You are here

بنفشه‌های بهاری/۵

زمان تقریبی مطالعه:

۱۱ دقیقه

 

خلاصه‌ای از شماره‌های پیشین:

سونیا قبل از اینکه به جنگل فرار کند سمی را از زیرزمین خانه‌اش یافته و آن را خورده است. در حین صحبت با مرد اثر این سم او را به زمین می‌اندازد. مرد که شوکه شده تمام تلاش خود را می‌کند تا او را به زندگی بازگرداند. در بحبوحۀ این شرایط بحرانی ناگهان سونیا تکان می‌خورد و آهسته لب به سخن می‌گشاید...

مرد سرش را پایین انداخته و چشمانش به زمین دوخته شده بود و با خود در سکوت راز و نیاز می‌کرد. سونیا آرام بود و شب هولناک دیشب جای خود را به آرامشی مطبوع و دلپذیر داده بود. مهم‌ترین واقعه این بود که سونیای جوان از آغوش مرگ که برایش باز شده بود گریخته و چشمانش را به‌روی زندگی گشوده بود و این برای هم‌صحبتش پیروزی بزرگی بود. سونیا کمی به اطراف نگریست و باز چشمان خود را بست. احساسِ انسانی خسته را داشت که از مسافرتی طولانی بازگشته است. مرد خوشحال بود و دوست داشت حرفی بزند.

- بازگشت به زندگی خیلی عالیه، شاید مثل تولد باشه...

سونیا تکانی خورد و به آرامی دهان خود را گشود تا حرفی زده باشد:

- ولی بچه‌ای که تازه متولد شده نمی‌دونه کجا اومده، من می‌دونم که برگشتم به جایی که نمی‌خواستمش.

- تو باید از زندگی راضی باشی وگرنه نمی‌تونی ادامه بدی. شاید اگه من هم زندگی رو دوست نداشتم دیگه اینقدر تا این سن معطل نمی‌شدم. کنار رفتن کار چندان سختی نیست. به‌نظر من ادامه دادن و با امید جلو رفتن شهامت بیشتری می‌خواد.

- این خوبه ولی چطوری می‌شه راضی بود؟ شهامت رو از کجا می‌شه به‌دست آورد؟

- از همون چیزی که تو خودت گفتی. چیزی که تو رو به زندگی امیدوار کرده بود. خودت گفتی دستاویزی رو پیدا کردی که بهش چنگ زدی.

- منظورتون عشقه؟

- درسته. اگه عشق نباشه همه چی پوچ و بی‌معنی می‌شه.

- ولی همین عشق بود که منو این وقت شب آواره این جنگل تاریک کرده و حالا هم پیش شما انداخته و تنهایی شما رو بهم زده! همین عشق بود که منو از زندگی ناامید کرد و حداقل به من این قدرت رو داد که خودم رو از بین ببرم. ... اگه منظورتون این عشقه که باید بگم متأسفم. این دستاویز امتحانش رو برای من خوب پس داده.

- نه منظورم این عشق نیست. اصلاً این که تو می‌گی به‌نظر من عشق نیست. این کلمه بار خیلی سنگینی داره. این احساساتی که توی دوران جوانی سر می‌کشه و بعد هم از بین میره اصلاً نمی‌تونه عشق واقعی را به‌نمایش بگذاره. من از اون عشقی می‌گم که می‌تونه مرده رو زنده کنه. اون عشقی که قدرت این رو می‌ده که آدم حتی جانش رو به‌خاطر آزادی و نجات دشمنش بده. می‌دونم که داشتن این محبت و عشق ساده نیست. به‌نظر من اول باید کسی منو با عشق خالص و واقعی دوست داشته باشه و عاشق من باشه تا من هم بتونم یاد بگیرم و انعکاسی از این عشق رو به دیگران نشون بدم.

- اما دیگه عشق و محبتی بین آدم‌ها نیست. در جایی که قلب‌ها از محبت خالی شده چطوری می‌تونین انعکاسی از این عشق داشته باشین. من که دیگه توقعی ندارم کسی دوستم داشته باشه.

- آره، همه حرف‌های تو درسته و برای همین زندگی من اسیرِ عشقی شد که همه چیز زندگی منو عوض کرد. اون عاشق واقعی منه که عشقش خالص و پاکه و می‌تونم بهش اعتماد کنم. محبتی که اون داره می‌تونه مرده‌ها رو زنده کنه. هیچ ‌کس نمی‌تونه مثل کسی که منو خلق کرده این عشق عجیب رو داشته باشه.

- شما از عشق اون می‌گین ولی من اصلاً نمی‌دونم اون هست یا نه! ببینید ما هر جا که کم می‌آریم پای خدا رو می‌کشیم وسط. این ما هستیم که روی زمین زندگی می‌کنیم. اون اینجا نیست و نبوده که بتونه ما رو درک کنه. شما از کجا می‌دونین هست؟

- یک روز پسر بچه‌ای داشت بادبادک بازی می‌کرد. هوا مساعد و خوب بود و پسرک هی نخ می‌داد و بادبادک بالا و بالاتر می‌رفت تا اینکه اونقدر بالا رفت که زیر ابرها پنهان شد. در این حین یک مرد از کنار پسر گذشت و بهش گفت داری چی کار می‌کنی؟ پسر گفت: "دارم بادبادک بازی می‌کنم". مرد گفت: "تو که بادبادک رو نمی‌بینی از کجا می‌دونی اونجا هست". پسر گفت: "آره، حرف شما درسته که من اونو نمی‌بینم ولی هر چند وقت خودش فشاری به انگشت من می‌آره و بهم علامت می‌ده که اونجا هست و وجود داره". مرد راهش رو کشید و رفت.

- درست متوجه نشدم منظورتون چیه؟

- می‌خواستم بگم که خدا رو لازم نیست که ببینیم. حس و تجربه‌اش می‌کنیم. انگشت‌های اون بچه نشون می‌داد که بادبادک هست و تارهایی که خدا به قلب من وصل کرده نشون می‌ده که اون هست. شاهدِ من قلب منه، سونیا جان.

- ولی به هر حال اون بالاست و ما هم پایین. این فاصله چه مشکلی رو حل می‌کنه؟

- منم سال‌ها قبل همین فکرو می‌کردم ولی یک نفر منو با خدای محبت آشنا کرد و نشون داد که خدا می‌تونه منو درک کنه. اون اومده پایین و انسان شده و از تمام تجربه‌هایی که شاید خیلی‌هاش دردناک بوده گذشته. اون بها رو پرداخته و من دارم توی جهل و نادانی و گناه دست و پا می‌زنم در حالی که آغوشش برام همیشه بازه. اون خودش رو به‌خاطر ما پایین آورد. خودش تصمیم گرفت زمینی بشه.

- ولی اون نخ چطور به قلب شما وصل شد؟ در این مورد چیزی نگفتین.

- هر چی به گذشته فکر می‌کنم بیشتر می‌بینم که خدا برای من چه کارهایی کرده. توی خانواده هیچ کس از دست من آسایش نداشت. اگه خرابکاری می‌شد همه مخصوصاً مادرم می‌دونستند که باید کار من باشه. زندگی من توی سرکشی، شیطنت و بی‌محبتی گذشت. بالاخره از خونه فرار کردم و می‌خواستم استقلال خودم رو داشته باشم. آقابالاسری نداشته باشم. ولی دست به هر کاری می‌زدم موقت بود. بارها خواستم برگردم ولی خجالت می‌کشیدم. بعد از اون همه دوری و دست زدن به هر کاری هیچ وقت نمی‌تونستم خودم رو پیدا کنم و از زندگیم رضایت داشته باشم. با دختری که به اصطلاح دوستش داشتم ازدواج کردم ولی این ازدواج هم موفقیتی دربرنداشت. پس از چند سال زندگی بدون اینکه همدیگرو فهمیده باشیم از هم جدا شدیم. من نمی‌تونستم با هیچ ‌کس بسازم و کسی رو قلباً دوست داشته باشم. وضعیت روحی و مالی من خراب شده بود. هر کاری می‌کردم نمی‌تونستم هیچ پولی برای خودم پس‌انداز کنم. با مشروب آشنا شدم و برای تسکین دردهام از اون استفاده می‌کردم و بیشتر اوقات مست بودم. توی خطی افتاده بودم که هیچ آخر و انتهایی نداشت. ولی برام مهم نبود. چون دیگه داشت از خودم بدم می‌اومد و از زندگی متنفر شده بودم. نمی‌خوام طولانی‌اش کنم ولی یک شب مست با عده‌ای دعوام شده بود و حسابی کتک خورده بودم و کنار جاده افتاده بودم و فقط قدرت گفتن این جمله رو داشتم که آیا کسی نیست که به من کمک کنه؟ یعنی من اینقدر تنهام؟ بعد از گفتن این از حال رفتم و وقتی چشمام رو باز کردم دیدم که روی تختی خوابیده‌ام و یک نفر بالای سرم ایستاده. فریاد زدم که کجا هستم ولی دوباره از درد بی‌هوش شدم. چند روز بعد که حالم بهتر شده بود پرسیدم کی منو اینجا آورده و اون مرد گفت: "خدا تو رو اینجا آورده. خداوند تو رو خیلی دوست داره".

بعد از چند وقت خواستم که از اونجا برم ولی آن مرد از من خواست که بمونم. می‌گفت می‌تونه بهم کمک کنه که زندگی جدیدی رو شروع کنم. یک زندگی پاک و کاملاً متفاوت با کمک خداوند عیسای مسیح. اوایل مخالفت می‌کردم ولی مرد با حوصله تحمل می‌کرد و به‌جایی رسید که من واقعاً به‌خودم اومدم و گفتم می‌خوام عوض بشم.

چقدر آن لحظه زیبا بود که در حضور خدا هر دو زانو زدیم و خواستم که مرا ببخشد. به او ایمان آوردم و با گریه و ناله از او خواستم که زندگی‌ام را بدست بگیره و منو تغییر بده، در من محبت ایجاد کنه تا دیگران را دوست داشته باشم و خودم رو فراموش کنم. خداوند در من واقعاً کار کرد. این تغییر انجام شد. من ضعف‌های زیادی داشتم و هنوز هم دارم ولی اون هنوز داره منو عوض می‌کنه. بالاخره یک روز تصمیم گرفتم که از پیشش برم تا بتونم خدای خودم رو خدمت کنم و حالا اینجا هستم. ماجراهای زیادی اتفاق افتاده ولی تا همین جا خوبه. خیلی خسته‌ات کردم، همه‌اش دارم حرف می‌زنم.

- اون مردی که گفتین کی بود؟

- اون یک مرد خدا بود که خدا آن شب اون رو برای نجات من فرستاد تا از من مواظبت کنه. ما با هم در کلیسای خدا شرکت می‌کردیم و او مثل پدر مهربانی همه کاری برای من انجام می‌داد. اون به من یاد داد که چطور خداوند رو بشناسم و ازش راهنمایی بخوام. حالا می‌دونم که هر جا می‌رم به ارادۀ خودم نیست بلکه اون منو هدایت می‌کنه. هر جا که پا می‌گذارم مطمئن هستم که اون منو همراهی می‌کنه. حتی همین جا توی این جنگل کنار این آتیش...

- این حق رو به من می‌دین که قبول کردن حرف‌های شما یک مقداری برای من سنگینه؟ شما با خدا صحبت می‌کنین، از اون سؤال می‌کنین و همینطور خدا با شما صحبت می‌کنه و به شما پاسخ میده. قبول کردن این موضوع و اینکه چطور می‌شه این کارو کرد برای من هنوز یک معماست.

- درسته، کاملاً قبول دارم که تا کسی قدرت خداوند و حضورش رو شخصاً تجربه نکنه نمی‌تونه به اون صورت حرف‌های منو به‌طور جدی قبول کنه. و برای همین تو می‌تونی اون رو قبول کنی. می‌تونی امتحانش کنی که چقدر خدای ما نیک هست. من خیلی وضعم از تو بدتر بود. تو تازه اول راه این زندگی هستی. خدای ما همیشه منتظره.

- شما حالا می‌خوایین نقش اون مرد رو برای من بازی کنین؟ راستش برای من اعتماد کردن به کسی که هنوز اونو درست نمی‌شناسم خیلی مشکله. من به کسی که ادعا می‌کرد منو دوست داره و به خیلی مردم دیگه اعتماد کردم، ولی اون‌ها مثل کهنۀ کثیفی منو بیرون انداختن. دوباره اعتماد کردن مشکله!

- ولی این راهِ درسته که دست اون کسی رو که عاشق ماست و می‌خواهد زندگی جدیدی رو به ما عطا کنه، فشار بدیم. تو می‌تونی پیروزی رو تجربه کنی. قلبت رو باز کن و بگذار خدا وارد اون بشه. امتحانش ضرری نداره.

- یعنی من بشم مثل شما!

- نمی‌گم مثل من بشو، بلکه سعی کن مثل اون بشی. اصلاً تمام هدف ما توی زندگی اینه که مثل اون بشیم و شخصیت الهی به‌خودمون بگیریم. می‌دونم یک روزی کامل می‌شیم ولی زمان زیادی احتیاج داره.

- قلبم رو تقدیمش کنم و بعد چی؟

- و بعد برگردی به اونجایی که ازش اومدی.

- شما منو از خودتون می‌رونین؟

- نه اشتباه نکن. من تو رو از اینجا بیرون نمی‌کنم. تو تا هر موقع بخوای می‌تونی اینجا پیش من بمونی. ولی اینجا جای همیشگی تو نیست. معلوم نیست جای من هم باشه. خانوادۀ تو الان از وضعیت تو خبر ندارن. اون‌ها مثل خدای ما چشم انتظار تو هستن. تو می‌ری و این ایمان تازه خودت رو در مهم‌ترین کانون زندگی یعنی خانواده به‌کار می‌بری. نگذار خانواده‌ات از این مهر و محبت خدا بی‌نصیب بمونن.

باز هم سخنان زیادی بین این دو نفر رد و بدل شد. مهم این بود که سونیا به زندگی بازگشته و مرد جنگلی توانست محبت خدا را با او در میان بگذارد. سونیا از اندوه و سرخوردگیِ ناشی از شکست تقریباً بیرون آمده بود. گویا سخنان آن مرد بر دلش می‌نشست و با قلبش سخن می‌گفت. حس کمکی که در وجود مرد نهاده شده بود برای سونیا آشکار و هویدا بود و این حس در او اعتماد ایجاد می‌کرد. برایش مسلم شده بود که مرد به یاری او کمر بسته و نمی‌خواهد از آن موهبتی که خودش نصیبش شده هم‌صحبت جوان خویش را محروم سازد. گرچه همه چیز برای سونیا همچنان اسرارآمیز بود، ولی وجود مرد در جنگل و برخورد با او در بدترین شرایط زندگی را اتفاقی ساده تلقی نمی‌کرد. آیا آن قدرت پرمحبتی که مرد به آن اعتراف می‌کند، برای نجات او از این وضعیت دست خود را دراز نکرده است؟ بسیار اندیشید و دانست که باید برای تغییری هر چند پر از تردید قدمی بردارد. با مرد احساس خود را در میان گذاشت و مرد او را به قسمت دیگری از جنگل برد، جایی که بنفشه‌ها زمین را لبریز از حضور خود کرده بودند. چقدر زیبا و تماشایی بود.

- می‌خوام غیر از خودمون و خدا، بنفشه‌ها هم شاهد این پیمانی باشند که امروز تو می‌خوای با خدا ببندی. اون‌ها قسمتی از این خلقتند. ما با اون‌ها مشترکیم. هر دوی ما رو یک خدا خلق کرده. اون‌ها حرف نمی‌زنن ولی برای ارتباط با ما خصوصیات دیگه‌ای دارند. بنفشه‌ها بارها شاهد گریه‌ها، ناله‌ها و فریادهای شادی و غم من بودن. بگذار این‌ها هم شاهد ما باشن...

- من حرفی ندارم. من هم گل‌ها رو دوست دارم. همیشه چیزی برای دادن به ما دارن، مثلاً زیبایی، شادابی، بوی خوش.

در آن روز زیبا سونیا خداوند، عیسای مسیح را به قلب خود پذیرفت و با او پیمان بست. مرد در حالی که نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد خدا را شکر کرد و از اینکه واسطۀ این پیمان تازه بود با شادی سونیا را چون پرنده‌ای لرزان در آغوش گرفت....

بقیه در شماره آینده