You are here

یهوه شفادهندۀ من است

زمان تقریبی مطالعه:

۹ دقیقه

 

 

«برخیز و درخشان شو زیرا نور تو آمده و جلال خداوند بر تو طالع گردیده است. زیرا اینک تاریکی جهان را، و ظلمتِ غلیظ طوایف را خواهد پوشانید، اما خداوند بر تو طلوع خواهد نمود و جلال وی بر تو ظاهر خواهد شد» (اشعیا ۶۰: ۱ و ۲)

من در شهر کرمانشاه، در یک خانواده خوب و مرفه متولد شدم. یک خواهر و دو برادر دارم و یادم می‌آید ‌والدین‌مان همیشه ما را با عشق و محبت سیراب می‌کردند و هیچ وقت احساس نیاز نمی‌کردیم. خانواده من چندان مذهبی‌ نبودند، اما همگی به خدا ایمان داشتیم و سعی می‌کردیم همواره به ندای وجدان‌مان گوش دهیم و افراد خوبی برای جامعه و دیگران باشیم.

در سنین جوانی عشق و علاقه شدیدی برای تحصیل و درس خواندن در من بوجود آمد، اما متأسفانه علاقۀ من برای ادامه تحصیل مصادف شد با انقلاب ایران و بسته شدن دانشگاه‌ها. این امر باعث شد که نتوانم در رشته مورد علاقه‌ام ادامه تحصیل دهم. عدم امکان ادامه تحصیل مرا به‌شدت ناامید کرد. در همان دوران ازدواج کردم، اما ازدواج نه تنها دریچه‌ای جدید برای موفقیت و امیدی دوباره برایم باز نکرد بلکه مشکلات تازه‌ای نیز برایم ایجاد کرد و مرا از نظر روحی پایین‌تر آورد.

به‌دنیا آمدن دخترم تا مدتی به من امید دوباره بخشید، اما باز طولی نکشید که خلاء درونم خودنمایی کرد و بیشتر از گذشته مرا آزار ‌داد. همیشه افسوس می‌خوردم که چرا شرایطی برایم مهیا نمی‌شود تا به آرزوی چندین ساله‌ام یعنی ادامه تحصیل برسم. مسئولیت‌های مختلف زندگی و در پیِ آن به‌دنیا آمدن فرزند دومم رفته رفته مرا به این نتیجه رساند که باید برای همیشه با این آرزو وداع گویم.

در همان زمان دچار پادرد عجیبی شدم. به دکترهای زیادی مراجعه ‌کردم اما همه با تعجب می‌گفتند که ظاهراً مشکلی نیست. اما من به‌شدت از درد پا رنج می‌بردم و هر از گاه لکه‌های سیاه و بزرگی در قسمت‌های مختلف پاهایم ظاهر می‌شد و درد را شدیدتر می‌کرد. گاهی از شدت درد گریه می‌کردم. در عمق وجودم هزار و یک سؤال از خدا داشتم و احساس می‌کردم در آن شرایط شدیداً به او نیاز دارم.

گویا مشکلات یکی بعد از دیگری به‌سراغ‌مان می‌آمد. هم‌زمان با بیماری من، خانواده‌ام نیز که در منطقه مرزی زندگی می‌کردند بر اثر شدت گرفتن جنگ مجبور به ترک محل اقامت‌شان شدند و آواره و دردمند به تهران نقل‌مکان کردند و نزد ما ساکن شدند. این جابجایی ناگهانی و بی‌خانمانی روی روحیه خواهرم مهناز خیلی تأثیر گذاشته بود. اما خدای زنده که برای تمام نیازهای ما می‌اندیشد و وجود ما برای او ارزش فراوان دارد راهی برای او فراهم ‌کرد تا پیغام نجات را از زبان یک خانواده آشوری بشنود. خواهرم که خود را دردمند و سراسرْ نیاز می‌دید تصمیم ‌گرفت همچون کودکی روی خداوند را بطلبد و خستگی‌های زندگی‌اش را به او بسپارد. خدای ما نیز که در وعده‌هایش امین است او را تنها نگذاشت و دعای او را شنیده، روحیه دردمند و خستۀ مهناز را به‌طرزی معجزه‌آسا شفا داد و او در خرداد سال ۱۳۶۷ توبه ‌کرد و قلب خود را به مسیح سپارد.

تغییر روحیۀ خواهرم خیلی باعث تعجب من شد. او با وجود مشکلات زندگی دیگر فردی مضطرب و نگران نبود. آرامش و نور عجیبی در چهره‌اش دیده می‌شد و همۀ اینها برای من یک علامت سؤال بود. در مواقعی که درد پا طاقت و تحمل را از من سلب می‌کرد خواهرم مرا تسلی می‌داد و در کمال آرامش و متانت به من می‌گفت: «تو می‌توانی از عیسی مسیح شفا بگیری!» حرف‌های او تعصب مرا برانگیخته بود و تصمیم گرفتم اعتقادات خودم را جدی بگیرم و شفایم را از مقدسین دینِ خودم دریافت کنم. پس شروع به خواندن نماز کردم و به سفرهای زیارتی می‌رفتم تا بلکه خدا مرا تفقد کند و شفایم دهد. اما جالب است که هر بار که به چنین سفرهایی می‌رفتم، موفق به زیارت نمی‌شدم. کاملاً ناامید شده ‌بودم و حتی ایمانم را نیز از دست داده بودم. در همین حین خواهرم به‌طور خاص برای نجات من در دعا بود. او همچنان با آرامش خودش به من یادآوری می‌کرد که عیسی مسیح قادر است مرا شفا دهد.

یک روز خواهرم موضوع صحبت را به ضرورت نجات از طریق عیسی مسیح کشاند. حرف‌هایش خیلی به دلم نشست و گرچه هنوز قبول آنها برایم سخت بود اما نصیحت او را پذیرفتم و با هم زانو زدیم و من اینطور دعا کردم: «عیسی مسیح من نمی‌دانم تو واقعاً کیستی. نمی‌دانم زنده‌ای یا نه، اما از تو می‌خواهم به خدا بگویی که مرا ببخشد و شفا دهد.» همان شب خواب عجیبی دیدم: در حالی که ردای سفیدی به تن داشتم بالای تپۀ بلندی ایستاده بودم. مردم دنیا را می‌دیدم که در تاریکی غلیظی به هم می‌لولیدند. در همان موقع صدایی شنیدم که اعلام کرد: “او آمد”. نور خیره‌کننده‌ای به سمت من تابید و فردی را دیدم که ردای سفیدی پوشیده بود و در کمال تعجب پاهایی به شکل بره داشت و در آغوشش برۀ کوچکی را حمل می‌کرد. صورتش می‌درخشید و نور خیره کننده‌ای از او صادر می‌شد که سر تا پای مرا فرا گرفت. همان موقع از خواب بیدار شدم. پیش از آن هیچگاه چنین تجربه‌ای نداشتم. شادی و آرامش عجیبی در خودم احساس می‌کردم. سال‌ها بعد از ایمانم فهمیدم که آنچه در خواب دیده بودم، تحقق اشعیا ۶۰:‏۱ و ۲ در زندگی من بود: «برخیز و درخشان شو زیرا نور تو آمده و جلال خداوند بر تو طالع گردیده است. زیرا اینک تاریکی جهان را و ظلمت غلیظ طوایف را خواهد پوشانید، اما خداوند بر تو طلوع خواهد نمود و جلال وی بر تو ظاهر خواهد شد.»

تا چند ماه آرامش عجیبی داشتم و درد پاهایم نیز کمتر شده بود. اما بعد از ۳ ماه دوباره درد به‌سراغم آمد. در همان زمان در یک روز پاییزی خواهرم مرا به کلیسا دعوت کرد. اما من مخالفت کردم و در عوض به رختخواب رفتم تا بخوابم. خواهرم بعداً برایم تعریف کرد که به محض اینکه متوجه ‌شد من در خواب هستم، بالای سر من ‌آمد و اینطور برایم دعا ‌کرد: «خداوندا تو می‌گویی اگر ایمان شما به اندازه دانۀ خردل باشد می‌توانید کوه را جابجا ‌کنید، پس این کوه بی‌ایمانی را جابجا کن!» جالب اینجاست که در همان لحظات که خواهرم برایم دعا می‌کرد، من در خواب می‌دیدم که به مردی بر روی صلیب خیره شده‌ام و با احترام او را نظاره می‌کنم. در همان لحظه دستی مرا از روی تخت بلند کرد. احساس می‌کردم بین خواب و بیداری هستم. اگرچه چشمانم همچنان بسته بود اما ذهنم کاملاً هوشیار بود. آن مرد گوش‌هایم را لمس کرد و پوسته‌ای با سر و صدا از گوشم بیرون افتاد. بعد با دست‌هایش چشمانم را لمس کرد و پوسته‌ای را از چشمانم برداشت. احساس ‌کردم بینایی و شنوایی تازه‌ای یافته‌ام. چشمانم را باز کردم و با عجله به اتاقی که خواهرم آنجا نشسته بود رفتم و به او گفتم: «می‌خواهم با تو به کلیسا بیایم.»

وقتی وارد کلیسا شدیم حضور پر قدرت خدا زانوهایم را به لرزه انداخت. وقتی روی صندلی نشستم در دلم دعا کردم و از خداوند خواستم که حقیقت را به من نشان بدهد. خداوند از طریق واعظ آن روز که مهمان بود (کشیش شهید، برادر سودمند) با قلب من صحبت کرد. کشیش سودمند در مورد بره بودن مسیح و گرگ بودن دنیا و خوابیده شدن دنیا در شریر موعظه می‌کرد. آنجا بود که به یاد رویای چند ماه قبل افتادم و برایم آشکار شد که آن بره‌ای که در آغوش مسیح بود خودم بودم. در انتهای جلسه به جلوی منبر رفتم و شبانان برایم دعا کردند. من قلب خودم را به خداوند دادم و از گناهانم توبه کردم. در همانجا از عیسی خواستم پاهایم را نیز شفا بدهد. همان شب ساعت ۳ نیمه شب در حالی که خواب بودم گرمای دستی را در پهلویم احساس کردم. اول فکر کردم که همسرم یا بچه‌ها مرا بیدار کرده‌اند، ولی وقتی چشمم را باز کردم دیدم که همگی خوابند. دوباره خوابیدم ولی باز همان دست مرا بیدار کرد. از خواب بیدار شدم و به اتاق دیگری رفتم و شروع کردم به دعا کردن، و بعد از دقایقی به رختخوابم برگشتم و سعی کردم دوباره بخوابم. ناگهان صدای پایی روی ایوان بیرون اتاق شنیدم. جرأت بلند شدن نداشتم و از ترس حتی نمی‌توانستم چشمانم را باز کنم. صدای پا نزدیک‌تر ‌شد و حضور موجودی زنده را کنار تختم احساس ‌کردم. ضربان قلبم تند شده بود. نیرویی به می‌گفت که آن حضور عیسی مسیح است. نیرویی وارد پاهایم شد و مثل آب گرم در عروق و مغز استخوان‌هایم منتشر شد و از نوک انگشتان دستم بیرون آمد. تمام وجودم گرم شده بود. آن شب من از روح‌القدس پر شدم و شفایم را از یهوه، خدای شفادهنده یافتم.

چشمانم را باز کردم و شروع به شکرگزاری کردم. از خوشحالی می‌خندیدم و شادی عظیمی در قلبم ایجاد شده بود. در این موقع صدای پای عیسی را شنیدم که در سکوت شب روی فرش بیرون راه می‌رفت و دور می‌شد. از آن زمان تاکنون دیگر هرگز پادرد به سراغم نیامده است.

همان طور که در ابتدا گفتم، عدم ادامه تحصیل برایم دردی بود که بعد از ایمان آوردنم نیز همچنان مرا آزار می‌داد. بنابراین تصمیم گرفتم این موضوع را با یکی از خادمین کلیسا در میان بگذارم و از ایشان خواهش کردم که برایم دعا کنند تا موقعیتی فراهم شود که بتوانم ادامه تحصیل دهم. اما ایشان با محبت و در عین حال با اقتدار مرا نصیحت کردند که به‌جای نگرانی برای ادامه تحصیل، کلام خدا را بخوانم و در آن کلام دولتمند شوم. ایشان سپس برایم دعا کردند تا خدا مرا از نگرانی برای ادامه تحصیل آزاد کند. من نیز از آن روز به بعد در دانشکده خداوند ثبت‌نام کرده‌ام و با شادی و افتخار همچنان مشغول تحصیل در این دانشکده هستم.

بعد از ایمانم همسرم به‌شدت با من مخالفت کرد و تا مدت‌ها محیط سختی را برای من و بچه‌ها ایجاد کرده بود. من مشکلاتم را با شبانان دلسوز و نیز با دیگر ایمانداران در میان گذاشتم و آنها با من در دعا متحد شدند. در آن روزها روح‌القدس مهربان مرا حمایت و دلگرم می‌کرد و امید دوباره‌ای به من بخشیده بود که هیچ چیز نمی‌توانست آن را از من بگیرد. خدا را شکر که او همواره در وعده‌هایش امین است. امروز روابط من و همسرم بسیار التیام یافته و در آرامش خداوند زندگی می‌کنیم. اگرچه همسرم هنوز قلبش را به مسیح نسپرده، اما ایمان دارم که او نیز به‌زودی تسلیم خداوند خواهد شد. هر دو فرزندم نیز قلب و زندگی‌شان را به خداوند داده‌اند و با او راه می‌روند. همچنین مادر و پدرم نیز از طریق خواهرم مهناز توبه کردند.

اکنون ۱۹ سال از زندگی ایمانی من می‌گذرد. زندگی با مسیح برای من کلید خوشبختی است. با وجود تمام سختی‌ها و دردهایی که در طول زندگی داشته‌ام، اما همواره محبت، شادی روح‌القدس، سلامتی و پیروزی خداوند با من بوده است. کلام خداوندم به گنج گرانبهایی در زندگی من تبدیل شده است، و روح‌القدس مشاور پرقدرتی برایم است.

حقیقتاً باید اعتراف کنم که «خداوند را چه ادا کنم برای احسان‌هایی که به من نموده است» (مزمور ۱۱۶:۱۲).