You are here

قوّت خدا در ضعف ما ( داستان زندگی مهدی )

زمان تقریبی مطالعه:

۵ دقیقه

 
 

معلولیت مشکلی است که از همان بدو تولد داشتم. من فلج هستم. فقط دست چپ و سر و ده درصد از دست راستم کار می‌کند. شاید تا چند سال اول زندگی‌ام پی به این مشکل نبرده بودم ولی از آن زمان که توانستم شرایطم را درک کنم احساس کردم که هیچ وقت نمی‌توانم کار مفیدی انجام دهم. همیشه احساس می‌کردم که مردم مرا با دیدۀ تحقیر نگاه می‌کنند. و این موضوع مرا بسیار رنج می‌داد. به‌خاطر این مسائل فرد خیلی منزوی و تنهایی شده بودم و وقت‌هایم را سعی می‌کردم با کار، درس و ورزش پر کنم.

ولی متأسفانه نمی‌توانستم با افراد دیگر صمیمی شوم و با آن‌ها درد و دل کنم. حتی یک دوست هم نداشتم که با او حرف بزنم. همیشه به خدا می‌گفتم که چرا نمی‌توانم مثل افراد دیگر زندگی کنم. و احساساتم را با مردم در میان بگذارم.شاید به این دلیل بود که از واکنش مردم می‌ترسیدم چون خودم را خیلی حقیر می‌دانستم.

فکر می‌کردم که افرادی که می‌خواهند به من کمک کنند از جنبۀ ترحم به من نگاه می‌کنند و این موضوع مرا خیلی ناراحت و افسرده کرده بود. تمامی سعی و تلاشم این بود که مستقل باشم و کمتر از مردم کمک بگیرم. و به همین خاطر از مردم فاصله می‌گرفتم و منزوی‌تر می‌شدم. احساس می‌کردم که واقعاً هیچ کاری از دستم بر نمی‌آید و گوشه‌نشین شده بودم. زندگی‌ام جز درد و غم چیز دیگری نداشت و من همۀ زندگی‌ام را در دست‌های غم سپرده بودم.

به‌خاطر اینکه خلاء زندگی‌ام را پر کنم بیشتر وقتم را با ورزش سپری می‌کردم. در آن زمان توانستم در رشته‌های دومیدانی، پرتاب وزنه دیسک و ویلچررانی موفقیت‌های ورزشی در خارج و داخل ایران کسب کنم. با وجود این موفقیت‌ها جنگی در درون من بود از یک طرف مدال‌ها و از طرف دیگر درونم فریاد می‌زد که این مسائل موفقیت نیست. بعد از اینکه موفقیت‌هایی در داخل ایران کسب کردم به چندین کشور برای مسابقات جهانی دعوت شدم. در یکی از این کشور‌ها بودم که برایم مسئله‌ای پیش آمد و مرا به بیمارستان بردند و بستری کردند و تحت مراقبت‌های ویژه قرار گرفتم و بالاخره مجبور شدم که در همان کشور بمانم.

هم از لحاظ فکری و هم جسمی حالم خیلی بد بود. و تا چند سالی تحت مراقبت‌های پزشکی بودم که در آن زمان بود که خودم را در اوج مشکلات و بدبختی دیدم . فکر کردم که زندگی‌ام در به پایان رسیده است.بیشترین مشکلی که داشتم این بود که خدا را مقصر تمامی مشکلاتم می‌دانستم و فکر می‌کردم که خودم از لحاظ فکری کامل هستم. خدا را مقصر می‌دانستم که مرا از بدو تولد معلول خلق کرده و این همه درد و ناراحتی در زندگی قرار داده است. انسانی کاملاً افسرده‌ شده بودم و خودم را خیلی تنها احساس می‌کردم و سختی‌ها و مشکلات هم در کشور غریب به من حمله‌ور شده بودند.

روزی شخصی به دیدنم آمد و به من گفت که چرا این همه ناراحت هستم وچرا شرایط روحی‌ام اینقدر خراب است. آن زمان من تمامی شرایط و افکارم را به او گفتم.و او به من گفت تنها کمکی که از دست من برمی‌آید این است که کتاب مقدس را به تو هدیه دهم. خداوند می‌تواند زندگی‌ات را تبدیل بگرداند.

روزهای اول برای خواندن کتاب هیچ اشتیاقی نداشتن ولی چون کتاب فارسی دیگری نداشتم شروع کردم به خواندن کتاب مقدس.

در زمان خواندن کتاب مقدس به افرادی برخوردم که آن‌ها هم شرایط مرا داشتند و همان گله‌ها و شکایات را از خدا دارند که من داشتم. مخصوصاً در کتاب ایوب می‌دیدم که چقدر ایوب مثل من از خدا شکایت دارد و این موضوع خیلی برایم جالب بود و مرا به سوی ‌آن کتاب گرایش می‌داد. خودم را در زندگی ایوب و ایوب را در زندگی‌ خود می‌دیدم. تمامی گله‌های ایوب گله‌های خودم بود مخصوصاً آن جمله‌ای که ایوب می‌گوید خدا از کنار من می‌گذرد ولی مرا نمی‌بیند. و هر چه بیشتر کتاب مقدس را می‌خواندم درک می‌کردم که خداوند چقدر مهربان و حکیم است.

در همان روزها بود که دوستم مرا به کلیسا دعوت کرد و من دعوت او را پذیرفتم. وقتی وارد کلیسا شدم مردم در حال دعا بودند و در آنجا فردی به من گفت که می‌توانم برای شما دعا کنم و من پذیرفتم. او برایم دعا کرد وبعد از کلیسا به خانه رفتم ولی انگار فرد تازه‌ایی شده بودم و آن‌جا بود که خداوند رویایش را به من نشان داد و به من گفت که دست من بالاترین دست‌هاست و من می‌توانم تو را از عمق سختی‌ها و مشکلات بیرون بیاورم و نجات بخشم. خداوند به من آرامش عجیبی داد و مرا از حضورش پر ساخت. این اتفاقات برایم خیلی جالب بود و مرا بیشتر به فکر فرو می‌انداخت. دو یا سه هفته همین‌طور گذشت تا اینکه دوباره به کلیسا رفتم و به خادم کلیسا تمامی این اتفاقات را توضیح دادم و او برایم دعا کرد.و بعد از دعا در مورد گناه و توبه برایم توضیح داد. هیچ وقت به شکلی که آن خادم به من گفت در مورد گناه و توبه فکر نکرده بودم. واقعاً خداوند با قلبم صحبت کرد و خودش را به من نشان داد و دیدم که من چقدر گناهکارم و خداوند عیسی مسیح خودش را به من آشکار کرد و به من گفت که من راه و راستی و حیات هستم و هیچ کس جزء به وسیله من نزد خدای پدر نمی‌رود.

خداوند از همانروز زندگی‌ام را کاملاً عوض کرد و وجود خدا را می‌توانستم در خودم احساس کنم و دیگر آن احساسات منفی و افسردگی را در خودم نمی‌دیدم و از این بابت خیلی خوشحال بودم.

خداوند به من آرامشی فوق ازتصوراتم داد. قرص‌های افسردگی‌ام را کنار گذاشتم و به او اعتماد کردم. الان خودم را تنها احساس نمی‌کنم و ایمان دارم که خداوند مرا دوست دارد وخواهر و برادرانی در مسیح به من داده است و الان عضو خانواده الهی هستم. خداوند به من یاد داد که هر روز با او رابطه دو طرفه‌ای داشته باشم و از او بشنوم و کلامش را بخوانم و با او صحبت کنم و ارادۀ او را بطلبم. به زندگی‌ام امیدوار هستم و هر روز ورزش می‌کنم. در ورزش هم در حال پیشرفت هستم و در حال حاظر خودم را برای مسابقات جهانی آماده می‌کنم. برای مسابقات پاراالمپیک به معلولین دیگر امید می‌دهم. و به آن‌ها می‌گویم که باید این را بدانیم که وقتی ضعیف هستیم در ضعف ما قوّت خداوند عمل می‌کند. وقتی دل‌شکسته هستیم خداوند عیسی مسیح شادی‌اش را به فراوانی به ما می‌دهد و وقتی فقیریم در او غنی هستیم.

فراموش نکنیم که (دست خداوند بالاترین دستهاست)