You are here

مصاحبه با خواهر تاکوش هوسپیان

زمان تقریبی مطالعه:

۱۴ دقیقه

همسر اسقف شهید هایک هوسپیان

خواهر عزیزمان تاکوش هوسپیان، همسرِ اسقف شهید هایک هوسپیان، اواخر ماه آوریل سال جاری جهت سخنرانی در چند کنفرانس مسیحیِ ایرانی به کشور انگلستان سفر کردند. موضوع اصلیِ پیام ایشان، بخشش و شکرگزاری بود. خواهر تاکوش که خود چالشِ بخشیدنِ قاتلین شوهر و دشواریِ شکرگزاری در تاریک‌ترین لحظات زندگی را شخصاً تجربه کرده‌اند، با پیغام خود باعث برکت خیلی‌ها شدند. ما نیز تصمیم گرفتیم از برکتِ وجود ایشان بی‌نصیب نمانیم، و از خواهر تاکوش خواستیم طی مصاحبه‌ای اختصاصی با مجله "کلمه"، در مورد داستان زندگی خود، نحوه ایمان آوردن‌شان به مسیح، چگونگی آشنایی‌شان با برادر هایک و سایر تجربیات زندگی‌‌شان در ایران و آمریکا با ما صحبت کنند. نخست از خواهر تاکوش خواستیم چگونگی آغاز زندگی ایمانی‌ خود را برای ما تعریف کنند:

من در سال ۱۹۵۰ در یک خانواده مسیحیِ ارمنی در شهر اهواز به‌دنیا آمدم. مدت کوتاهی پس از تولد من، به شهر اصفهان نقل مکان کردیم. پدر و مادرم ارمنیِ ارتدوکس بودند و بنابراین اغلب همراه آنها به کلیسای ارتدوکس می‌رفتم، اما کسی که مهمترین تأثیر را در زندگی ایمانی من داشت، مادربزرگم بود که تولد تازه پیدا کرده بود و خداوند را از صمیم قلب دوست داشت. او مرا تشویق کرد که به کلیسای جماعت ربانی که به‌تازگی در شهر ما تأسیس شده بود بروم. در همان جلسه اول، واعظ در این مورد صحبت کرد که همه ما به‌خاطر گناه آدم و حوا از بدو تولد گناهکاریم و احتیاج به توبه داریم. این موضوع برایم تازگی داشت، چون من تا آن موقع هیچگاه خودم را فرد گنهکاری نمی‌دانستم. واعظ چنان مفهوم گناه را خوب شرح داد که من متوجه شدم در نظر خدا چه شخص گناهکاری هستم، و اینکه تصوّرِ من از گناه چقدر با آنچه کتاب‌مقدس درباره گناه می‌گوید فرق دارد. بنابراین تصمیم گرفتم توبه کنم و قلبم را به مسیح بسپارم. در آن زمان شاید پانزده سال بیشتر سن نداشتم و دختر بسیار خجالتی‌ای بودم. خوب یادم می‌آید که به پیشنهاد یکی از خواهران به جلو رفتم و از گناهانم توبه کردم. این اولین قدم ایمانی‌ای بود که برداشتم. جالب اینجاست که همان روزی که توبه کردم، بدون اینکه هنوز بدانم خدمت دقیقاً به چه معناست، اشتیاق شدیدی در قلبم بوجود آمد که در آینده با یک خادم ازدواج کنم و به این صورت در زندگی خدا را خدمت کنم. البته آن موقع درباره این اشتیاق چیزی به کسی نگفتم. فقط چنین آرزویی را با خدا در میان گذاشتم. تنها بعدها بود که فهمیدم خود روح‌القدس در آن هنگام چنین اشتیاقی را در قلبم گذاشته بود. از آن واقعه چند سال گذشت. هایک در آن موقع در تهران بود و به‌تازگی در کلیسای مجیدیه وارد کار خدمت شده بود. رهبران کلیسا به او توصیه کرده بودند که بهتر است ازدواج کند تا بهتر بتواند در زندگی خدمتی مثمرثمر باشد. بنابراین ایشان با اینکه در همان کلیسای مجیدیه دختران خوبی وجود داشتند، به مدت ۳ روز در دعا و روزه بودند تا خدا همسری را که برای‌شان در نظر دارد به ایشان نشان دهد. در پایان این سه روز، خداوند ایشان را به اصفهان هدایت کرد که من در آنجا زندگی می‌کردم. همان اولین بار که هایک مرا در کلیسا دید، روح‌القدس در دل‌شان تأیید کرد که من باید همسر آینده‌شان باشم. بنابراین پس از جلسۀ کلیسا با هم صحبت کردیم. یکی از کارهای زیبای روح‌القدس این است که وقایع گذشته را به یاد ما می‌آورد. وقتی با هایک صحبت می‌کردم، ناگهان روح‌القدس آن آرزویی را که در روز توبه‌‌ام به حضور خدا آورده بودم به یاد من آورد و اینطور در دلم گذاشت که هایک همان خادمی است که در دعا از خدا خواسته بودم. بدین ترتیب با هم ازدواج کردیم و به‌اتفاقِ هم وارد کار خدمت شدیم. من در آن موقع تقریباً ۱۸ سال داشتم و هایک ۲۳ سال.

پس از ازدواج چه تجربیاتی داشتید؟ برای خدمت به کجا رفتید؟ ممکن است قدری در مورد این دوران توضیح دهید؟

سال اول، شبانی کلیسای مجیدیه را برعهده داشتیم. اما سپس به شهر گرگان که آن موقع در استان مازندران بود فرستاده شدیم تا کلیسای جدیدی را در آنجا تأسیس کنیم. در گرگان همه چیز برای‌مان تازگی داشت، مخصوصاً برای من که تا قبل از آن همیشه در یک محیط ارمنی زندگی کرده بودم. درس‌ها و تجربیاتی که در این شهر یاد گرفتم، و در واقع درس‌هایی که از روز اول خدمت تا به امروز یاد گرفته‌ام، آنقدر زیاد است که می‌شود یک کتاب راجع به آن نوشت. به‌ همین جهت در واقع می‌توانم زندگی روحانی‌ام را "دانشگاه عملیِ خدا" نام بگذارم. در گرگان مشکلات زیادی داشتیم و از هر جهت زیر فشار بودیم. تأسیس کلیسا در شهری که تا پیش از آن کلیسایی در آنجا وجود نداشت و حتی تعداد مسیحیان اسمی هم انگشت‌شمار بود، برای مردم گرگان که اغلب متعصب بودند امری غیرقابل تحمل بود و اغلب نامه‌های تهدیدآمیزی دریافت می‌کردیم. در این دوران خیلی احساس تنهایی می‌کردیم، ولی در همین‌ تنهایی‌ها و فشارها، درس توکل کردن به خدا را یاد گرفتیم. یاد گرفتیم که تحت هر شرایطی به او اعتماد کنیم. مثل این بود که خدا داشت ما را برای مراحل بعدی زندگی خدمتی‌مان آماده می‌کرد. اینها تجربیات اولیه‌ای بود که در گرگان یاد گرفتم.

در یکی از سفرهای بشارتی‌ که طی آن به‌همراه یک خانواده میسیونر به تهران رفته بودیم، به‌هنگام بازگشت تصادف وحشتناکی داشتیم. در آن تصادف، سه فرزندِ آن خانواده میسیونر و نیز پسر اول ما که شش ماه بیشتر نداشت بلافاصله کشته شدند. خود ما نیز به‌مدت دو ماه در بیمارستان و دو ماه در منزل بستری بودیم. در جریان این تصادف، پاهای من به شدت آسیب دید و جراحات عمیقی نیز از ناحیه صورت داشتم. این تصادف تجربۀ بسیار تلخ و دردناکی بود، ولی در همان بستر بیماری نیز درس‌های روحانیِ بسیار مهمی یاد گرفتم. اکنون وقت آن بود که تمام آن چیزهایی را که سال‌ها درباره‌اش خوانده و برای دیگران موعظه کرده بودیم، در زندگی خودمان بکار ببندیم. هم من و هم هایک در بستر بیماری با وجود جراحات مختلف و از دست دادن فرزندمان، یاد گرفتیم که چطور پیوسته در خداوند شاد باشیم و در هر شرایط به او توکل کنیم. در این ایام خداوند به‌طور خاص از طریق رومیان ۸:‏۲۸ و نیز فیلیپیان ۴:‏۴ با قلب من صحبت کرد و مرا تسلی داد. به‌علاوه فهمیدم که چه خانواده بزرگی در مسیح دارم، چون خواهران و برادران مسیحی‌مان در آن روزهای سخت حتی یک لحظه نیز ما را تنها نگذاشتند. اینها همه درس‌هایِ مهمی بود که در این دوران در دانشگاه عملی خدا فرا گرفتم.

پس از بهبودی، به گرگان برگشتیم و به خدمت ادامه دادیم. خداوند در این شهر ۳ فرزند‌ دیگر به ما عطا کرد، و آخرین فرزندمان آندره نیز در تهران به‌دنیا آمد.

بدون شک یکی از دردناک‌ترین وقایع در زندگی‌ خانواده شما، شهادت همسرتان اسقف هایک هوسپیان است. ممکن است قدری در مورد شخصیت برادر هایک، فعالیت‌های‌شان جهت آزادی برادر دیباج، چگونگی به قتل رسیدن ایشان و اینکه خود شما چطور با این موضوع کنار آمدید، توضیح دهید؟

هایک شوهری نمونه برای من و پدری نمونه برای بچه‌هایم بود. او از هر نظر پر از محبت بود و من ثمرات روح‌القدس را آشکارا در او می‌دیدم. یکی از عادات خوب در خانه ما این بود که هر هفته میزگرد خانوادگی داشتیم. در این میزگردها به ترتیب از پدر خانواده تا کوچکترین فرزند، اول راجع به خوبی‌های هم صحبت می‌کردیم و بعد ضعف‌های یکدیگر را می‌گفتیم. سپس دعا می‌کردیم و خدا را به‌خاطر نکات مثبت شکر کرده، از او می‌خواستیم کمک‌مان کند تا بر ضعف‌های‌مان غلبه کنیم. آخرین بار که چنین میزگردی داشتیم، وقتی نوبت به هایک رسید ربکا دختر بزرگم که تقریباً ۲۳ سال داشت در مورد او گفت: «فکر می‌کنم اگر عیسی مسیح در قرن بیستم به‌دنیا می‌آمد احتمالاً شخصیتی شبیه بابا می‌داشت.» آری، هایک چنین تأثیری بر خانواده ما گذاشته بود. گاهی اوقات افراد ما را در کلیسا می‌بینند و از دور تصور خوبی در مورد ما دارند، اما خیلی مهم است که در مورد کسی که شبانه‌روز با او زندگی می‌کنیم چنین شهادتی داده شود. هایک همچنین برای خیلی‌ها حکم پدر روحانی و برادر روحانی را داشت، مخصوصاً برای خانواده‌های جفادیده. خانواده برادر دیباج هم یکی از این خانواده‌ها بود و هایک به‌طرز مخصوصی این خانواده را دوست ‌داشت. او با وجود آگاهی از خطرات، برای آزادی برادر دیباج‌ از هیچ تلاشی فروگذار نکرد. وقتی برادر دیباج که به‌خاطر ایمان مسیحی‌شان به اعدام محکوم شده بودند سرانجام آزاد شدند، به اولین جایی که آمدند منزل ما بود. ما خیلی از آزادی ایشان خوشحال شدیم چون ایشان برای ما نمونه استقامت و ایمان بودند.

هایک در روز نوزدهم ژانویه سال ۱۹۹۴ از خانه بیرون رفت و دیگر هیچ‌گاه به خانه برنگشت. ما به‌مدت ۱۲ روز هیچ خبری از ایشان نداشتیم. در این مدت طبعاً نمی‌خواستیم فکر کنیم که اتفاق بدی برای‌شان افتاده است. به همه جا سر می‌زدیم ولی هیچ خبری از ایشان نبود. آن دوازده روز برای‌ ما خیلی سخت گذشت چون پیوسته در حالت انتظار ‌بسر می‌بردیم. هر تلفنی که می‌شد فکر می‌کردیم می‌خواهند به ما خبر دهند که هایک پیدا شده است. سرانجام پس از دوازده روز از طرف مقامات با ما تماس گرفتند و گفتند پسر بزرگ‌مان را بفرستیم تا عکس هایک را در بین آلبوم کشته‌شدگان شناسایی کند. ما هم در کمال ناباوری از اینکه ممکن نیست عکس هایک جزو چنین عکس‌هایی باشد پسرمان را به آنجا فرستادیم، اما وقتی او با چشم گریان برگشت فهمیدیم که چه اتفاقی افتاده است. در آن هنگام زندگی من به‌ناگاه واژگون شد. چنان حس انتقام و کینه و نفرتی در من بوجود آمد که از هر چه بوی ایران می‌داد بیزار بودم. احساس می‌کردم همه دست به دست هم داده‌اند و هایک را به این طرز فجیعانه کشته‌اند. در این روزها بود که دوباره احساس کردم چه خانواده بزرگی دارم. خادمین، اعضای کلیسا و حتی کلیساهای فرقه‌های دیگر همگی در این غم با ما سوگوار بودند. ابراز همدردی و همبستگیِ برادران و خواهران مسیحی‌مان در سراسر دنیا فوق‌العاده باعث تسلی من بود. خانه ما در آن روزها پر شده بود از نامه‌ها و کارت‌های تسلیت‌آمیز که هر روزه از نقاط مختلف دنیا می‌رسید. حتی یک روز یک نامۀ بدون آدرس بدستم رسید که فقط بر روی آن نوشته شده بود: ایران، تهران، خانم هوسپیان‌مهر! اما از آنجا که پستچی هر روز تعداد زیادی نامه به منزل‌مان می‌آورد، دیگر ما را می‌شناخت. می‌دانستیم که همه ایمانداران ما را با دعاهای‌شان احاطه کرده‌اند و این خیلی باعث تسلی ما بود. ضمناً متوجه شدم که در اینگونه مواقع، فرستادن یک کارت، نوشتن چند خط نامه یا حتی یک تلفن ساده چقدر می‌تواند باعث تسلی و دلگرمیِ افراد داغدیده باشد. نامه‌هایی که به دستم می‌رسید برای من فقط یک تکه کاغذ نبود، بلکه در پس آنها برادران و خواهرانم را می‌دیدم که دست به دست هم داده بودند و با دعاهای‌شان خانواده ما را در این شرایط سخت پشتیبانی می‌کردند. اما در این ایام یک درس مهم دیگر نیز یاد گرفتم. من در تمام آن مدت خودم را ایماندار می‌دانستم و کتاب‌مقدس می‌‌‌‌خواندم و دعا می‌کردم، ولی حس تنفر از قلبم بیرون نرفته بود و نمی‌توانستم برای دشمنانم دعای خیر کنم. دلم پر بود از کینه و نفرت، و به هیچ وجه نمی‌توانستم کسانی را که مرتکب این جنایت هولناک شده بودند ببخشم. چنین حسی را تابه‌حال هرگز تجربه نکرده بود. یادم می‌آید یک روز خواهری به منزل ما آمد و گفت مطلبی هست که احساس می‌کند حتماً باید آن را به من بگوید. این خواهر از انجیل متی باب ۵ آیات ۴۳ و ۴۴ برایم خواند که می‌گفت باید برای دشمنان خود دعای خیر کنیم نه دعای لعنت.

پذیرش این مطلب برای من خیلی سخت بود. به او گفتم: «خواهر جان، نه تنها نمی‌خواهم برای اینگونه اشخاص دعای خیر کنم بلکه بدترین‌ها را برای‌شان می‌خواهم!» ولی بعد از آن ملاقات به خودم گفتم که به‌عنوان یک ایماندارِ چند ساله باید از کلام خدا اطاعت کنم، و تصمیم گرفتم که از آن پس برای این موضوع دعا کنم.

به هیچ وجه برایم آسان نبود، ولی شروع کردم. بااینحال دعاهایم از ته دل نبود و فقط تکان لب‌ها بود. در تصورم انگار دستانم را پر از گِل کرده بودم و می‌خواستم به طرف دشمنانم پرتاب کنم. ولی وقتی شروع به دعا کردم، به‌تدریج معجزه خداوند را دیدم. نمی‌توانم بگویم که دقیقاً چه روزی این معجزه اتفاق افتاد، ولی رفته رفته احساس کردم که دعا کردن دیگر برایم کاری اجباری نیست بلکه از صمیم قلب می‌خواهم برای قاتلین هایک دعا کنم. احساس کردم خدا دارد زخم‌ها را شفا می‌دهد و کینه و نفرت را از درونم برداشته، محبت خودش را جایگزین آن می‌سازد. دیگر گِلی در دستم نبود که بخواهم بسوی دشمنان پرتاب کنم. باور کنید هیچگاه آن همه احساسِ آزادی و رهایی نکرده بودم - آزادی از اسارت کینه و نفرت. به همین جهت همیشه دیگران را تشویق می‌کنم که به‌خاطر خودشان هم که شده لازم است دشمنان‌ خود را ببخشند. البته این بدان معنا نیست که بگوییم بی‌گناه هستند، بلکه با این کار آنها را به دستان زورآورِ خدایی می‌سپاریم که عادل است و انتقام از آنِ اوست. بنابراین در اینجا می‌خواهم خوانندگان شما را تشویق ‌کنم که اگر کسی هست که هنوز او را نبخشیده‌اند، از اعضای خانواده‌ گرفته تا دوست یا همسایه یا همکار، به‌خاطر خودشان هم که شده حتماً او را ببخشند ولو آنکه حق با آنها بوده باشد. اگر من توانسته‌ام ببخشم، مطمئناً دیگران هم می‌توانند. مطابق کتاب‌مقدس، اگر حاضر نباشیم ببخشیم خدا هم ما را نخواهد بخشید. این چیزی بود که در روزهای شهادت هایک یاد گرفتم و البته تماماً به فیض و قدرت خدا بود، چون بدون کمک او هیچگاه به تنهایی قادر نبودم قاتلین شوهرم را ببخشم و کینه‌ای نسبت به آنها در دل نداشته باشم.

ممکن است قدری در مورد فعالیت‌های‌تان در سال‌های اخیر توضیح دهید؟ چه شد که از ایران خارج شدید؟

از آنجا که به غیر از من همه اعضای خانواده‌ام در آمریکا زندگی می‌کردند، در روزهای اول شهادت هایک فکر می‌کردم حالا که هایک نیست شاید بهتر باشد بقیه عمرم را به‌اتفاق فرزندانم در کنار والدینم سپری کنم که هر دو بسیار سالخورده بودند. بنابراین تصمیم گرفتم پس از سالگرد شهادت هایک به‌اتفاق خانواده به آمریکا مهاجرت کنیم. اما وقتی به‌منظور بررسی شرایط و دیدن خانواده به آمریکا مسافرت کردم، احساس کردم روح‌القدس از درونم می‌گوید که الآن وقت رفتن نیست و کلیسای ایران به وجود ما نیاز دارد. به همین جهت پس از دیدار با خانواده به ایران برگشتم و درست تا ۵ سال پس از شهادت هایک همچنان در ایران ماندیم. پس از آن پنج سال، هم من و هم فرزندانم رفته رفته احساس کردیم که اکنون زمان آن رسیده که به آمریکا نزد فامیل برویم. بنابراین با آرامش‌خاطر و با روحیۀ بخشش ایران را ترک کردیم. تا آن لحظه که در ایران بودیم حتی یک لحظه نیز از ماندن در آنجا پشیمان نبودم، و اکنون نیز که تقریباً ۸ سال است به آمریکا آمده‌ایم از این تصمیم پشیمان نیستم. در اینجا اغلب به کلیساهای مختلف در کشورهای مختلف سفر می‌کنم و شهادت زندگی و تجربیات خود را با ایمانداران این کلیساها در میان می‌گذارم تا تشویق شوند و برکت بیابند. من خودم را به‌طور کامل در اختیار خدا قرار داده‌ام تا از من برای جلال نامش استفاده کند.

یادم می‌آید آن روزهای اول که هایک شهید شده بود، سؤالات زیادی در ذهنم می‌گذشت. مدام از خدا می‌پرسیدم چرا اجازه داده است چنین اتفاقی برای خانواده ما بیفتد و چرا باید من از این همه تجربیات مختلف عبور کنم؟ اما حالا می‌فهمم که خدا در آن موقع مرا برای چنین روزهایی آماده می‌کرده است تا امروز بتوانم با توجه به درس‌های روحانیِ مهمی که در زمینه بخشش و آزادی از کینه و نفرت یاد گرفته‌‌ام، باعث برکت دیگران شوم. احساس می‌کنم خداوند می‌خواهد در همه جا شهادت دهم که چطور او مرا از اسارت کینه و نفرت آزاد کرد و محبت خودش را در دلم گذاشت. احساس می‌کنم او می‌خواهد به این طریق مرا برای جلال خودش به کار بگیرد.

در پایان می‌خواهم به قسمتی از کتاب‌مقدس که خیلی آن را دوست دارم و در خلال این سال‌ها بینهایت از آن برکت گرفته‌ام، اشاره کنم: حبقوق باب ۳ آیات ۱۷ و ۱۸ می‌گوید «اگر چه انجیر شکوفه نیاورد، میوه در موها یافت نشود، حاصل زیتون ضایع گردد، مزرعه‌ها آذوقه ندهد، گله‌ها از آغل منقطع شود و رمه‌ها در طویله‌ها نباشد، اما من در خداوند شادمان خواهم بود و در خدای نجاتِ خویش وجد خواهم نمود.» من در طی این سال‌ها یاد گرفته‌ام که هیچ پیشامد ناگواری نباید شادی فرد ایماندار و روحِ شکرگزاری را از او بگیرد. خداوند قادر است هر اتفاق بدی را به خیریت تبدیل کند، و به همین جهت در همه حال باید مطیع و شکرگزارِ او باشیم. خداوند همه شما را برکت دهد.