You are here

مصاحبه با کشیش دکتر هرمز شریعت

زمان تقریبی مطالعه:

۱۸ دقیقه

 

چهرۀ شاد و خندان کشیش هرمز شریعت را اغلب در شبکۀ ماهوارۀ «محبت» دیده‌ایم و از برنامه‌های غنی ایشان برکت یافته‌ایم. همسر خود بنده یکی از طرفداران پراپاقرص برنامه «کلیسای خانگی» است و بعضی اوقات تلفن‌هایی را که به این برنامه می‌شود با هیجان برایم تعریف می‌کند. بااینحال برخلاف کسانی که تابهحال در این بخش افتخار مصاحبه با آنها را داشته‌ام، باید اعتراف کنم که شناخت من از کشیش هرمز در همین حد است و بس. ممکن است برای بسیاری از خوانندگان "کلمه" نیز همین‌طور باشد. بنابراین در این شماره مشتاقانه با ایشان مصاحبه‌ای انجام داده‌ایم تا ببینیم در پسِ این چهرۀ آرام و دلنشینِ برنامه‌های پربرکت ماهواره‌ای، چه داستانی نهفته است.

در ابتدا از کشیش هرمز خواهش کردم قدری راجع به دوران کودکی‌شان و خانواده‌ای که در آن بزرگ شدند برای خوانندگان ما صحبت کنند:

من در سال ۱۹۵۵ میلادی در یک خانواده مسلمان در تهران به‌دنیا آمدم. پدر و مادرم هر دو فرهنگی بودند. پدرم مدیر دبیرستان بود و مادرم معلم. آنها افراد روشنفکری بودند و مذهب را به فرزندان خود تحمیل نمی‌کردند. خانوادۀ ما نسبتاً پرجمعیت بود و من چهارمین فرزند از شش فرزند بودم. از کوچکی خیلی به درس خواندن علاقه داشتم. در مدرسه نمراتم خوب بود و شاگردِ ممتازی بودم. ضمناً خیلی خجالتی بودم. بیشتر سرم به کتاب بود و مخصوصاً مطالعه کتب علمی -‏‏‏ تخیلی را خیلی دوست داشتم.

-‏‏‏ چگونه به مسیح ایمان آوردید و چه شد که تصمیم گرفتید وارد کار خدمت شوید؟

من در کودکی تا حدودی فردی مذهبی بودم. مادرم که زمانی معلم قرآن بود اصول دینی را به من تعلیم می‌داد. روزه را مرتب می‌گرفتم و مدتی نیز با جدیت نماز می‌خواندم. اما در نوجوانی احساس کردم که رعایت احکام دینی فایده چندانی برای فکر و روح من ندارد و بنابراین اینگونه اعمال رفته رفته برایم بی‌معنی شد. تصمیم گرفتم که صرفاً خودم آدم خوبی باشم و با جدیت به درس‌هایم بپردازم. همیشه دلم می‌خواست در رشته تحصیلی‌ام دکترا بگیرم، و به همین جهت تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به آمریکا بیایم.

وقتی به آمریکا آمدم و در آستانه گرفتن مدرک دکترا بودم، یک روز به خودم گفتم که من دارم یکی پس از دیگری به همه هدف‌هایم می‌رسم، اما چگونه است که قلبم هنوز خالی است و احساس خلاء می‌کنم! من از بچگی با وجود داشتن خانواده‌ای بامحبت و نسبتاً آرام همیشه احساس خلاء و پوچی می‌کردم، اما فکر می‌کردم اگر به هدف‌هایم برسم این خلاء پر خواهد شد. اما حال که با وجود رسیدن به آرزوهایم هنوز از درون خالی بودم، با خودم گفتم که نکند چون خدا و دنیای روح را فراموش کرده‌ام و نسبت به مذهب بی‌تفاوت شده‌ام چنین احساسی دارم. نکند زندگی بُعد معنوی‌ای هم دارد که من از آن غافل مانده‌ام. البته در این باره مطمئن نبودم. حتی مطمئن نبودم که خدایی وجود داشته باشد یا عالم روح حقیقت داشته باشد. در مورد همه چیز شک داشتم. بنابراین تصمیم گرفتم از نو در مورد خدا و مذهب تحقیق کنم. این زمانی بود که تازه در ایران انقلاب شده بود، بنابراین با خودم گفتم که بهتر است تحقیقاتم را از دین اسلام شروع کنم که آخرین و کامل‌ترین است و شاه و آمریکا را این چنین به زانو درآورده. با اینکه با تعالیم اسلام آشنا بودم، تصمیم گرفتم این بار قرآن را به‌عنوان یک محقق بخوانم، بی‌طرفانه و به‌دور از تعصب. به خدا گفتم: «خدایا من صادقانه به‌دنبال تو هستم. اگر واقعاً هستی می‌خواهم تو را بشناسم. اگر هم نیستی و دین و مذهب یک مشت خرافات است، چه بهتر که در همین جوانی تکلیفم را مشخص کنم و به‌دنبال کار و تحصیلات خودم باشم.» تمامی قرآن را آیه به آیه خواندم. تقریباً به آخر که رسیدم احساس کردم خیلی اطلاعات از این کتاب به‌دست آورده‌ام، ولی قلب من هنوز آن پری و رضایتی را که در پی‌اش است به‌دست نیاورده و خدا را شخصاً نمی‌شناسم. پیش خودم گفتم که مذهب همین است: یک سری احکام و دستورات که به درد زندگی روزانه نمی‌خورد چون نمی‌تواند خلاء قلب انسان را پر کند. در این زمان همسرم هم دچار همین بحران معنوی شده بود و سخت راجع به مسائل روحانی فکر می‌کرد. هیچ کدام در زندگی‌ مشترک‌مان احساس خوشبختی نمی‌کردیم و هیچ تفاهمی با هم نداشتیم. بنابراین تصمیم گرفته بودیم طلاق بگیریم و از هم جدا شویم. پس از اینکه دیدم با وجود مطالعه قرآن هنوز قلبم خالی است، به این نتیجه رسیدم که ممکن است مذهب چیزهای خوبی به بشر بگوید، ولی در عمل نمی‌تواند در زندگی انسان کاری عمیق و اساسی‌ انجام دهد. منتهی قبل از اینکه در این باره تصمیم نهایی را بگیرم، با خودم گفتم که اگر می‌گویند خدا کتاب‌های دیگری هم نوشته است، به‌عنوان یک محقق باید کتب دیگری مثل تورات و انجیل را هم بخوانم چون یک محقق خوب هیچ وقت فقط به مطالعه یک کتاب و دنبال کردن یک خط فکری اکتفا نمی‌کند بلکه چندین کتاب را می‌خواند و بعد نتیجه نهایی را می‌گیرد. بنابراین یک جلد کتاب‌مقدس گرفتم با این پیش‌فرض که چیز جدیدی در آن نخواهم یافت چون پیشاپیش قرآن را که کامل‌ترین‌شان است خوانده‌ام. تصمیم گرفتم فقط یک نگاه سریع به آن بیندازم. اول مقداری از کتاب پیدایش را خواندم و بعد رفتم سراغ انجیل متی. در متی به موعظه سر کوه برخوردم که به‌نظرم بسیار زیبا آمد و تا به حال نظیر آن را نشنیده بودم. با خودم گفتم اگر مذهب من کامل‌ترین است، چرا این چیزها را ندارد. موعظه سر کوه خیلی برایم تازگی داشت و با مطالعه آن تحولاتی در من شروع شد. در درونم کشمکشی بود. از یک طرف از سخنان زیبای مسیح خیلی خوشم ‌آمده بود و از طرف دیگر پیش خودم می‌گفتم که این حرف‌های قشنگ صرفاً جنبۀ تئوری دارد و ایده‌آلی است، اما به هیچ وجه نمی‌توان به آنها عمل کرد. من به‌عنوان یک محقق به‌دنبال چیزی بودم که بتوانم در زندگی آن را پیاده کنم، و حال آنکه سخنان زیبای مسیح ابداً عملی نبود. خلاصه آنکه در دلم غوغایی بود. از یک طرف از مسیح و مسیحیت عصبانی بودم که چرا اینقدر تئوری صحبت می‌کند، و از طرف دیگر آن مطالب خیلی مرا تکان داده بود و نمی‌توانستم آنها را رد کنم. البته همه ما می‌دانیم که هدف موعظه سر کوه همین است که به ما نشان دهد به‌عنوان انسان‌های گنهکار چقدر با استانداردهای خدا فاصله داریم و چقدر نیازمند نجات هستیم. ولی آن موقع با خواندن این مطالب دچار نوعی بلاتکلیفی بودم و نمی‌توانستم تصمیم بگیرم که حقیقت چیست.

پس از چند ماه، یک روز به‌اتفاق همسرم به یک کلیسا رفتیم. من امیدوار بودم که در آنجا برای برخی از سؤالاتم جواب بگیرم. چند هفته‌ای به‌طور مرتب به آنجا ‌‌رفتیم. یک روز واعظ پس از موعظه اعلام کرد که هر کس سؤالی دارد یا می‌خواهد برایش دعا شود به جلو بیاید. من در آن زمان سؤالات زیادی در ذهن داشتم. قبلاً فکر می‌کردم که همه مذاهب یکی هستند و گرچه شاید در جزئیات فرق‌هایی با هم داشته باشند، اما در اصل همه‌شان یک چیز می‌گویند. اما هر قدر بیشتر مطالعه می‌کردم می‌دیدم اینطور نیست و قرآن و انجیل در مورد سؤالات اساسی نظیر اینکه انسان کیست، خدا کیست و از چه راه‌هایی می‌توان او را شناخت، دیدگاه‌های بسیار متفاوتی دارند. مانده بودم که کدام درست است. بنابراین وقتی واعظ گفت هر کس سؤالی دارد جلو بیاید، من هم رفتم. به او گفتم: «من مشغول بررسی اسلام و مسیحیت هستم. از شما چند سؤال دارم. آیا پیغمبر اسلام از طرف خداست؟» نگاهی به من کرد و ساکت ماند. گفت: «سؤال بعدی‌ات را بپرس.» گفتم: «آیا قرآن کتاب آسمانی است؟» باز فکر کرد و گفت: «خوب، سؤال بعدیت چیست؟» پرسیدم: «مادربزرگ من که مسلمان خوبی است آیا فقط به این ‌خاطر که به مسیح ایمان ندارد به جهنم می‌رود؟» باز فکر کرد و گفت: «سؤال بعدی‌ات را بپرس.» خلاصه اینکه به هیچ کدام از سؤالات من جواب نداد. اما در آخر جمله‌ای گفت که خیلی مرا تکان داد. او گفت که ایمان چیز بسیار ساده‌ای است و ما بر اساس آنچه می‌دانیم ایمان می‌آوریم، نه بر اساس آنچه که نمی‌دانیم. او اضافه کرد: «هنوز خیلی چیزهاست که ما آنها را نمی‌دانیم. خود من بعد از این همه سال‌ هنوز در حال تحقیق و یاد‌گیری‌ هستم.» سپس از من پرسید: «آیا تو می‌‌دانی که گناهکار هستی؟» من که موعظه سر کوه را خوانده بودم می‌دانستم که اگر معیار خدا این است، نه تنها من بلکه همه گناهکارند. بنابراین به او جواب مثبت دادم. بعد پرسید: «آیا می‌دانی که خدا دوستت دارد؟» جواب دادم که این هم منطقی است چون اگر خدا ما را خلق کرده، لابد نوعی محبت و دلبستگی نسبت به ما دارد، درست همانطور که وقتی من در دانشگاه پروژه‌ای را انجام می‌دهم نسبت به آن نوعی دلبستگی‌ پیدا می‌کنم. پرسید: «آیا می‌دانی که ما با قدرت خودمان نمی‌توانیم به خدا برسیم؟» این بار نیز پاسخ مثبت دادم چون می‌دانستم که اگر خدا کامل است، ما انسان‌ها هر قدر هم سعی کنیم نمی‌توانیم به کمال مطلوب او برسیم. بعد پرسید: «آیا می‌دانی که خدا به‌دنبال تو آمد؟» باز فکر کردم و دیدم این هم منطقی است، چون اگر ما را دوست دارد و ما به خودی خودمان نمی‌توانیم کاری به حال خود بکنیم، طبیعی است که او خودش آستینی بالا بزند و برای ما کاری ‌کند. سپس آن واعظ گفت که خود خدا در مسیح دقیقاً همین کار را برای ما انجام داد تا ما بتوانیم به او برسیم و نجات پیدا کنیم. وقتی این را گفت، روح خدا بر من ریخت و همه چیز در یک لحظه برایم باز شد. محبت خدا، گناهکار بودن انسان، نجات انسان، همه و همه برایم روشن شد و همان لحظه در قلبم ایمان آوردم. واعظ از من خواست که همراه او دعا کنم، و من با اینکه قبل از دعا در قلبم به مسیح ایمان آورده بودم، همراه او دعا کردم. از آن روز به بعد زندگی من عوض شد. همسرم هم در همان دوران قلب خود را به مسیح سپرد. اولین تغییر در زندگی‌مان این بود که از طلاق منصرف شدیم و در کنار هم به زندگی ادامه دادیم.

و اما در مورد خدمت، من از همان ابتدای ایمان با اینکه فرد خجالتی‌ای بودم اما به خودم می‌گفتم که یک چنین پیغام زیبایی را که به زندگی من معنا بخشیده، خلاء درونی‌ام را که همیشه مرا می‌آزرد پر ساخته، و شخصیت من و همسرم را عوض کرده است حتماً باید با دیگران نیز در میان گذاشت تا همگان آن را بشنوند. بنابراین از همان بدو ایمان آوردن، سعی می‌کردم خبر خوش انجیل را به خویشان و بستگانم برسانم و خدمتم نیز از همین‌جا شروع شد. در همان ماه‌های اول ایمانم، یک میسیونر آمریکایی که در ایران در زمینه رادیو فعالیت داشت و به‌تازگی از ایران خارج شده بود، به شهر ما آمد و پس از آشنایی با من، گفت که می‌خواهد برنامه‌های مسیحی رادیویی ضبط کند و از من خواست با او همکاری کنم. من با خوشحالی پذیرفتم و بدین ترتیب همکاری من با "رادیو ندای مسیح" شروع شد. به‌مدت پنج یا شش سال هفته‌ای دو روز برنامه ضبط می‌کردیم. این برنامه‌ها که به‌صورت درس بود، برای خود من که نوایمان بودم بسیار مفید و پربرکت بود و از آنجا که باید برای تمرین قبل از ضبط چندین بار آنها را با صدای بلند می‌خواندم، خیلی باعث رشد ایمان خودم شد. ضمناً در آنجا بود که با نوشته‌های برادر دیباج و مقالاتی که برای رادیو می‌نوشتند آشنا شدم و خیلی از آن مطالب درس ‌گرفتم.

-‏‏‏ چگونه با همسرتان آشنا شدید؟ در حال حاضر چند فرزند دارید؟

همسرم آمریکایی است. ما در ایران با هم آشنا شدیم و همانجا هم ازدواج کردیم. اسمش دانِل (Donnel) است، اما وقتی ایران بودیم اسمِ ایرانیِ “میترا” را برای خودش انتخاب کرد. همسرم عاشق ایران و ایرانی است. فرهنگ ایرانی را خیلی دوست دارد و فارسی را خیلی زود و خوب یاد گرفت. او در ایران اسماً مسیحی بود اما بعد مسلمان شد تا بتوانیم با هم ازدواج کنیم. به آمریکا که آمدیم، تقریباً هم‌زمان با من به مسیح ایمان آورد.

سه فرزند داریم: دو دختر و یک پسر. فرزندان ما همه ایماندار هستند و خداوند را خدمت می‌کنند.

-‏‏‏ چند وقت است که در آمریکا زندگی می‌کنید و چه شد که به خارج از کشور مهاجرت کردید؟

الآن تقریباً ۲۹ سال است که در آمریکا زندگی می‌کنیم. من در سال ۱۹۷۹، درست چند هفته بعد از انقلاب برای گرفتن مدرک فوق‌لیسانس و دکترا در رشته برق به آمریکا آمدم و پس از پایان تحصیل همین جا ماندگار شدیم.

-‏‏‏ چگونه وارد خدمت تلویزیونی شدید؟ در حال حاضر در این زمینه چه مسئولیت‌هایی برعهده دارید؟

در آمریکا قانونی هست که هر کس بخواهد، می‌تواند تا نیم ساعت وقت به‌طور رایگان از ایستگاه‌های تلویزیونی درخواست کند. بنابراین در سال ۱۹۹۸ برای اولین بار از یک ایستگاه تلویزیونی محلی در سن حوزه نیم ساعت برنامه گرفتیم تا پیغام انجیل را از این طریق به ایرانیان ساکنِ مناطق مختلف سان‌فرانسیسکو برسانیم. دو سه سالی هر هفته به‌مدت نیم ساعت برنامه داشتیم. یک دوربین قدیمی دست دوم داشتیم که من جلویش می‌ایستادم و پیغام انجیل را موعظه می‌کردم. البته کیفیت آنقدر بد بود که گاهی از خود می‌پرسیدیم که چرا اصلاً این کار را شروع کردیم. تا اینکه در سال ۲۰۰۱ دیدیم شبکه‌های ماهواره‌ای ایرانی خیلی زیاد شده‌اند و بنابراین با آنها تماس گرفتیم و خواستیم برای پخش پیام انجیل نیم ساعت وقت در اختیار ما بگذارند. اما اکثر این شبکه‌ها جواب رد دادند و حتی حاضر نشدند این مدت زمان را به ما بفروشند. استدلال‌شان هم این بود که ایرانیان از مذهب خسته‌ شده‌اند. سرانجام یکی از شبکه‌های ایرانی که در آن دوران مشکل مالی پیدا کرده بود قبول کرد یک ساعت از وقت خود را با قیمت بسیار گران به ما بفروشد، و بدین ترتیب در اول دسامبر سال ۲۰۰۱ اولین برنامه‌مان را از کانال تلویزیونی پارس پخش کردیم. استقبال مردم از این برنامه چنان مثبت بود که خود آن کانال پیشنهاد کرد بیشتر به ما وقت بدهد، و کانال‌های تجاریِ دیگر هم وقتی اشتیاق ایرانیان نسبت به مسیحیت را دیدند درها را به روی پخش برنامه‌های مسیحی باز کردند و حاضر شدند به ما و به سایر گروه‌های مسیحی وقت بدهند. بدین ترتیب بر مقدار برنامه‌ها افزودیم به‌طوری که تا سال ۲۰۰۵ تقریباً هر روز برنامه داشتیم. از سال ۲۰۰۶ نیز با همکاری چند نفر از خادمین، به‌طور ۲۴ ساعته برنامه‌های ماهواره‌ای مسیحی به زبان فارسی را شروع کردیم.

من در حال حاضر برنامه کلیسای خانگی را اداره می‌کنم و یک کلاس تعلیمی هم در طول هفته دارم، اما بیشتر ترجیح می‌دهم دیگران را در اجرای برنامه‌های تلویزیونی تشویق ‌کنم و کارها را به آنها واگذار نمایم.

-‏‏‏ جالب‌ترین خاطره یا پربرکت‌ترین داستانی که در دوران فعالیت‌های ماهواره‌ای داشته‌اید چه بوده است؟

خاطرات زیاد است، بخصوص در برنامه‌های زنده که آدم نمی‌داند چند ثانیه بعد چه اتفاقی می‌افتد. یک بار بعد از یکی از برنامه‌ها، مادر و دختری از ایران زنگ زدند و گفتند که ما می‌خواستیم امشب خودکشی کنیم و همه چیز را هم آماده کرده بودیم، ولی به‌طور اتفاقی تلویزیون را روشن کردیم و اولین چیزی که دیدیم، تصویر شما بود که می‌گفتید: «ای شما که می‌خواهید خودتان را بکشید، خداوند می‌گوید که دست نگه دارید چون برای شما برنامه‌ای دارم.» ما از تعجب سر جای‌مان میخکوب شدیم و همان لحظه به شما زنگ زدیم. این مادر و دختر به مسیح ایمان آوردند و الآن با غیرت در ایران برای خداوند ایستاده‌اند.

یکی از چیزهایی که خیلی مرا تکان می‌‌دهد، اشتیاق عزیزانی است که با شور و حرارت زنگ می‌زنند و نسبت به مسیحیت ابراز علاقه می‌کنند. بعضی‌ها همان پشت خط قلب خود را به مسیح می‌دهند. چنین اشتیاق و آمادگی‌‌ای برای پیام مسیح در بین ایرانیان واقعاً تکان‌دهنده است. البته خیلی مواقع هم فحش می‌شنویم، ولی یاد گرفته‌ایم که صبور باشیم، عصبانی نشویم، با محبت جواب بدهیم و از خدا بخواهیم از این فحش‌ها هم برای جلال خودش استفاده کند. ما این آیات کلام خدا را که بدی را با نیکویی مغلوب کنید و یا وقتی به‌خاطر نام من به شما فحش می‌‌دهند خوشحال باشید، عملاً در تلویزیون تجربه کرده‌ایم و دیده‌ایم که وقتی این آیات را انجام می‌دهیم، نتیجه می‌گیریم و حتی باعث نجات مردم می‌شود. خیلی مواقع افراد زنگ می‌زنند و می‌گویند با اینکه فلان شخص به شما توهین کرد، شما چه عکس‌العمل خوبی از خودتان نشان دادید. می‌گویند ما تابهحال در مورد مسیحیت تحقیق می‌کردیم ولی عکس‌العمل شما برای‌مان ثابت کرد که مسیحیت راه درستی است و می‌خواهیم ایمان بیاوریم. جالب است که خدا حتی از فحش و توهین‌ها نیز می‌تواند برای جلال نامش استفاده کند.

-‏‏‏ در حال حاضر علاوه بر تهیه برنامه‌های ماهواره‌ای شبکه محبت، به چه خدمات دیگری مشغول هستید؟

علاوه بر شبکۀ محبت که فعالیت اصلی من است و یکی از پایه‌گذاران آن هستم، شبان یک کلیسای محلی در نزدیکی سن‌حوزه هستم. این کلیسا را در سال ۱۹۸۷ در شهر سن‌حوزه ‌شروع کردیم، و از همان ابتدا خداوند ساختمانی را به ما داد. تقریباً سه سال پیش در یکی از شهرهای مجاور به اسم "سانی‌ وِیل" (SunnyVale) ساختمان بزرگتری خریدیم که واقعاً برکتی است از طرف خداوند. از این ساختمان علاوه بر جلسات، به‌عنوان استودیو برای تهیه برنامه‌های تلویزیونی نیز استفاده می‌کنیم. تقریباً تمام هزینه خرید این کلیسا را خود اعضا با هدایای سخاوتمندانه خود تأمین کردند. ما روزهای یکشنبه‌ به‌طور هم‌زمان دو جلسه داریم که در دو سالن جداگانه برگزار می‌شود، یکی به زبان فارسی و دیگری به زبان انگلیسی برای آن دسته از ایرانیانی که زبان اول‌شان انگلیسی است و نسل دوم هستند. روزهای دیگر نیز جلساتی مخصوص تربیت خادمین داریم. تعداد اعضای کلیسای ما در حال حاضر بین ۲۰۰ تا ۲۵۰ نفر است.

-‏‏‏ با توجه به تماس‌هایی که بینندگان با برنامه‌های شما دارند، میزان آمادگی ایرانیان برای پذیرش پیام انجیل را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ بینندگان بیشتر چه نوع موضوعاتی را با شما در میان می‌گذارند؟ عمده‌ترین نیاز یا نگرانی‌های‌شان چیست؟

از تماس‌های مردم کاملاً مشخص است که روح خدا دارد قلب ایرانیان را لمس می‌کند. مردم آمادگی خاصی برای پذیرش پیغام انجیل دارند و این آمادگی را به‌وضوح می‌توان در تلفن‌هایی که می‌زنند یا فکس و ای‌مِیل‌هایی که می‌فرستند شاهد بود. بعضی‌ها به ما زنگ می‌زنند و می‌گوید از زمانی که ماهواره گرفته‌ایم نمی‌توانیم از جلوی این کانال کنار برویم. مدام داریم برنامه‌های شما را نگاه می‌کنیم، و حالا هم می‌خواهیم بدانیم چگونه می‌توانیم پیرو مسیح شویم. جالب است که در سایر کشورهای مسلمان وقتی یک نفر ایمان می‌آورد معمولاً خانواده‌اش هستند که مخالفت می‌کنند و بیشترین اذیت و آزار را به او می‌رسانند، اما کار خدا در بین ایرانیان چنان عمیق است که به‌طور معمول وقتی کسی ایمان می‌آورد، اعضای خانواده‌اش هم پس از مدتی با دیدن تحولی که در او ایجاد شده یا ایمان می‌آورند یا دست‌کم به راهی که عزیزشان در پیش گرفته است احترام می‌گذارند. این خود نشان می‌دهد که چقدر ایرانیان مشتاق هستند.

مهمترین موضوعی که بینندگان با ما در میان می‌گذارند، مسأله اعتیاد است. خیلی‌ها می‌خواهند در این رابطه برای‌شان دعا کنیم. بیشترین تعداد شهادت‌‌هایی که می‌شنویم نیز در رابطه با آزادی از اعتیاد است.

یکی دیگر از عوامل نگرانی مردم، مشکلات اقتصادی و مالی است. خیلی از مردم به‌خاطر بیکاری یا مشکل مسکن تحت فشارند و از ما تقاضای دعا دارند.

-‏‏‏ برای آینده چه برنامه‌هایی دارید؟ احساس می‌کنید خدا شما را به‌طور خاص برای چه نوع خدمتی خوانده است؟

هدف و دعای من برای آینده این است که نه فقط افراد در ایران ایمان بیاورند، بلکه با زندگی‌های تبدیل‌شدۀ خود طوری بر جامعه ایران تأثیر بگذارند که کل این جامعه از محبت مسیح برکت بگیرد. به‌عبارت دیگر، ارزش‌های مسیحی نظیر محبت، گذشت، فروتنی، راستگویی، اعتماد، صداقت و احترام بر این جامعۀ دردکشیده حاکم شود. این نه یک هدف سیاسی، بلکه هدفی روحانی است. در حال حاضر روابط در جامعه ایران از هم پاشیده و در بسیاری از خانواده‌ها جنگ و دعوا حاکم است. اگر این ارزش‌های مسیحی حاکم شود، جامعه ایران آن استراحت و آرامشی را که افراد با ایمان ‌آوردن به مسیح شخصاً تجربه می‌کنند، به‌صورت همگانی تجربه خواهد کرد. هدف من این است که کلِ بافت جامعه از این ارزش‌ها برکت بگیرد، حتی آنانی که به مسیح ایمان نمی‌آورند.

در مورد قسمت دوم سؤال‌تان، من دعوت اصلی خودم را در این می‌بینم که دیگران را به خواندگی و دعوتی که دارند برسانم. اشتیاق من در وهلۀ اول این است که به نسل آینده کمک کنم تا به دعوتی که از طرف خداوند دارند برسند. بزرگ‌ترین اشتیاق زندگی من تقویت خادمین جدید و میدان دادن به آنهاست.

-‏‏‏ برای کسانی که می‌خواهند وارد کار خدمت شوند چه توصیه‌ای دارید؟ اگر قرار باشد ماحصل تجربیات خدمتی‌تان را برای مسیحیان ایرانی و بویژه جوان‌ترها در چند جمله خلاصه کنید، چه خواهید گفت؟

شاید مهم‌ترین توصیه‌ای که بتوانم بکنم این است که مواظب باشید قلب‌تان بیمار نشود. در خدمت زخم‌های زیادی پیش می‌آید: توهین‌ها و تهمت‌ها می‌شنویم، بی‌وفایی‌ها می‌‌بینیم، و با مشکلات و مسائل مختلف روبرو می‌شویم. همه اینها به‌راحتی می‌تواند قلب خادم را زخمی کند و در او احساس تلخی یا حسادت ایجاد نماید. اینگونه چیزها قلب یک خادم را بیمار می‌کند و یک قلب بیمار هیچ وقت نمی‌تواند خدمت سالمی انجام دهد. خدا هم چنین خدمتی را برکت نخواهد داد. خدا به قلب ما نگاه می‌کند. بنابراین همیشه باید مواظب قلب خود باشیم که بیمار نشود. اگر کسی به تو بدی ‌کرد، مواظب باش بدیِ او در قلب تو تأثیر نگذارد چون در نهایت به خود تو و به خدمت و آینده‌ات صدمه می‌زند و رابطه‌ات را با خدا خدشه‌دار می‌کند. مسئول قلب ما خود ما هستیم. ما به‌عنوان خادم مسئول هستیم که قلب‌مان را از هر بدی، نفرت، غرور، عدم بخشش یا حتی حسادت پاک نگاه داریم. مواظب باشیم اگر کسی موفق می‌شود قلب ما جریحه‌دار نگردد، و اگر خودمان به موفقیتی می‌رسیم دچار غرور نگردیم. من در این سال‌های خدمتی به چشم خودم دیده‌ام که بزرگ‌ترین عامل شکست یک خادم غرور است، و بزرگ‌ترین عامل پیروزی‌، فروتنی است. افراد پراستعداد و با آینده‌ای درخشان را دیده‌ام که وقتی دچار غرور شده‌اند، محکم به زمین خورده‌اند و حتی خدمت‌شان را از دست داده‌اند. برعکس، دیده‌ام که چگونه کسانی که فروتن هستند و دیگران آنها را به حساب نمی‌آورند، در درازمدت فقط به‌خاطر همین فروتنی‌شان برنده بوده‌اند. البته اولین ثمرۀ فروتنی، روح تعلیم‌پذیری و تأثیرپذیری است؛ اینکه آدم از اشتباهاتش و از توصیه‌های دیگران بیشترین بهره را بگیرد و همیشه آماده باشد که بیاموزد. فکر نکند که همه چیز را می‌داند، الهیاتش کامل است، یا روش خدمتی‌اش بهترین است. فراموش نکنیم که خداوند به فروتنان فیض می‌بخشد و ضعف‌های فروتنان را می‌پوشاند. اینها اصولی است که به خادمین جوان توصیه می‌کنم.