You are here

بنفشه‌های بهاری/۲

زمان تقریبی مطالعه:

۶ دقیقه

دختری هراسان در جنگلی در حال دویدن است. در دل تاریک شب ناگهان با مرد ناشناسی روبرو می‌گردد که می‌خواهد او را متوقف کند. دخترک ابتدا نمی‌پذیرد، اما پس از مدت زمانی به‌نزد مرد ناشناس باز می‌گردد و آنان در کنار آتش می‌نشینند و از دنیای خود می‌گویند . . .

- ولی همۀ این‌ها فقط ماجرا نیست. ما توی شرایط و موقعیت‌ها قرار می‌گیریم و اون چیزی که بیرون ماست، می‌تونه زندگی ما رو تحت تأثیر قرار بده. نمی‌تونم قبول کنم که همه‌اش دست خود منه. ما داریم بین آدم‌ها زندگی می‌کنیم. آدم‌هایی که می‌تونن یک لحظه تو رو پایین ببرن و یک لحظۀ دیگه بِکِشنت بالا. البته می‌دونم این برای شما مشکلی ایجاد نمی‌کنه. شما اینجا تنهایین. منم دارم به این نتیجه می‌رسم که تنهایی خیلی خوبه. کاشکی منم می‌تونستم تنها زندگی کنم. خوش به‌حالتون!

- خوش به‌حال من؟ تنهایی اونطور که تو می‌گی خوب نیست. کنار بقیه مردم زندگی کردن و ارتباط داشتن خیلی بهتر از اینه که آدم اوقاتش رو در تنهایی سپری کنه. در تنهایی ممکنه خیلی از موقعیت‌های خوب زندگی کردن از دست بره.

- من اصلاً اینطور فکر نمی‌کنم.

- می‌تونم اسمت رو بدونم؟

- سونیا.

- می‌دونی سونیا، تنهایی بد نیست اما نه برای همیشه. بعضی مواقع آدم احتیاج داره که با خودش خلوت کنه، کمی هم با خودش حرف بزنه. منم موافق اون هستم. اما این تنهایی نباید زیاد بشه. باید موقتی باشه نه دائمی.

- شما که با این استدلالتون تنهایی رو رد می‌کنین، پس خودتون چرا تنهایی رو انتخاب کردین؟

مرد نتوانست جواب سریعی به این سؤال بدهد. سؤالی نبود که بتوان مختصر بدان پاسخ داد. عمری گذشته بود و داستان‌ها داشت برای گفتن، اما اینجا وقت پرداختن به خود نبود. حضور اسرارآمیز دختری به‌نام سونیا در این وقت شب در جنگل موضوعی بود که می‌خواست به آن فکر کند. اما با این‌حال سؤال سونیا را بدون جواب نگذاشت.

- من تنهایی رو انتخاب نکردم. به هر حال زمانه و موقعیت‌ها وضعیت رو به این صورت در آورده که شاید بگم بیشتر با خودم هستم. ولی تو خودت تنهایی رو می‌خوای. بین تنها شدن و تنهایی رو انتخاب کردن فرق زیادی هست. این برای من سؤاله که تو چرا می‌خوای تنها باشی؟ تو الان توی شلوغ‌ترین مراحل زندگیت هستی. افرادی توی سن تو چیزی که دوست ندارن تنها بودنه، تو اینطور فکر نمی‌کنی؟

- شما از کجا می‌دونین که من باید مثل بقیه باشم؟ من مردم رو دوست ندارم. اونها هم من رو دوست ندارن. چرا باید لازم باشه که ما پیش هم باشیم؟ جدا بودن به نفع هر دو ماست! دوست داشتم جای شما بودم. فارغ از همه چیز و آزاد، به‌طوری که خودتون صاحب زندگی خودتون هستین و . . .

- این اولین باره که یکی دوست داره جای من باشه. آره من بیشتر تنها هستم، ولی در اینکه فقط خودم صاحب زندگی خودم هستم نمی‌تونم باهات موافق باشم.

- لابد می‌خواهین بگین سرنوشتی هست که برای ما نوشته شده و خدایی هم هست که همه چی رو کنترل می‌کنه و از این قبیل حرف‌هایی که خودتون هم می‌دونین تخیلات ساختۀ فکر آدم‌هاست.

- ولی من زندگیم رو روی تخیلات این و اون بنا نکردم. برای من زندگی خیلی جدی‌تر از اینهاست. به من فرصت یک بار زندگی داده شده و نباید به‌راحتی ازش گذشت و هر طوری خواست اونو تلف کرد.

- زندگی من دیگه تلف شده. . . تعجب می‌کنین؟ نمی‌خوام دلیلش رو بهتون بگم. یادش منو اذیت می‌کنه. میدونم که از بودن من این وقت شب تعجب می‌کنین و می‌خواین از من بیشتر بدونین. باید بگم همونقدر بودن شما هم برای من تعجب داره. منم حق دارم سؤال کنم، ولی اینقدر بگم که بهتون اعتماد کردم که برگشتم. نمیدونم چه نیرویی منو برگردوند، ولی احساسم میگه اشتباه نکردم. بگذارین این احساس خوب همینطور باقی بمونه. خواهش می‌کنم صندوقچه دل منو باز نکنین. چیزهای خوبی از توش درنمی‌آد!. . .

مرد قدری از چای خود را نوشید و در سکوتی اجباری به آتش خیره شد. احساسش به او می‌گفت که سونیا خیلی بیش از سنی که دارد می‌فهمد و با اینکه در ابتدای زندگی است تجربیاتی را پشت سر گذاشته که تلخ و ناگوار بوده است اما او مشتاق شنیدن تلخی‌ها نیز بود. به همین دلیل می‌خواست برای باز کردن این صندوقچه اسرار بکند. نمی‌خواست در برابر این جوان تازه وارد کوتاه بیاید و خود را تسلیم کند. اینجا بود که با یک سؤال وضعیت را به‌حالت اول بازگرداند:

- چرا دوست داری جای من باشی؟

سونیا نگاهی به مرد انداخت و لبخند ملایمی زد. مثل اینکه با آدم یک‌دنده‌ای طرف شده بود که تا سر از کارش درنیاورد دست بردار نبود. چه چیزی با مخاطب خود در میان بگذارد؟ اگر زبان را می‌گشود فقط می‌توانست بُعد تاریک زندگی را بازگو کند. احساس کرد جایی آمده که می‌تواند به‌راحتی و یا شاید حتی با فریاد هر چه خاطرات تلخ از مردم دارد بیرون بریزد. مرد، خود خواهان شنیدن بود و شاید بهتر بود که صندوقچۀ دل خود را باز کند. در همین مدت کم مرد ناشناس برای او مخاطبی به‌نظر می‌رسید که مانند دیگران روبروی او نایستاده که با تمسخر او را سرزنش و در عاقبت محکوم نماید

همچنان که نگاهش به آتش بود شروع به صحبت کرد:

- اینجا توی این جنگل آروم برای خودتون کنار این آتیش نشستین و نمی‌دونین اون پایین توی دهکده چه خبره. مردم چه چیز خوبی به هم میدن که برم طرفشون؟ همون بهتر که آدم خودش رو کنار بکشه و قاطی اونها نشه. آدم‌هایی که چون همسن اونها نیستی، نمی‌تونی رضایتشون رو بدست بیاری. همه برای انگیزه‌های عجیب و غریب دنبال ارضای خواسته‌های خودشون هستن. آدم‌هایی که فقط خودشون رو مهم می‌دونن و برای رسیدن به خواسته‌هاشون حاضرن دست به هر کاری بزنن. باورتون میشه از پیشرفت همدیگه ناراحت میشن. دل‌های سردی که هیچ تپشی توش نیست. محبت و صفا کجاست؟ آدم‌های صادق و روراست کیمیا شدن. دیگه این براتون کم‌کم آرزو می‌شه که یکی رو پیدا کنین که دو کلمه باهاش درددل کنین، یکی که تو رو و شرایط سنی تو رو و احساسات و دنیای تو رو بتونه بدون قضاوت و محکومیت ببینه و دستت رو بگیره و بهت کمک کنه که بتونی از جات بلند بشی و ادامه بدی. من دیگه خسته شدم.

همیشه شنیده بودم خوبی کن که بهت خوبی می‌رسه. ولی این حرف صحت نداره. با خوبی خودت هم نمی‌تونی روی این مردم اثر بگذاری. حتی عشقی که ایثار کنه از نظر اونها مردوده و هوی و هوسه! هیچکس برای تو و دنیای تو اهمیتی قائل نیست. هیچکس نمی‌خواد و وقتش رو نداره که بشینه و به حرفت گوش بده و باهات حرف بزنه. تازه اگه هم حرف بزنه تو رو محکوم می‌کنه و اسم این محکومیت رو می‌گذاره "درک کردن؟!"

یکبار توی کتاب یه چیز قشنگ خوندم که می‌گفت: "نزدیکی دل‌ها و همراهی و محبتی که بین آدم‌ها می‌تونه باشه در کوچیک شدن غصه‌ها و کمرنگ شدن غم‌ها چقدر میتونه مؤثر باشه." این هم یکی از خصایص عجیب آدمه. آدم همین‌قدر که احساس کنه دل‌هایی همراه و غمخوار هستند که با او هم‌درد و شریکند، حتی اگه این دل‌ها کوچیکترین کاری جز شنیدن غصه‌ها انجام ندن و فقط بشنوند و همراه اون و به‌خاطر اون اشک به چشمشون بیاد، مضطرب بشن و آه بکشن، اون‌وقت بار غم آدم خودبه‌خود سبک میشه. ولی من از داشتن همین دل‌های همراه و غمخوار محروم بودم. حالا شما به‌عنوان یک داور و یک بزرگتر که تجربه زیادی تو زندگیش داره به من بگین رفتن بین این آدم‌هایی که من بهتون معرفی کردم چه لذتی داره؟ حالا راضی شدین یا باز می‌خواین صندوقچه دل منو بیشتر باز کنین؟

- می‌فهمم چی می‌گی. منم همیشه توی جنگل نبودم که از هیچ چیز خبر نداشته باشم. همۀ ما می‌تونیم تجربه‌های تلخ "درک ‌نشدن" رو داشته باشیم. ولی ازت یک سؤال می‌کنم آیا به‌نظرت فرار چیزی رو حل می‌کنه؟

                                                              بقیه در شماره آینده