You are here

شفای بزرگ داستان زندگی کوروش

زمان تقریبی مطالعه:

۷ دقیقه

 

 

حدود چند سال پیش فرزندم مریض شد. او را دکترهای زیادی بردیم و آزمایشات زیادی انجام دادیم و یکبار عمل شد ولی این بیماری متأسفانه درمانی نداشت تا اینکه بعد از یک عمل دیگر دکترها به من گفتند که پسرم به بیماری سرطان مبتلاست که MHL سرطان در روده بزرگ است.

این برای من خیلی مسئله بزرگی بود و خیلی ناراحت و غمگین و افسرده شده بودم. نمی‌دانستم چرا چنین اتفاقی افتاده است و مرتب از خودم می‌پرسیدم چرا من؟... چرا این بلا باید سر فرزند من بیاد من که هر چه خدا خواسته انجام دادم و هر عبادتی را اجرا کردم و دائماً در حضور خدا به نذر و نیازهای زیادی مشغول بودم ولی چرا بین این‌ همه بچه باید بچۀ من به این بیماری مبتلا شود. دکترها گفتند باید شیمی‌درمانی شود و ما شروع کردیم به شیمی‌درمانی در آن شرایط بحرانی و سخت از مغز و استخوان و ستون‌فقرات فرزندم چندین بار نمونه‌برداری کردند.

فرزندم با وجودی که دوران خیلی سختی را می‌گذراند ولی به‌خاطر اینکه ما در غصه و غم فرو نرویم با وجود درد شدید همیشه سکوت می‌کرد. حتی آن قسمتی که از مغز استخوان می‌خواستند نمونه برداری کنند و او را بیهوش کنند او هیچ چیزی نمی‌گفت و من همیشه پشت در اتاق می‌ایستادم و گریه می‌کردم واقعاً دوران خیلی سختی بود.

بعضی وقت‌ها از ۶ صبح شیمی‌درمانی شروع می‌شد و تا ۱۰ شب طول می‌کشید و این بچه دائماً زیر ِسرم بود و سِرم که تمام می‌شد او مدام حالت تهوع داشت. وقتی که می‌دیدم فرزندم جلو چشمانم پرپر می‌شود برایم خیلی سخت بود. به‌خاطر اینکه نوع سخت سرطان بود و غده وخیم بود یک متر و سی سانت از روده او برداشته بودند.

او همیشه به ما روحیه می‌داد و با وجود درد وحشتناکی که همیشه داشت ولی می‌خندید و تحمل می‌کرد. حتی خیلی وقت‌ها که با هم اتاقی‌هایش بازی و صحبت می‌کرد وقتی یک روز او را به شیمی‌درمانی می‌بریدم به ما خبر رسید که هم اتاقی‌اش فوت کرده است و آن روزها برای ما خیلی سخت بود. با ناامیدی تمام به بیمارستان می‌ رفتیم. محیط بیمارستان شاد نبود کسی به ملاقات کسی نمی‌آمد اسم سرطان همه را می‌ترساند کسی به ملاقاتی فرزند من نمی‌آمد متأسفانه خیلی برایم سخت بود به‌خاطر اینکه بتوانم این قضیه را فراموش کنم به مشروب و سیگار پناه آورده بودم ولی متأسفانه این نه تنها باعث آرامشم نشد بلکه بیشتر مرا عصبی می‌کرد. من و همسرم حتی نمی‌توانستیم راجبِ این مسئله با هم صبحت کنیم تا حدود ۳ ماه ما هیچ حرفی با هم راجب سهیل نزدیم. اگر چه پیش هم بودیم و از هر چیزی حرف می‌زدیم ولی راجب مریضی سهیل صحبت نمی‌کردیم. ریزش موهایش شروع شده بود. با هر تارِ مو که از سر بچه می‌افتاد قلب ما می‌شکست. دو فرزند دیگر هم داشتیم امّا متأسفانه آن‌ها را به فراموشی سپرده بودیم و تمام فکر و ذکرمان سهیل بود.

قرص‌هایی که سهیل می‌خورد کرتن داشت و بچه را خیلی چاق کرده بود او اجازه نداشت که نمک بخورد. مجبور بودیم به‌خاطر اینکه بچه احساس نکند با بقیه فرق دارد خمیر در خانه درست کنیم و به نانوایی‌ها بدهیم تا شبیه همان نانی شود که بقیه می‌خوردیم. غذای بدون نمک ولی شبیه غذای بچه‌های دیگرم در مقابلش می‌گذاشتیم. من کاملاً به خدا پشت کرده بودم چون فکر می‌کردم اگر خدا بود این بچه اینطور نمی‌شد حتی در قسم‌هایم اسمی از خدا نمی‌آوردم و به جان خودم یا سهیل قسم می‌خوردم. به‌خاطر اینکه او نفهمد که سرطان دارد ما به او فقط گفته بودیم که مریض است. او فکر می‌کرد به دلیل چاقی ناشی از قرص‌های کرتن‌دار دارد با شیمی‌درمانی درمان می‌شود.و به‌خاطر اینکه احساس بدی نداشته باشد موهای برادر دیگرش را هم کوتاه می‌کردیم. کسی جرأت نمی‌کرد به خانه ما بیاید چون دکترها گفته بودند که اطرافش کسی نباید سیگار بکشد. خانه را باید دائمأ ضدعفونی می‌کردیم. از یک طرف خسته می‌شدیم و از طرف دیگربا ناامیدی کار می‌کردیم چون دکترها گفته بودند که بدترین نوع سرطان را دارد و امکان دارد که غده گسترش یابد تا اینکه یک شب خیلی خسته و افسرده بعد از بازگشت از سر کار پیش سهیل خوابیدم و دستش را در دستم گذاشته بودم تا اینکه در خواب دیدم که در یک کلیسا هستم وشخصی به من می‌گفت بیا تو. وقتی داخل شدم شخصی به من گفت که تو برای مسیح خوانده شده‌ای.

صبح که از خواب بیدار شدم خیلی برایم خواب عجیبی بود و یک حالت خاصی داشتم که چه معنایی داشت رفتم و با یکی از دوستان مسیحی خودم راجب خوابم صبحت کردم. بعد او گفت که من مدت‌هاست که برای تو و شفای فرزندت دعا می‌کنم. ولی من زیاد به صحبت‌هایش اهمیت ندادم چون واقعاً با خدا قهر بودم.و او گفت که اگر دوست داشته باشی می‌توانیم با هم به کلیسا برویم و من یکشنبه به کلیسا رفتم. وقتی داخل کلیسا شدم اکثراً دست می‌زدند و شادی می‌کردند و خدا را هللویا گویان شکر می‌کردند گفتم این چگونه پرستش و عبادتی است چیزی که ما یاد گرفتیم این نیست. پس این نمی‌تواند عبادت باشد. جلسه که تمام شد شخصی آمد و گفت می‌خواهی برایت دعا کنیم و من برایم تفاوتی نداشت و گفتم هر جور شما دوست دارید وقتی که دعا می‌کردند احساسی داشتم که قبلاً هر گز نداشتم. مثل این بود که من آتشی بودم که او بر من آب می‌ریخت ولی من دوست داشتم به دلیل نامعلومی آن آب را پس می‌زدم. نمی‌خواستم به آرامش برسم و آن دعا مثل یک رودخانه به سمت من جریان داشت. دعا که تمام شد دوستم از من پرسید که چه حالی داری گفتم که نمی‌خواهم راجبِ آن صحبت کنم دوست داشتم این فقط برای خودم باشد. هم ترس داشتم و هم آرامش. احساس عجیبی بود و او به من گفت می‌خواهی هفته دیگر هم این‌جا بیایی؟ من گفتم چیزی راجب این مسئله از من نپرس ولی هفته بعد خود به خود از سرکار دچار تشویش شدم و مرخصی گرفتم و رفتم به کلیسا روی نیمکت نشستم. پرستش که شروع شد گریه کردم و با گاز گرفتن لب‌هایم می‌خواسم جلوی اشکهایم را بگیرم ولی نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم.

چشمانم را باز می‌گذاشتم که اشک نیاید ولی برایم قابل کنترل نبود. و همان دوستی که قبلاً برایم دعا کرده بود آمد و دوباره برایم دعا کرد. و بعد از آن گفت خدا آیه‌ای به من داده که برایت بخوانم. برایم عجیب بود گفت خدا می‌خواهد سربازش را شفا بدهد ( آیات در مورد افسر رومی، او به خدا می‌گوید که من لیاقتش را ندارم که زیر سقف تو بیایم تو می‌توانی شفا بدهی)

احساس کردم که این جملاتی است که برای من است ودربارۀ من گفته شده است. خیلی آرمش یافتم واحساس سبکی می‌کردم و از همه مهمتر احساس کردم می‌توانم بار دیگر خدا را صدا کنم. شادی تمامی وجودم را فرا گرفته بود.

خیلی جالب بود توی قلبم می‌لرزید. احساس شادی می‌کردم مثل احساسی که آدم اولین بار می‌خواهد نامزدش را ببیند یا شخص جدیدی را ملاقات کند. ته دلم خالی شد و یک احساس سبکی کردم. یک لحظه دقیقاً صدای خدا را شنیدم خدا گفت که به من شک نکن من بچه تو را شفا می‌دهم.

تمام بدنم داغ شده بود دوستم پشت سرم ایستاده بود و من افتادم و هیچ چیز دیگر نفهمیدم بعد که بلند شدم خیلی سبک شده بودم آنجا بود که ایمانم تبدیل شد به باور و باور کردم که این خداست این خدای زنده است و وجود دارد و مسیح هر لحظه می‌تواند در کنار ما باشد.

دیگر با ناباوری و گریه به بیمارستان نمی‌رفتم و خیلی با آرامش می‌رفتم و بر می‌گشتم و حتی می‌رفتم بالای سر بچه‌های مریض دیگر و دعا می‌کردم. بعد از مدتی سهیل خوابی می‌بیند که یک شخصی او را از گل بیرون می‌کشد. آن شخص صورت نورانی داشت و سفید‌پوش بود بعد فهمیدیم که عیسی‌مسیح بوده است. دقیقاً یک سال بعد دکترها گفتند که این بچه را برای چه به شیمی‌درمانی می‌آورید. گفتم خودتان برنامه نوشتید. آن‌ها گفتند که الان آزمایشات همه عالی است و اقعاً عجیب است که نیازی به شیمی‌درمانی ندارد.

وقتی سهیل فهمید که شفادهنده‌اش عیسی‌مسیح است به کلیسا می‌رفت و برایش دعا می‌کردند. او خیلی خوشحال شده بود زندگی‌اش را به عیسی‌مسیح سپرده بود و اکنون در خداوند شاد و سلامت است.

خداوند از این بیماری استفاده کرد و ما همه به خداوند عیسی‌مسیح ایمان آوردیم و الان در او شاد هستیم و خداوند را خدمت می‌کنیم و سهیل شاهدی زنده است که خداوند او را از مرگ رهانید و او خداوند را همیشه شکر می‌کند و ما هم خداوند را شکر می‌کنیم و او را تا آخر عمرمان با شادی خدمت می‌کنیم چون او ما را خدمت کرد.

کوروش

 

خورشید زندگانی، ای آسمانی

حضورت را دیده‌ام

آیم ز راه دوری، جای نموری

عطر تو بوئیده‌ام

می‌خوانم تو را، چون شوم رها

صدایت شنیده‌ام

آه ای خدا، با این قلب تار

رحمتت را چشیده‌ام

 

با روحت لمسم نما، مبارکم نما

محتاجم بر تو

در روحت غرقم نما، تقدیسم نما

تشنه‌ام بر تو

 

کور بودم حضورت بینایی‌ام داد

کر بودم صدایت شنوایی‌ام داد

تشنه بودم رحمتت بر من چشاندی

قهر بودم عطر خود را بر من فشاندی

 

با روحت لمسم نما مبارکم نما

محتاجم بر تو

در روحت غرقم نما، تقدیسم نما

تشنه‌ام بر تو