خواست از من در آن شهر استفاده کند. پس با این دید و رویا به زادگاهم بازگشتم. مدتی بعد خداوند فرصت‌‌هایی مهیا کرد و با تعدادی از برادران و خواهران مسیحی در آن شهر آشنا شدم. بعد از یک سال خداوند امکان خدمت در یکی از کلیساهای خانگی شهرمان را برایم مهیا کرد. یک سال پس از شروع خدمتم نیز خداوند جواب دعاهایم را داد و پدر، مادر و خواهرم به خداوند عیسی ایمان آوردند.
در حال حاضر حدود 10 سال از روزی که قلبم را به عیسای مسیح سپردم می‌‌گذرد. در طی این سال‌‌ها خداوند معجزات بسیاری در زندگی‌‌ام انجام داده است. خداوند دهان ناسزاگو، پرخاشگر و دروغگوی مرا پاک کرده است و آنچه امروز بر زبان من است تماماً حمد و ثنای خدای سرمدی است. عشق به خداوند باعث تبدیل شخصیت خودخواه من شده و محبت به دیگران هر روز در وجود من رشد می‌‌کند تا آنجا که می‌‌خواهم تمام وقتم را به رساندن پیام خوش به اطرافیانم بکنم. هم اکنون نیز در خدمت شبانی مشغول هستم و خدا را برای این فیض بیکران که در عیسای مسیح دریافت کرده‌‌ام شکر می‌‌کنم.