You are here

قهرمان در خداوند

زمان تقریبی مطالعه:

۵ دقیقه

 

 

در جنوب تهران در یک خانواده متوسط به دنیا آمدم. خانواده ما مذهبی بودند و پدر و مادر دلسوز و مهربانی داشتم . هر روز صدای رازو نیاز مادرم در خانه تنین می‌انداخت. وقتی مادرم را در حال عبادت می‌دیدم همیشه به خدا فکر می‌کردم و با پدر و مادرم در مورد خدا صحبت می‌کردم. در سن ده سالگی بود که فعالیت ورزشی خود را آغاز کردم و در ورزش خیلی پیشرفت می‌کردم. انگار ورزش جزیی از زندگی‌ام شده بود که نمی‌توانستم آن را از زندگی‌ام جدا کنم و نادیده بگیرم. سال‌ها می‌گذشت و من در ورزش پیشرفت می‌کردم. تا اینکه در جوانی تصمیم گرفتم برای ادامه فعالیت‌های ورزشی‌ام به خارج از کشور سفر کنم. در کشور جدیدی که ساکن شدم در ورزش بسیار پیشرفت کردم و مقام‌های بسیار عالی را کسب کردم و این مقام‌ها و جایگاهی که در ورزش در ایران و در کشور جدیدی که ساکن بودم کسب کرده بودم باعث شد که خیلی غرور در من به وجود بیاد. در همان زمان که غرور تمامی وجود مرا در بر گرفته بود دوستانی داشتم که مرا تشویق کردند برای درآمد بهتر خرید و فروش موادمخدر انجام دهم پس من شروع کردم به خرید و فروش موادمخدر. زندگی‌ام کاملاً دگرگون شده بود.پول خیلی خوبی را توانسته بودم به دست بیاورم. ولی مسیر زندگی‌ام عوض شده بود، می‌توانستم زندگی‌ام را به سه کلمه خلاصه کنم؛ پول، روابط نامشروع و مواد مخدر.

روزها به همین صورت گذشت تا اینکه از همه چیز و همه کار دلسرد شدم فکر می‌کردم زندگی‌ام بسیار خسته‌کننده و یکنواخت شده است. تمام لذت‌هایی که قبلاً برایم لذت بود به کارهای تکراری تبدیل شده بود. دیگر از خودم و زندگی‌ام خسته شده بودم. هیچ کاری نبودم که بخواهم با لذت آن را انجام دهم حتی به یاد آوری مقام‌هایم برایم تکراری بود و از مقام‌هایی هم که کسب کرده بودم ناراضی و دلسرد بودم.

در آن روزها بود که از خدا خواستم یک شادی طولانی به من عطا کند چون تمام این شادی‌های زودگذر نمی‌تواند مرا ارضا کند و من هنوز در خودم احساس پوچ بودن را می‌کنم. شبی که در دیسکویی در حال رقصیدن بودم صدای خدا را شنیدم که به من گفت: رضا دیگر بس است.

و من که کمی شکه شده بودم به خدا گفتم که بگذار که خوش بگذرانم و به رقص‌ام ادامه دهم. بعد از گذشت چند دقیقه دوباره آن صدا به صورت خیلی قوی‌تری به من گفت که رضا بس کن ادامه نده. آن لحظه بود که ترسی عجیب تمام وجود مرا در بر گرفت ترسی که هیچ وقت آن را تجربه نکرده بودم. آنقدر زیاد بود که قادر نبودم بر روی پاهایم بایستم.

به دوستانم گفتم که باید از اینجا بروم چون خدا به من گفت که دیگر اینجا نباشم. دوستانم به من گفتند که چرا منفی فکر می‌کنم. ولی من به آن‌ها گفتم که واقعاً خدا با من صحبت کرده است. شب که در خانه بودم حضور خدا گرداگر من را فرا گرفت طوری که به زانو درآمدم و فقط گریه می‌کردم. خدا حضور پدرانه خود را به من نشان داد. اول مرا با آغوشی پر از محبت در بر گرفته بود ولی مرا توبیخ هم می‌کرد برای کارها و گناهانی که کرده بودم وقلب او را محزون ساخته بودم. آن شب من ساعت‌ها در حضور خدا گریه می‌کردم و از همه گناهانی که داشتم توبه می‌کردم. احساس می‌کردم که خدا به من فرصتی بخشیده که می‌توانم با او صحبت کنم و به گناهان خود اعتراف کنم.

در روزهای بعد به‌خاطر اینکه خدا را بهتر بشناسم شروع کردم خواندن کتاب‌های مختلف از مذاهب مختلف که متوجه شوم که آن‌ها نسبت به خدا چه عقیده‌ایی دارند. بیشترین چیزی که با من صحبت کرد صلیب عیسی مسیح بود. صلیبی که خیلی از مذاهب به آن اعتقاد ندارند ولی در مسیحیت صلیب را جزء لاینفک ایمان خود می‌داند. چون عیسی مسیح به‌خاطر گناهان بشر بر صلیب رفت و مُرد و بعد از سه روز قیام کرد.

یک چالشی در من به وجود آمد که معنای صلیب را درک کنم. ولی از طرفی نمی‌توانستم باور کنم که عیسی مسیح پسر خداست. آن زمان بود که با تمام قلبم دعا کردم و از خدا خواستم که به من نشان دهد که معنای اصلی صلیب چیست. در همان زمان خدا به من رویایی نشان داد. در رویا دیدم که پدر در آسمان است و عیسی مسیح بر صلیب. حضور خدا را در خودم احساس می‌کردم و دیدم که آن صلیب با من صحبت می‌کند. یک محبت عظیمی نسبت به خداوند عیسی مسیح در قلبم جاری شده بود که نمی‌توانم با کلمات آن را وصف کنم. آن زمان بود که قلبم و تمام وجودم را به عیسی مسیح خداوند تقدیم کردم و متوجه شدم که او نجات‌دهنده من است. و دیگر هیچ سؤالی در ذهنم وجود نداشت که خداوند آن را جواب نداده باشد. متوجه شدم برای شناخت پدر باید پسر را یعنی عیسی مسیح را بشناسم.

همان روز دوستانی که در مورد مسیح با من صحبت کرده بودند به من زنگ زدند و گفتند که می‌خواهند به کلیسا بروند و از من هم دعوت کردند که همراه آن‌ها به کلیسا بروم. پس من هم رفتم و در کلیسا برایم دعا کردند و احساس کردم که خداوند تمام وجود مرا با حضورش می‌پوشاند.

بعد از اینکه خداوند عیسی مسیح به زندگی من وارد شد خداوند کارهای بزرگی در زندگی من انجام داد. کارهایی که هیچ وقت نمی‌توانستم با اراده خودم آن‌ها را ترک کنم. مانند: دوری از روابط نامشروع، ترک موادمخدر و فکر کردن به پول و دست زدن به هر کاری که بتوانم بیشتر پول کسب کنم.

خداوند به من شادی واقعی و تمام نشدنی عطا کرد. شادی که همیشه به دنبالش بودم به من داد. او با قوت‌اش به من قوتی بخشید تا بتوانم دیگران را دوست داشته باشم و اگر آن‌ها در گناه هستند بتوانم پیغام نجات عیسی مسیح را به آن‌ها برسانم و آن‌ها هم این نجاتی که من دارم را تجربه کنند.

خداوند مرا از تمامی طمع، پول پرستی،شهوت و غروری که داشتم آزاد ساخت و به من روحی را عطا کرد که همه را بهتر از خودم ببینم. اکنون به فعالیت‌های ورزشی‌ام ادامه می‌دهم و بسیار در آن موفق هستم. خدا را شکر می‌کنم که عیس مسیح مرده را زنده کرده بود و اکنون هم قادر است که زندگی مرده ما را زنده کند و به ما تولدی دوباره ببخشید. تا در این تولد جدید او در ما و ما در او زندگی کنیم.

خداوند به من یاد داد که در او قهرمان باشم و مقام روحانی کسب کنم و سربازی آماده به خدمت برای خداوند عیسی مسیح باشم.