You are here

پرواز به سوی نور

زمان تقریبی مطالعه:

۷ دقیقه

 
 

گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن

                         گفتا به‌صدف مانی کاو دُر به شکم دارد

 

 

 

حدوداً پنج ساله بودم که پدر و مادرم به‌من نماز خواندن یاد دادند. آنها افراد مذهبی نبودند اما بسیار به خدا معتقد بودند. می‌توانم بگویم مانند اغلب ایرانیان پای‌بند مقررات اخلاقی، صادق، آزاداندیش و معتقد به تحصیلات عالیه و مغرور به تمدن قدیم ایرانی بودند. تمدنی که برگرفته از گفتار نیک،‌ پندار نیک و کردار نیک بود.

در دوران کودکی،‌ با دوستان و همسایگان مذهبی زیاد رفت و آمد داشتم و به‌خاطر علاقه به موضوعات دینی، به همراه آنها در جلسات مذهبی شرکت می‌کردم و کتب دینی را با علاقه مطالعه می‌کردم.

حدود سی سال پیش برای گذراندن دورة فوق لیسانس به هندوستان رفتم و در کلاس‌هایم با جوانی مذهبی آشنا شدم. پس از مدتی هر دو برای ادامة تحصیل به انگلستان آمدیم و در آنجا تحصیلات خود را به اتمام رساندیم. و سپس به ایران بازگشتیم و در آنجا ازدواج کردیم.

در گذشته ارتباط چندانی با مسیحیت نداشتم. ۱۲ ساله که بودم گهگاهی به کلیسا می‌رفتم. حتی در هندوستان یک سال در خوابگاه مسیحی سکونت داشتم اما چشمانم کور، گوش‌هایم کر و قلبم بسته بود. از همان ابتدای زندگی‌ مشترکمان، به‌علت دید خاصی که در مورد احکام و عدالت خدا داشتم، عده‌ای از بستگان و آشنایان دائماً به عقاید من حمله می‌نمودند و از هر نظر زیر آزارهای فیزیکی، روانی و عاطفی قرار گرفتم. با اینکه آنان خود را مذهبی و مؤمن می‌دانستند ولی زندگی‌شان نشانی از این ایمان و تقدس نداشت. تمامی این مسائل باعث می‌شد که به این دیدگاه فکری برسم که مذهب در خود مشکلی ندارد بلکه این انسان است که خود حامل مشکلات فراوانی است.

این اعتقاد تازه مرا به‌تلاش بیشتر برای شناخت مذهب آبا و اجدادی‌ام وادار نمود و با خواندن کتب مذهبی در تلاش بودم به شناخت صحیحی از خدا برسم، ولی هر چه می‌گذشت نتیجة چندانی عایدم نمی‌شد بلکه ترس بیشتر بر من غالب می‌گشت و عدالت و تقدس خدا نیز زیر سؤال قرار می‌گرفت. چند بار خواستم از این تلاش بازایستم ولی تفکر دربارة خدا لحظه‌ای مرا رها نمی‌کرد. در همان ایام خواب عجیبی دیدم: در کلیسایی ایستاده بودم و عیسی مسیح از سقف کلیسا پایین آمد و مرا در آغوش گرفت و سر مرا بر روی شانه‌های مبارکش نهاد و درحالی‌که در گوشم از زندگی آیندة من و یکی از دخترانم می‌گفت، سرم را نوازش می‌نمود. طبیعی است تعبیرات مختلفی به‌ذهنم می‌آمد که نمی‌توانست جواب قانع‌کننده‌ای به‌من بدهد. به‌هرحال آنچه مسلم است این بود که من عیسی مسیح را پیامبری بیش نمی‌دانستم.

۸ سال پیش برای حل مشکل خاصی به انگلستان آمدم. روزی در حالی‌که برای مشکل خود به دعا و روزه مشغول بودم، روح سیاهی را دیدم که نزدیک تخت من آمد. اصلاً نترسیدم فقط بلند شدم و به نماز ایستادم. روز بعد روح شریری را دیدم که با شتاب در اتاق مرا باز کرد. تا آن زمان به شیطان اعتقاد نداشتم و او را موجودی سمبلیک می‌دانستم که هیچ وجود خارجی ندارد، ولی از آن زمان متوجه شدم که شیطان وجودی حقیقی و زنده و حضوری واقعی دارد.

در پی این واقعه به ایران برگشتم. مسائل و اختلافات به کانون خانوادگی نیز رسوخ کرد و روابط من و همسرم را نیز تحت‌الشعاع خود قرار ‌داد تا اینکه متأسفانه کار به‌جدایی انجامید و ما در حالیکه ۴ فرزند بالغ داشتیم از هم جدا شدیم. مسائل مختلف و فشارهای خانوادگی، جهنمی غیرقابل تحمل برایم ایجاد کرده بود. بسیاری اوقات دردی وحشتناک در بدنم عارض می‌شد و علت آن را نیز ابتدا هیچ پزشکی تشخیص نمی‌داد. عاقبت این دردها مرا روانة بیمارستان نمود و با عمل جراحی مداوا شدم. زمانی که در بیمارستان بستری بودم ارواح شریری را دور اتاقم می‌دیدم که قهقهه سرمی‌دادند. متوجه شده بودم که در این شرایط بحرانی فقط خداست که می‌تواند به من کمک کند. از لحاظ روحی کاملاً افسرده و ناامید شده بودم و مشکلات از پس مشکلات برایم پیش می‌آمد ولی در عین حال به خدا فکر می‌کردم و سؤال "چرا" به‌طور مرتب در ذهنم تکرار می‌شد. تا اینکه روزی ناخودآگاه به‌یاد خوابی افتادم که دربارة عیسی مسیح دیده بودم و روزنة امیدی در دلم تابید.

در آن زمان ندایی درونی به من می‌گفت که باید از ایران بروم. چرا؟ نمی‌دانم و نمی‌دانستم چه می‌شود. آینده مبهم و نامعلوم بود. سرانجام یک روز درحالی‌که هنوز یکی از دخترانم در ایران بود، ایران را به قصد انگلستان ترک کردم.

مشکلات و بحران‌ها در آنجا هم رهایم نمی‌کرد به‌طوری‌که حتی هویت خود را گمشده می‌یافتم. گویی تمام راه‌ها به بن‌بست ختم شده بود. همة امیدها و آنچه را که برای آن سال‌ها زحمت کشیده بودم سرابی بیش نبود. اما در عمق تاریکی و ناامیدی مطلق، یادآوری آن خواب به‌من امید می‌داد. یک روز در پی این ندای قلبی و امیدی که کورسویی می‌زد به یک کلیسای انگلیسی در لندن رفتم. مدت‌ها به این کلیسا رفتم تا سرانجام با کلیسای ایرانیان در این شهر آشنا شدم. روز اول در کلیسا خانمی به من گفت: "باید از گناهانت توبه کنی تا نجات یابی". این حرف مرا اندوهگین کرد و دو ماه به کلیسا نرفتم. با خود می‌گفتم من گناهی ندارم جز تعهد شدید به فرزندانم؛ قطعاً هر کس اشتباهاتی دارد، ولی این اشتباهات را که نمی‌توان گناه نامید.

بعد از گذشت دو ماه باز به کلیسا برگشتم. به‌یاد دارم روز قیام عیسی مسیح بود و کشیش کلیسا موعظه می‌کرد. سعی کردم با توبه و تسلیم به گناهانی بیاندیشم که در دوران زندگی خود انجام داده بودم. ناگهان گرمای شدیدی در خود احساس کردم به‌طوری‌که زبانم به‌طرز عجیبی می‌سوخت. آنقدر گرم شده بودم که لباس‌هایم از عرق خیس شده بود. قلبم به تپش افتاده بود و با ضربان بیشتری می‌زد. برای دعا جلو رفتم و برایم دعا شد و بعد از آن آرامش عمیقی سراسر وجودم را فرا گرفت. وقتی به خانه برمی‌گشتم خیلی سبک شده بودم، گویی عیسی مسیح در تمام طول راه در کنارم بود؛ حتی در اتاقم هم حضورش را احساس می‌کردم. یادم می‌آید تا صبح کتاب مزامیر را خواندم. اصلاً خواب به چشمانم نمی‌آمد.

تمام فکر و قلب و روحم عیسی مسیح را خداوند می‌دانست. عیسی دیگر برایم یک پیامبر صرف نبود که در ردیف دیگر پیامبران قرار گرفته باشد. هنگامی که بالاخره به‌خواب رفتم خواب چند سفیدپوش را دیدم بر تختی سفید که لباس سفیدی به من پوشانیدند و گفتند: "اسم تو در دفتر نوشته شده است و اکنون باید بخوابی" و در خواب به‌نظر می‌رسید که در حال مرگ بودم. از خواب بلند شدم و آن خواب را برای دخترم گفتم. او در جوابم گفت که اسم من در دفتر حیات نوشته شده و در گناهانم مرده‌ام و تولد دوباره از خداوند یافته‌ام.

از آن روز زندگی من تغییر کرد. آرامش عجیبی یافته بودم. محبتی بی‌اندازه و غیرقابل توصیف نسبت به خدا در قلبم احساس می‌کردم. دوست داشتن خدا را با تمام وجودم، تازه، می‌چشیدم. کم‌کم گناهان خود را شناختم و مفهوم گناه برایم روشن شد و اینکه گناه قدرت دارد ما را از ارتباط و مشارکت با خدای زنده جدا سازد. عیسی را نه به‌عنوان یک پیامبر بلکه به‌عنوان خداوند و پادشاه زندگی خود پذیرفتم. با اینکه مشکلات همچنان مرا احاطه نموده بودند و حتی از نظر مالی نیز کاملاً تهی شده بودم، اما شیرین‌ترین و زیباترین دوران زندگی‌ام شروع شده بود. زیرا که دائماً حضور عیسی را احساس می‌کردم. آرزوی من برای نجات فرزندانم نیز به‌تحقق پیوست و آنان نیز مسیح را به قلب خود پذیرفتند.

عیسی ‌مسیح دل سنگی مرا با تجربه‌های سخت زندگی نرم کرد تا او را بشناسم. افسوس می‌خورم که سال‌های عمرم در جهالت نشناختن او گذشت. اما ایمان دارم که او فتیلة نیم سوخته را خاموش نخواهد کرد و نی شکسته را خُرد نخواهد نمود. و این آیه به‌دلم امید داد که هنوز می‌توانم برای خداوند کاری انجام دهم. احساس می‌کنم جوانی‌ام تازه شده و چون عقاب در او در پروازم. در پایان با کتاب حبقوق نبی هم‌صدا می‌شوم که: «اگر چه انجیر شکوفه نیاورد و میوه در موها یافت نشود و حاصل زیتون ضایع گردد و مزرعه‌ها آذوقه ندهد و گله‌ها از آغل منقطع شود و رمه‌ها در طویله‌ها نباشد لیکن من در خداوند شادمان خواهم شد و در خدای نجات خویش فخر خواهم نمود.»

جلال بر نام خداوندم عیسی

پروین خ.