You are here

مسیح در پای چوبۀ دار

زمان تقریبی مطالعه:

۶ دقیقه

 

خوشحالیم که در این صفحه از مجله‌، شهادت برادر آ. ف‌. یکی از خوانندگان مجله را از سوئد تقدیم حضورتان می‌کنیم و یقین داریم که باعث تقویت ایمانتان به کارهای معجزه‌آسای مسیح در روزگار خودمان خواهد شد.

محکوم به اعدام!

در شیراز متولد شدم‌، حدود چهل سال پیش‌. از کودکی خدا را دوست می‌داشتم‌. در سنین نوجوانی‌، وارد فعالیت‌های سیاسی علیه رژیم پیشین ایران شدم‌. در اوائل انقلاب‌، شور و شوقی انقلابی در سر داشتم‌. همین شور و شوق، مرا به همکاری با گروههایی کشاند که با دولت جدید ایران ضدیت داشتند. این فعالیت‌های نادرست من‌، باعث شد که سه بار به حبس بیفتم‌. بار سوم‌، جرائم سیاسی‌ام بقدری سنگین بود که محکوم به اعدام شدم‌. این امر برای من بسیار عذاب‌آور بود، نه به این دلیل که می‌دانستم کشته خواهم شد، اما به‌این علت که دلم برای مادر نازنینم می‌سوخت‌. رابطۀ عاطفی بسیار عمیق بین من و او وجود داشت‌. از اینکه مادرم در اثر اعدام من به چه خاک سیاهی خواهد نشست‌، دلم بسیار اندوهگین می‌شد.

خوابی عجیب!

در همان روزهایی که انتظار اجرای حکم اعدام خود را می‌کشیدم‌، با خدا راز و نیاز کردم‌. از ته دلم به او گفتم که برای مادرم ناراحت هستم و دلم برایش خیلی می‌سوزد.

همان شب خوابی دیدم‌. مردی نورانی بر من ظاهر شد، دستی بر شانه‌ام زد و پرسید: "می‌خواهی برایت چکار کنم‌؟" پرسیدم‌: "شما کی هستی‌؟" گفت‌: "من عیسی مسیح هستم‌! چه‌کاری می‌خواهی برایت بکنم‌؟" گفتم‌: "من اعدامی هستم‌. خیلی برای مادرم ناراحتم‌." گفت‌: "تو آزادی‌!"

از خواب پریدم‌. احساس سبکی غریبی می‌کردم‌. با تمام وجودم حرف او را باور کردم‌، انگار که در عالم واقعیت‌، شخصی متنفذ را دیده باشم که قول آزادی مرا داده است‌.

از این ماجرا چند روز نگذشته بود که مادرم به ملاقاتم آمد. از پشت شیشۀ محافظ و با گوشی با هم حرف می‌زدیم‌. تا نشست‌، هیجان‌زده گفت که خوابی دیده‌. حرفش را فوری قطع کردم و گفتم‌: "خواب مسیح را دیدی‌؟" گفت‌: "آره‌، ننه‌! گفت که آزاد میشی‌!" من هم ماجرای خواب خودم را به او گفتم‌. مسیح درست در یک شب به خواب هر دوِ ما آمده بود.

چند ماه از این ماجرا گذشت‌. روزی یکی از مقامات بلندپایه به زندان ما آمده بود. خودم را به او رساندم و اسمم را به او گفتم و پرسیدم که چرا تکلیف من روشن نمی‌شود. پروندۀ مرا به‌خاطر داشت‌. گفت که پرونده‌ام در راه مرکز به شیراز گم شده‌. اگر پیدا نشود، آزاد خواهم شد، ولی اگر پیدا شد، حتماً اعدام خواهم شد.

موعظه بالای کوه مسیح!

یک روز که با سایر زندانیان در محوطه زندان مشغول قدم زدن بودیم‌، ناگهان گرمای عجیبی بدنم رو فرا گرفت و به گلویم رسید. نشستم روی زمین‌. دوستانم هم نشستند و مات و مبهوت به من نگاه می‌کردند. ناگاه احساس کردم که کلمات مثل چشمۀ آب از دهانم بیرون جهید؛ می‌گفتم‌: «خوشابه‌حال مسکینان در روح‌، زیرا ملکوت خدا از آن ایشان است‌. خوشابه‌حال ماتمیان زیرا ...» داشتم موعظه بالای کوه مسیح را می‌گفتم‌، در حالیکه من هرگز انجیل را نخوانده بودم و هیچ چیز در بارۀ این موعظه نمی‌دانستم‌. بعدها فهمیدم که آنچه می‌گفتم‌، موعظۀ معروف خداوند ما عیسای مسیح بود. از آن روز به‌بعد، حالت عجیبی بر من حاکم شده بود.

بعضی چیزها را می‌توانستم از پیش بگویم‌؛ مثلاً به همزندانیانم می‌گفتم که چه کسی به ملاقاتشان خواهد آمد و همانطور هم می‌شد. همین امر باعث شده بود که مأمورین زندان و سایر زندانیان با من رفتاری بسیار احترام‌آمیز داشته باشند.

معجزه‌ای دیگر!

دو سال به این شکل گذشت‌. یک روز، نام مرا از بلندگوی زندان صدا کردند و گفتند که اسباب‌هایم را جمع کنم و به دفتر زندان بروم‌. من آزاد شده بودم‌.

وقتی از زندان آزاد شدم‌، ماجرای آن خواب و آن حالات روحی را به‌دست فراموشی سپردم‌. با یکی از خویشانم به‌طرف عقاید صوفیانه کشیده شدم‌. از این ماجراها حدود چهار سال گذشت‌. یک شب بار دیگر مسیح در خواب بر من ظاهر شد و به من گفت که ایران را ترک کنم‌. گفتم که پول سفر ندارم‌. گفت که خودش همه چیز را درست خواهد کرد.

همینطور هم شد. تشریفات دریافت گذرنامه که در آن زمان در شهر ما مدتها طول می‌کشید، به‌شکلی معجزه‌آسا و سریع طی شد. حالا گذرنامه‌ام در دستم بود. اما پول نداشتم که بلیط بخرم‌. یک روز که در خیابان قدم می‌زدم‌، به یکی از خویشانمان برخوردم‌. از احوالم و زندگی‌ام پرسید. گفتم که می‌خواهم به خارج بروم اما پول و پله‌ای ندارم‌. او با نهایت محبت‌، پول سفرم را به من هدیه کرد و گفت که نیازی نیست هیچ وقت پول را به او برگردانم‌.

من که از این ماجرا در حیرت بودم‌، پذیرفتم که حقیقتاً مسیح کارهای مرا درست کرده است‌. به ترکیه رفتم‌. در آنجا تشریفات قانونی مهاجرتم به سوئد خیلی سریع‌تر از آنچه که تصورش می‌رفت‌، درست شد. مدتی بعد، من در سوئد، نزد خواهرم بودم‌.

مسیح چه برنامه‌ای دارد؟

آنچه که برای من سؤال بود، این بود که مسیح از تمام اینها چه قصدی دارد. چرا او با من حرف می‌زند و زندگی مرا هدایت می‌کند؟ اما نمی‌فهمیدم‌. فکر می‌کردم که شاید نظرکرده هستم‌.

در سوئد مشغول فراگیری زبان شدم‌. در همین ضمن‌، همان گروه سیاسی که همکاری‌ام با آنها باعث تمام این ماجراها شده بود، باز به سراغم آمدند و با حرفهای شیرین و فریبنده‌شان‌، باز مرا به فعالیت و همکاری با خود کشاندند. مدتها این همکاری ادامه یافت‌، اما احساس می‌کردم که دیگر نمی‌توانم با آنها هم‌عقیده باشم‌. کاری که می‌کردم‌، از ته دل نبود.

ایمان آوردم!

سالها از این ماجرا گذشت‌. من کماکان در کلاسهای زبان سوئدی شرکت می‌کردم‌. یک روز، بعد از اتمام کلاس‌، معلم مرا صدا کرد و با لبخند و محبت پرسید: "تو مسیح را می‌شناسی‌؟" این سؤال مثل پتکی بر سرم فرود آمد. در یک لحظه‌، تمام خاطرات گذشته‌، خوابم در زندان‌، خواب مادرم‌، خوابی که مرا به مهاجرت به سوئد سوق داد، همه در نظرم مجسم شد. این خاطرات و شنیدنِ مجدد نام مسیح چنان مرا تکان داد که بی‌اختیار شروع به گریستن کردم‌. معلم مهربان متحیر مانده بود و نمی‌فهمید علت گریه من چیست‌. کمی که آرام شدم‌، ماجرا را برایش تعریف کردم‌.

معلم که تحت تأثیر این وقایع قرار گرفته بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت که مدتها بود که برایم دعا می‌کرده‌، اما خودش هم نمی‌دانست چرا. حالا درک می‌کرد که چرا چنین باری برای من در قلب خود احساس می‌کرده است‌.

او مرا با همسر و فرزندانش آشنا کرد و در خانۀ خود مرا با تعالیم مسیح آشنا کرد. ما با هم به مطالعۀ انجیل پرداختیم‌. او توضیح داد که عیسی مسیح‌، پسر خداست و از آسمان‌، از نزد خدای پدر به زمین آمد، انسان شد و مثل یک انسان معمولی زندگی کرد، اما بدون گناه‌. او جانش را بر صلیب برای بشریت فدا کرد تا با خونش گناهانِ آنانی را که به او ایمان می‌آورند، پاک کند. او در سومین روز پس از مرگش زنده شد، و چون زنده است‌، قادر است که هر کسی را که نامش را بخواند، رستگار سازد و به او حیات ابدی بدهد.

وقتی با این حقایق آشنا شدم‌، قلبم را به‌طور کامل به مسیح زنده سپردم‌؛ من توبه کردم‌، کاملاً به او ایمان آوردم‌، و بعد از مدتی تعمید یافتم‌.

وقتی در این مسیر جدید قرار گرفتم و به گذشته نگاه کردم‌، تازه فهمیدم که چرا مسیح به این شکل بر من ظاهر شده بود و مرا به سوئد فراخواند. او برای من هدفی داشت‌. او می‌خواست مرا نجات دهد. او می‌خواست هدیۀ زندگی جاودانی را به من ببخشد.

من حالا خوشحالم که زندگی‌ام در مسیری قرار گرفته که نجات‌دهنده‌ام عیسی مسیح برایم مقدر کرده بود. خوشحالم که مرا از سرگردانی نجات داد و وجودم را نورانی کرد. شادم که گناهانم را بخشید و زندگی تازه‌ای به من هدیه کرد. من تمام زندگی‌ام را به او سپرده‌ام تا مرا برای نجات سایر کسانی که مثل من گمشده و سرگردان هستند، به‌کار گیرد. آمین‌!