تأملات روحانی/۱۶
۱ دقیقه
رویای سه درخت
یکی بود، یکی نبود!
روی یک تپۀ بزرگ، سه تا درخت بود،
درختهای کوچولو، با آرزوهای بزرگ!
درخت کوچولوی اول، نگاهی به آسمون کرد،
آهی کشید و گفت:
دلم میخواد وقتی بزرگ شدم،
از من صندوق کوچکی بسازند،
با پوشش طلایی برای جواهرات گرانبها.
دلم میخواد تو دست خانمهای شیکپوش،
قشنگترین صندوق جواهرات دنیا باشم!
درخت کوچولوی دوم، اون پایینها،
جویباری دید که از وسط درختها
میرفت مستقیم تو دریا.
آهی کشید و گفت:
دلم میخواد وقتی بزرگ شدم،
از من کشتی بزرگی بسازند
برای شاهزادۀ اون قصر قشنگ.
دلم میخواد ببرمش اون دود دورها،
هر جا که دلش بخواد.
درخت کوچولوی سوم، پایین تپه
شهری دید با مردم زیاد
که از صبح تا شب زحمت میکشند.
با خودش گفت:
دلم میخواد وقتی بزرگ شدم،
قدم خیلی بلند بشه
و همیشه روی این تپه بمونم.
اونوقت هر که بیاد و منو ببینه،
نگاهش به آسمون میافته.
شاید بهیاد خدا بیفته،
بار زحمت از دوشش بیفته!
سالها گذشت؛
بارون بارید، آفتاب تابید،
درخت کوچولوها بزرگ شدند.
یک روز قشنگ، تو هوای آفتابی،
سه درخت کوچولو که حالا بزرگ شده بودند،
دیدند که سه مرد با تبرهای تیز بالا میان.
خوشحال بودند؛
شاید که خیلی زود به آرزوشون برسند.
درخت اول خوشحال بود،
چون او رو به یک دکان نجاری بردند.
فکر کرد به آرزوش رسیده.
اما خوشی او زیاد طول نکشید.
نجار از او یک آخور معمولی درست کرد،
برای گوسفندها.
نه از صندوق خبری بود، نه از پوشش طلا،
نه از جواهرات قیمتی توی اون.
آخور رو گذاشتند توی یک اصطبل!
درخت دوم خوشحال بود،
چون او رو به یک کارگاه کشتیسازی بردند.
فکر کرد به آرزوش رسیده.
اما خوشی او زیاد طول نکشید.
از او قایقی ساختند برای دریاچههای کوچک.
نه از کشتی بزرگ خبری بود،
نه از شاهزاده قصر قشنگ،
نه از دریاها و سرزمینهای دوردست.
قایق رو فروختند به چند ماهیگیر فقیر،
توی یک دریاچه کوچک، توی یک سرزمین حقیر!
درخت سوم اما از اول غمگین بود!
از او تیرهای چوبی درست کردند.
تک و تنها، گوشه یک انبار،
با خودش ناله کرد و گفت:
آرزو کردم که روی اون تپه بزرگ،
همیشه بمونم و مردم رو به یاد خدا بیندازم.
اما حالا نه کسی منو میبینه و نه یاد خدا میافته
سالها گذشت؛ آرزوها فراموش شد!
در یک شب تاریک،
درخت کوچولوی اول که حالا آخوری بود،
دید که زن و شوهری
پسر کوچولوی خودشون رو توی اون گذاشتند.
درخت کوچولوی اول چقدر خوشحال بود!
من آرزوی جواهرات قیمتی کرده بودم.
حالا قیمتیترین جواهر دنیا در منه!
در یک روز ابری،
درخت کوچولوی دوم
که حالا قایق ماهیگیری بود،
خسته و دلشکسته از بازی زندگی،
دید که ماهیگیرها
با مردی غریبه سوارش شدند.
غریبه دراز کشید و خوابید.
وسطهای دریاچه، طوفان شد.
با او همه آدم، با این غرش طوفان،
قایق میدونست که همه چیز تمومه.
اما غریبه بیدار شد؛ ایستاد؛
سرِ طوفان فریاد کشید!
طوفان درجا آروم شد!
درخت کوچولوی دوم چقدر خوشحال بود؛
شاهزادۀ آسمان و زمین توی اون نشسته بود!
در یک روز سیاه،
درخت کوچولوی سوم، غمگین و تنها،
گوشه انبار افتاده بود.
اما یکمرتبه سر و صداهایی شنید.
در باز شد.
دید که سربازها اومدند، برش داشتند،
گذاشتندش روی دوش مردی پر از غم!
درخت کوچولو مات و مبهوت،
روی دوش اون مرد میرفت.
عدهای ناسزا میگفتند و عدهای گریه میکردند!
به تپهای رسیدند.
صدای چکش شنید:
مرد پر از غم رو روی او میخکوب میکردند!
درخت کوچولو با قدی افراشته،
مرد رو میان آسمون و زمین، نگه میداشت.
همه به بالا به اون مرد نگاه میکردند،
انگار که به آسمان نگاه میکردند...
درخت کوچولو به یاد آرزوش افتاد...
دو روز بعد، عدهای دوان دوان،
باز بهطرف او اومدند،
باز به او نگاه کردند،
انگار که به آسمان نگاه میکردند.
اما این بار خوشحال بودند،
میگفتند مرد پر از غم زنده شده.
درخت کوچولوی سوم چقدر خوشحال بود؛
از اون بهبعد، هر که به اون نگاه میکرد،
به یاد خدا میافتاد.
درخت کوچولوها به آرزوشون رسیده بودند!
(اقتباس از آلمانی- نرگس ترکپور)