You are here

صلیب من که به‌خاطر گناهان تو برپا شد

Estimate time of reading:

۸ دقیقه

 

 

جلال بر خداوندی که برای نثار کردنِ محبت بی‌کرانش به ما، به اینکه آیا لیاقت دریافت چنین محبتی را داریم توجهی ندارد بلکه فیض خود را به رایگان در اختیار همه می‌گذارد.

من در خانواده‌ای نسبتاً مذهبی بزرگ شدم. یادم می‌آید همه ساله چندین بار در منزل‌مان مراسم دعا و روضه‌خوانی برگزار می‌شد. مادرم سفره می‌انداخت و بانوان محل را به این مراسم دعوت می‌کرد. ما فکر می‌کردیم که با انجام این‌گونه مراسم می‌توانیم خدا را راضی نگاه داریم و گناهان‌مان بخشوده خواهد شد. فکر می‌کردیم به این ترتیب دیگر با خدا ‌حسابی نخواهیم داشت. گاهی اوقات نیز که به‌دلایل مختلف نمی‌توانستیم از عهدۀ برپایی این مراسم بربیاییم، به‌شدت احساس گناه ‌می‌کردیم و وجدان‌مان معذب بود.

من از همان کودکی با عشق و علاقه در مراسم مذهبی که در خانه‌مان برپا می‌شد شرکت می‌کردم و از این طریق می‌خواستم به خدا نزدیک‌تر شوم. همیشه ناراحت بودم که چرا نمی‌توانم وجود خدایی را که می‌گویند از رگ گردن به ما نزدیک‌تر است شخصاً احساس کنم. شنیده بودم که اگر کسی با قلب شکسته به حضور خدا برود و خالصانه در حضور او اشک بریزد، خدا صدای او را خواهد شنید و دعایش را مستجاب خواهد کرد. یادم می‌آید یکبار در مراسم عزاداری یکی از امامان چنان اشک ‌ریختم و زاری ‌کردم که مادرم مرا به گوشه‌ای ‌برد و توبیخم ‌کرد که نباید اینچنین شیون و زاری کنم چون ممکن است مردم فکر کنند یک مشکل جدی در زندگی‌‌مان داریم و آبروی‌مان برود. واقعیت این بود که من در آن زمان فقط به گناهانم و به عذابی که بعد از مرگ ممکن بود در انتظارم باشد فکر می‌کردم. به‌شدت از مجازات خدا می‌ترسیدم و سعی می‌کردم با اشک‌هایم دل او را به‌دست آورم تا دلش به حال من بسوزد و صدایم را بشنود.

تقریباً هفده ‌سالم بود که یک روز از یکی از خاله‌هایم که در خارج از کشور زندگی می‌کرد و سال‌ها او را ندیده بودم تلفن داشتیم. می‌دانستیم که او سال‌‌هاست در غربت مشکلات فراوانی دارد و مطمئن بودیم این مشکلات کمر او را خم کرده است. بنابراین انتظار داشتیم که روحیۀ خسته و شکننده‌ای داشته باشد. اما در کمال تعجب شنیدیم که او با شور و هیجان در مورد آرامشی صحبت می‌کرد که در نتیجه ایمان آوردن به عیسی مسیح نصیب او شده بود! پذیرفتن حرف‌‌های خاله‌ام خیلی دشوار بود. او که تا چندی پیش یکی از ما بود و به اعتقادات خودش بسیار پایبند، چطور ممکن بود به این راحتی دین خود را عوض کرده باشد؟ و چطور می‌توانست با وجود چنین کاری، همچنان در مورد آرامش الهی صحبت کند! قبول این موضوع خیلی برای‌مان دشوار بود. برای اینکه خودمان را قانع کنیم فرض را بر این گذاشتیم که خالۀ بیچاره ما توان مقابله با مشکلات کمر‌شکن و دردِ غربت را نداشته و به ناچار به این راه کشیده شده است، و مطمئناً به مرور زمان دوباره به عقاید اولیه خود بازخواهد گشت.

هنوز چند ماه از این ماجرا نگذشته بود که یک شب خواهر بزرگ‌ترم عیسی مسیح را در خواب دید. همین موضوع هر دوی ما را کنجکاو کرد که بیشتر در مورد حضرت عیسی و اعتقادات مسیحیان تحقیق کنیم. علاقه ما به این موضوع باعث شد یک بار به یکی از جلسات دعا و پرستش گروهی از ایمانداران دعوت شویم. جوّ حاکم بر آن جلسه چنان روی ما تأثیر گذاشت که شیفتۀ دعاها و نوع پرستش آنها شدیم. در انتهای جلسه با یکی از ایمانداران حاضر در آنجا به بحث پرداختم، و متوجه شدم که با وجود علاقه‌ای که نسبت به شخصیت عیسای مسیح پیدا کرده‌ام، پذیرفتن برخی از اعتقادات مسیحیان -‏‏‏‏ مخصوصاً این ادعای آنان که مسیح بر صلیب رفته است -‏‏‏‏ به هیچ وجه برایم ممکن نیست و در نهایت اینطور نتیجه گرفتم که مسیحیت تحریف شده است.

سه سال از این ماجرا گذشت. من در آستانه ازدواج بودم و قرار بود خاله‌ام که مسیحی شده بود نیز برای شرکت در مراسم ازدواجم به ایران بیاید. سال‌ها بود او را ندیده بودم و بنابراین خیلی خوشحال بودم که از این طریق می‌توانستم سرانجام با او دیداری تازه کنم. در مدت اقامت خاله‌ام در ایران هر روز می‌‌دیدم که چطور با وجود مشکلاتش از محبت و بخشش صحبت می‌کند و روحیه شاد و قوی‌ای دارد. در عین حال که به‌خاطر داشتن چنین روحیه‌ای برایش احترام قائل بودم، اما تأسف می‌خوردم که در خارج از کشور گمراه شده و بعد از مرگ آتش جهنم در انتظارش است. واقعاً دلم برایش می‌سوخت و وجدانم اجازه نمی‌داد که ساکت باشم. بنابراین از هر فرصتی استفاده می‌کردم تا او را ارشاد کرده، تشویقش کنم که به اعتقادات آباء و اجدادیش برگردد. اما او کماکان بر عقاید خود ایستاده بود و فشارهای ما هیچ تأثیری بر او نداشت. در نهایت نیز بدون هیچ ابراز ندامتی به کشور محل اقامتش بازگشت. اما جالب اینجا بود که بعد از این ملاقات، هر بار که برای یکی از اعضای خانواده مشکلی پیش می‌آمد با خاله‌ام تماس می‌گرفتیم و درخواست دعا می‌کردیم، ولی وقتی حاجت‌مان برآورده می‌شد و مشکل‌مان رفع می‌گردید، فراموش می‌کردیم که این امر در نتیجۀ دعای او بوده است.

چند ماه بعد از رفتن خاله‌ام، یک روز بر حسب تصادف کانال محبت را تماشا کردم. برنامه‌های این شبکه خیلی به دلم نشست و عجیب به آن علاقه‌مند شدم. با وجود مخالفت‌های همسرم هر روز چندین ساعت پای تلویزیون می‌نشستم و برنامه‌های آن را دنبال می‌کردم چون برایم همچون مُسکنی بود. یک روز در حالی که به صحبت‌های یکی از کشیشان گوش می‌دادم، گرمای عجیبی تمام وجودم را فراگرفت. وقتی به خودم آمدم دیدم دارم دعای کشیش را تکرار می‌کنم و اشک از گونه‌هایم سرازیر است. تجربۀ عجیبی بود. برای اولین بار می‌توانستم حضور خدا را احساس کنم.

این ماجرا را در یکی از تماس‌های تلفنی با خاله‌ام در میان گذاشتم. بعد از صحبتی طولانی سرانجام راضی شدم که همراه او دعا کنم، قلبم را به عیسی مسیح بدهم و نجاتی را که خاله‌ام از آن صحبت می‌کرد به‌دست آورم. اما هنوز چند ماه از این ماجرا نگذشته بود که در مورد کاری که کرده بودم به شک و تردید افتادم و دچار ترس شدم. خیلی نگران بودم که مبادا راهی که در پیش گرفته‌ام اشتباه باشد. رفته رفته آنچه را آن شب در برابر شبکۀ "محبت" برایم اتفاق افتاد و دعایی را که با خاله‌ام کرده بودم به فراموشی سپردم و به زندگی سابق خود برگشتم.

جالب است که دقیقاً در همان دوران، هر روز بر مشکلات زندگی‌ام افزوده می‌شد. من و همسرم با اینکه زندگی‌ مشترک‌مان را با عشق شروع کرده بودیم، اما احساس کردیم که دیگر علاقه‌ای بین‌ ما وجود ندارد و به‌دلیل تفاوت‌هایی که داشتیم هر روز بیشتر از هم فاصله می‌گرفتیم. قبول این شکست خیلی برایم سخت بود و هر از گاه تصمیم به جدایی می‌گرفتم. اما به خودم امیدواری می‌دادم که به مرور زمان وضع بهتر خواهد شد، و نباید دست به چنین کاری بزنم. دلم را به شادی‌‌های زودگذر خوش کرده بودم، اما در عمق وجودم می‌دانستم که دوای درد من این نیست.

در همین گیر و دار، برای فرار از افسردگی و همچنین به‌دلیل علاقه‌ای که به خاله‌ام داشتم، تصمیم گرفتم در مورد مسیحیت و نیز عقایدی که از کوچکی با آن بزرگ شده بودم شخصاً تحقیق کنم. تقریباً تمام روز را صرف یادداشت‌برداری از قرآن و انجیل می‌کردم تا بتوانم وقتی خاله‌ام باز به ایران برگشت با دلایل قانع‌کننده او را از گمراهی نجات دهم.

سه سال از ازدواجم و اولین سفر خاله‌ام به ایران می‌گذشت که ایشان دوباره تصمیم گرفتند برای مدت طولانی‌تری به ایران سفر کنند. یادم می‌آید در فرودگاه با هیجان به برخی از اقوام می‌گفتم که در این سفر باید به هر قیمتی شده خاله را قانع کنیم که دست از اعتقادات جدیدش بردارد. بعضی‌ شب‌ها تا صبح با او به بحث می‌نشستم و می‌کوشیدم قانعش کنم که در شأن حضرت عیسی نیست که بر صلیب مرده باشد، اما نتیجه‌ای نداشت. سرانجام یک روز خاله‌ام به من گفت: «نجمه جان، این طور که به‌نظر می‌رسد این بحث‌ها ما را به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رساند. من تصمیم گرفته‌ام که از امروز به بعد دیگر در این رابطه با تو صحبت نکنم و فقط دعا می‌کنم که خداوند خودش با تو ملاقات کند و این حقایق را بر تو آشکار سازد». احساس پیروزی کردم و با خودم گفتم که این سخن خاله‌ام به‌نوعی اعلام شکست و بالا بردن پرچم سفید است.

اما کاملاً اشتباه می‌کردم. یک شب قبل از خواب احساس کردم دلشورۀ عجیبی در دلم افتاده است و اصلاً آرامش نداشتم. نمی‌دانم کی خوابم برد. در خواب، رؤیایی دیدم که برایم خیلی زنده بود. دیدم نوری خیره‌کننده اتاق خوابم را روشن کرد و نسیم ملایمی در اتاق وزیدن گرفت. سپس صدایی شنیدم که محکم و رسا می‌گفت: «صلیب من به‌خاطر گناهان تو برپا شد، و روزی می‌رسد که همگان به حقانیت من ایمان می‌آورند و مرا تسبیح خواهند گفت». در همان لحظه از خواب پریدم. نیمه‌های شب بود. با اینکه پاییز بود و هوا رو به خنکی می‌رفت، اما تمام وجودم خیس عرق بود. بله، خاله‌ام پیروز شده بود و خداوند خودش به ملاقاتم آمده بود. در همان نیمه شب زانو زدم و به خداوندی عیسی مسیح، این واقعیت که او به‌خاطر گناهان من بر روی صلیب مرد، و به زنده شدن او از مردگان اعتراف کردم و قلبم را به‌طور کامل به او سپردم. سپس با چنان آرامشی به‌خواب رفتم که پیش از آن هیچگاه تجربه نکرده بودم. از آن هنگام به بعد، زندگی‌ام به‌کلی دگرگون شد. دیگر نیازی نبود از طریق بحث و جدل با خاله‌ام در مورد حقانیت مسیح و ضرورت مصلوب شدن او بر صلیب متقاعد شوم؛ خودم حضورش را به‌طور ملموس تجربه کرده بودم، و همان تجربه کافی بود تا همه این حقایق را باور کنم و برای همیشه پیروش باشم.

امروز که این شهادت را می‌نویسم زنی 24 ساله هستم. خدا را شکر می‌کنم که با وجود اینکه در ابتدا همسرم علاقه‌ای به مسیحیت نشان نمی‌داد و از من انتقاد می‌کرد، اما امروز او هم یکی از ایمانداران به عیسی مسیح است و با هم خداوند را در خانه‌مان می‌پرستیم. در طی این مدت هر روز تجربه کرده‌ام که چطور خداوند که امروز برای‌ ما پدری مهربان است، خرابۀ در هم کوبیدۀ روابط‌مان را با محبتش ترمیم کرده و در حال ساختن قصری زیباست، قصری که همه با دیدنش جذب سازندۀ پر جلال آن می‌شوند. در این مدت بسیاری از اقوام و خویشانم نیز به مسیح ایمان آورده‌اند. دعای من این است که هر یک از ما بتوانیم همچون خالۀ عزیزم برای خداوند شاهدی امین باشیم.

برکت خداوند و دست هدایت‌گرش با شما باشد و بماند تا به ابد.