You are here

یگانـه قدوس

زمان تقریبی مطالعه:

۸ دقیقه

 

 

من در خانواده‌ای پرمحبت به‌دنیا آمدم. دوران کودکی‌ام مملو از شادی و آرامش بود. خانوادۀ ما از رفاه نسبی برخوردار بود، دوستان زیادی داشتیم و زندگی‌ام در آرامش سپری می‌شد. به‌علت توجه خاصی که از اطرافیانم می‌دیدم هیچ کمبودی احساس نمی‌کردم و همه مرا به‌عنوان بچه‌ای شاد و مطیع می‌شناختند.

اما من فقط یک روی سکه را می‌دیدم. تقریباً نه سالم بود که روزی پدر و مادرم از من خواستند به منزل دایی‌ام که در همسایگی ما زندگی می‌کرد بروم و مدتی نزد او و زن‌دایی‌ام بمانم. آنها به من توضیح دادند که قرار است به سفری بروند و به‌خاطر مدرسه و درس نمی‌توانند مرا همراه خودشان ببرند. از آنجا که خانوادۀ ما یک خانوادۀ منسجم و وابسته بود و پدرم هیچ وقت راضی نمی‌شد ما را تنها بگذارد، کنجکاو شدم. نمی‌توانستم بفهمم که چرا والدینم مجبور شده‌اند مرا تنها بگذارند. بنابراین دلیل سفرشان را در آن موقع از سال جویا شدم، اما آنها مدام از جواب دادن طفره می‌رفتند. سرانجام به‌دلیل اصرار و بهانه‌جویی‌های مکرر من، علت سفرشان را با من هم در میان گذاشتند. گویا مادرم متوجۀ غدۀ کوچکی در کنار چشمش شده بود و بنابراین می‌بایست برای معالجه به اتفاق پدرم به تهران سفر می‌کرد. من که کودک کم سن و سالی بودم، این مسئله را به‌خوبی درک نکردم و فکر کردم که یک مسئلۀ ساده است و بعد از سفر همه چیز به روال عادی بر می‌گردد و جای نگرانی نیست.

بعد از مدت کوتاهی پدر و مادرم از سفر برگشتند. برخلاف انتظارم، نگرانی همچنان در چهرۀ آنها موج می‌زد. اما آنها همچنان جدی بودن بیماری مادرم را از من مخفی نگه می‌داشتند. خیلی برایم سخت بود وقتی فهمیدم که آنها قرار است یک بار دیگر، این بار برای مدتی طولانی‌تر، به تهران بروند و من باز باید تنها بمانم. خیلی نگران شده بودم و از خودم می‌پرسیدم: «یعنی این غدۀ کوچک این قدر مهم است که من باید ماه‌ها تنها بمانم؟! مگر در شهر خودمان بیمارستان نیست؟!...»

سرانجام آنچه را که نباید می‌شنیدم شنیدم. گویا مادرم دچار بیماری سرطان شده بود و متأسفانه مراحل درمان او هم به‌خوبی پیش نمی‌رفت. این بیماری تا جایی که به‌یاد می‌آورم حدود یک سال طول کشید و من در این مدت شاهد از بین رفتن تدریجی قوای جسمانی مادرم بودم. او که نامش پروانه بود همچون پروانه‌ای جلوی چشم‌های ما پرپر می‌شد و کاری از دست ما برنمی‌آمد.

مرگ، آرام آرام بال‌هایش را در زندگی مادرم پهن کرد و بعد از کوتاه مدتی او قدرت راه رفتن را از دست داد. به‌یاد می‌آوردم حتی در روزهای آخر عمرش قادر به حرف زدن هم نبود.

تمام این وقایع مرا از یک پسر شاد و آرام که از زندگی چیزی نمی‌دانست به بچه‌ای گوشه‌گیر و ساکت تبدیل کرد.

یک روز صبح زود پدرم به خانۀ دایی‌ام آمد، مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «می‌خواهم با تو صحبت کنم». فوراً حدس زدم که باید اتفاق بدی افتاده باشد.

وقتی از منزل دایی‌ام بیرون آمدم اتومبیل بزرگی را کنار درِ منزل‌مان دیدم. در آن موقع فهمیدم که مادرم فوت کرده و ما را برای همیشه تنها گذاشته است. پدرم با صدای لرزان به من گفت: «پسرم زندگی...»، و دیگر نتوانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. من تا به آن روز گریه و شکستگی پدرم را ندیده بودم. او شخصیت محکمی داشت و من همیشه به او تکیه می‌کردم. اما مرگ مادرم کاملاً او را خرد کرده بود. تصمیم گرفتم بهانه نگیرم و گریه نکنم. شاید با این کار می‌توانستم کمی بار پدرم را سبک کنم و اندکی از نگرانی‌اش بکاهم.

این مسئله تأثیر عمیقی در زندگی من گذاشت. برای اولین بار باید با یکی از بزرگ‌ترین غم‌های زندگی‌ام به تنهایی و در خلوت کنار می‌آمدم. درون‌گرا شده بودم و شدیداً احساس تنهایی می‌کردم.

تا مدت‌ها زندگی ما دچار تلاطم و نابسامانی بود. پدرم هم باید کار می‌کرد و هم از من و برادر کوچکم که آن زمان تنها سه سال داشت نگهداری می‌کرد. متأسفانه به‌دلیل یک سری اختلافات، رابطۀ ما با خانوادۀ مادری‌ام هم به‌طور کامل قطع شده بود. ضمناً درست در همان گیر و دار، به‌خاطر موقعیت شغلی پدرم مجبور شدیم از شهرستان محل سکونت‌مان به جای دیگری نقل‌مکان کنیم.

پدرم که به‌تنهایی قادر به ادارۀ همۀ جوانب زندگی نبود تصمیم گرفت ازدواج کند. من از اینکه دوباره زندگی‌مان داشت شکل می‌گرفت خوشحال بودم. خوشبختانه این ازدواج، وصلت موفقی بود و و زندگی ما بعد از مدت‌ها بلاتکلیفی بالاخره به روال طبیعی برگشت.

با وجود اینکه مادرخواندۀ مهربانی داشتم و به‌ظاهر زندگی ما به حالت عادی برگشته بود، اما گویا دیگر من آن فرزین گذشته نبودم. زخم‌های سال‌های گذشته و بحران‌های روحی دوران نوجوانی در هم آمیخته بودند و از من انسان دیگری ساخته بودند. نسبت به همه چیز بی‌تفاوت شده بودم و کم‌کم از تمام ارزش‌هایی که در خانوادۀ ما دارای اهمیت خاصی بود فاصله گرفتم. بدتر از همه برای سرپوش گذاشتن بر گناهانم به‌شدت فردی دروغگو شدم. برای هر خطای کوچکی به‌راحتی دروغ می‌گفتم. اما این دروغ‌ها نه تنها کمکی به من نکرد، بلکه مشکلات مرا بزرگ و بزرگ‌تر می‌کرد به‌طوری که از نظر روحی روز به روز بدتر می‌شدم.

سال‌ها به همین منوال گذشت. کم‌کم به سن جوانی نزدیک می‌شدم و ترس از آینده تمام وجودم را گرفته بود. بی‌تفاوتی باعث شده بود که هیچ اندوخته‌ای برای آینده نداشته باشم. وقتی به زندگی‌ام نگاه می‌کردم، خودم را در مقابل کوهی از مشکلات می‌دیدم که چاره‌ای برای آنها نبود. هر چه تلاش می‌کردم نمی‌توانستم از دامی که خودم ساخته بودم خلاص شوم! «هر که دل کج دارد نیکویی را نخواهد یافت و هر که زبان دروغگو دارد در بلا گرفتار خواهد شد» (امثال ۱۷‏:‏۲۰).

روزی به خودم گفتم تنها کسی که قادر است مرا از این فلاکت نجات دهد، خداست. پس با تمام قلبم به خدا پناه بردم و سعی کردم با توکل به او بر مشکلاتم غلبه کنم. در نتیجه شروع کردم به بجا آوردن مراسم مذهبی.

با وجود آنکه سعی می‌کردم به خدا نزدیک‌تر شوم، اما همچنان احساس تنهایی می‌کردم. کاملاً از همه جا ناامید شده بودم. فاصلۀ عمیقی بین خودم و خدا می‌دیدم و کم کم به این نتیجه رسیدم که خدا هم از من قطع امید کرده و می‌داند که من به‌درد هیچ چیز نمی‌خورم. بارها به خودکشی فکر کردم اما حتی توان از بین بردن خودم را هم نداشتم.

در همان دوران به‌طور مخفیانه با خانوادۀ مادری‌ام ارتباط برقرار کردم. از اینکه آنها پذیرای من بودند خیلی خوشحال بودم و سعی می‌کردم با ظاهر مقدسی که برای خودم ساخته بودم بیشتر علاقه آنها را به خودم جلب کنم. اما از همان ابتدا متوجه تفاوت شدیدی بین خودم و آنها شدم. آنها آرامش داشتند و من نداشتم، و این در حالی بود که هیچ کدام‌شان مراسم مذهبی را که من انجام می‌دادم، بجا نمی‌آوردند! با اینکه نمی‌توانستم آرامش درونی آنها را انکار کنم، اما باز فروتن نشدم و برای آنها در مورد فواید اجرای آداب و مراسمی حرف زدم که خودم تابهحال از انجام آن نتیجه‌ای نگرفته بودم. در واقع می‌خواستم با هدایت خانوادۀ مادرم به شریعت چیزی به افتخاراتم اضافه کنم.

یک روز در پاسخ به سؤالات من، در کمال تعجب از یکی از آنها این سؤال را شنیدم: «فرزین جان، آیا تو مسیح را می‌شناسی؟» از این سؤال یکّه خوردم، اما با شنیدن نام مسیح شخصیتی تماماً قدوس در برابر چشمانم ظاهر شد، چنان پاک و قدوس که در حضورش احساس شرم می‌کردم. در ادامۀ صحبت‌ها متوجه شدم که برخی از اقوام مادری‌ام مدت‌هاست که مسیحی‌ای شده‌اند. خیلی کنجکاو شده بود اما متأسفانه وقت محدود بود و باید به خانه بر می‌گشتم. در تمام مسیر راه احساس عجیبی داشتم. با تمام وجودم می‌خواستم این خدای قدوس را بهتر بشناسم. اما در عین حال می‌ترسیدم و خودم را لایق چنان خدای پاکی نمی‌دانستم. خودم را در برابر او برهنه می‌دیدم و احساس می‌کردم من هم باید مانند حضرت آدم خودم را در گوشه‌ای پنهان کنم. اما کجا؟ او همه جا بود و از تمام مکنونات قلب من خبر داشت.

به محض آنکه به منزل رسیدم، به اتاقم رفتم و طبق عادت شروع کردم به خواندن نماز. بعد از اتمام نماز بی‌اختیار زبانم را گشودم و تمام چیزهایی را که سال‌ها در دلم مخفی نگه داشته بودم با خدا در میان گذاشتم. لحظۀ عجیبی بود. برای اولین بار حضور خدا را در کنارم احساس می‌کردم. او کسی بود که می‌توانستم تمام رازهای زندگیم را با او در میان بگذارم. ای کاش می‌توانستم شکوه و عظمت آن لحظه را به ‌تصویر بکشم.

فردای آن روز با شادی به منزل آن عزیز رفتم و از او خواستم که بیشتر در مورد عیسای مسیح با من صحبت کند. وقتی فهمیدم که آن قدوس به جای من مصلوب شده و بار گناهان مرا بر صلیب پر مهرش حمل کرده است، درنگ نکردم و او را به‌عنوان پادشاه زندگیم پذیرفتم.

در آن روز آرامی‌ای که مسیح وعده داده بود سراپای وجودم را فرا گرفت. «بیایید نزد من، ای تمامی زحمت‌کشان و گرانباران، که من به شما آسایش خواهم بخشید. یوغ مرا بر دوش گیرید و از من تعلیم یابید، زیرا ملایم و افتاده‌دل هستم، و در جان‌های خویش آسایش خواهید یافت. چرا که یوغ من راحت است و بار من سبک» (متی ۱۱: ۲۸-‏‏‏‏‏‏۳۰). او بارهای سنگینی را که سال‌ها بر دوشم بود برداشت و محبت و عشق خود را جایگزین آنها کرد. امروز می‌توانم با افتخار شهادت بدهم که مرده بودم، زنده شدم، گم شده بودم و او مرا پیدا کرد و حیات بخشید. از آن روز به بعد همه چیز برایم مفهوم تازه‌ای پیدا کرد. دیگر از یأس و گوشه‌گیری و نومیدی خبری نبود. عیسای مسیح به زندگی‌ام شادی، امید و هدف بخشیده بود. او تمام زخم‌هایم را شفا بخشید و از اسارت گناه مرا آزاد کرد.

امروز پس از گذشت ۱۲ سال از تولد تازه‌ام، می‌توانم علی‌رغم تمام فشارهای موجود اعتراف کنم که آزاد شده‌ام، حیات را یافته‌ام و هیچ چیز نمی‌تواند مرا از محبت مسیح جدا کند.

«عیسی گفت: ”قیامت و حیات منم. آن که به من ایمان آورد، حتی اگر بمیرد، باز زنده خواهد شد. و هر که زنده است و به من ایمان دارد، به‌یقین تا به ابد نخواهد مرد؛ آیا این را باور می‌کنی؟“» (یوحنا ۱۱: ۲۵-‏‏‏‏‏‏۲۶).