You are here

زندگی عنکبوتی

Estimate time of reading:

۸ دقیقه

 

خوشحالیم که، شهادتی از برادر حسام را دریافت کردیم که مربوط به زمانی است که ایشان بطور معجزه‌آسایی با مسیح و کلام پرقدرت او آشنا شدند.

سالها پیش کتابی را خواندم که نامش "مسخ‌" بود. این کتاب را فرانتس کافکا نویسنده بدبین چکسلواکی نوشته بود که خود بارها از پوچی و ناامیدی زندگی دست به خودکشی زده بود. در این کتاب‌، نویسنده شخصی را معرفی می‌کند که قهرمان داستان است و یک روز که از خواب بیدار می‌شود، خود را به شباهت عنکبوت می‌بیند و اتفاقات را از دیدگاه خودش با همان شخصیت‌، ولی با هیبت یک عنکبوت بررسی می‌کند. راستش از داستان زیاد خوشم نیامد. می‌گفتم آخر این هم موضوع است که شخصی تبدیل به عنکبوت گردد! از آن به بعد دیگر احساس خوبی نسبت به کافکا نداشتم‌، بطوریکه به سراغ داستان‌های دیگرش بنامهای "قصر" و "محاکمه‌" نرفتم‌. چند سال از این جریان گذشت‌...

در یک اردوگاه پناهندگی در یکی از دهکده‌های ایالت بایرن در جنوب آلمان در اتاقی که در اختیارم گذاشته‌اند، کنار پنجره ایستاده‌ام و بیرون را نگاه می‌کنم‌. چقدر زندگی برایم پوچ‌، یکنواخت و بی‌ارزش شده است‌. هیچ حرکت و جنبشی نیست‌. زمان همچنان می‌گذرد و هیچ اتفاقی نمی‌افتد. مانند آبی که در برکه‌ای گیر افتاده و هیچ جوش و خروشی در آن نیست‌. عیب کار کجاست‌. عیب از این کشور است‌؟ عیب از مردم آن است‌؟ عیب از دوستان خودم است یا از خود من‌؟ راستش خودم هم نمی‌دانم‌.

چند روزی است که با رختخواب رابطۀ زیادی پیدا کرده‌ام‌! نمی‌خواهم از روی آن بلند شوم‌. چون صدای گوشخراش چوبهای زیر پایم سکوتی را که دوست دارم از بین می‌برد. تنها سرگرمی‌، تلویزیون بود که آن هم در دعوایی که بر سر تماشای فوتبال یا سریال آمریکایی درگرفت‌، از پنجره به بیرون پرتاب شد! یک شب ساعت ۱۲ به خواب رفتم و وقتی چشمانم را گشودم باز هم هوا تاریک بود. احساس کردم چند ساعتی بیشتر نخوابیده‌ام‌، ولی در حقیقت اینطور نبود. یک روز گذشته بود و این روز را من در خواب بودم‌! وقتی بیدار شدم شخصی وارد اتاق شد و ظرفی را کنار تختم گذاشت‌. دوستم بود که آرام می‌گفت بهتر است این غذا را بخوری چون ممکن است ضعف کنی‌. بیچاره راست می‌گفت‌، غیر از هشدار او صدای غار و غور شکمم نیز این مسأله را تأئید می‌کرد.,

ماجرای نورافکن‌

یک شب در اوج تاریکی شب‌، نور قوی و خیره‌کننده‌ای‌، اتاقم را از بیرون روشن کرد. وقتی به کنار پنجره رفتم‌، دوست مجارستانی‌ام را دیدم که در کوچه ایستاده و می‌گفت که نورافکنی را در خیابان پیدا کرده است که می‌خواست آن را به من هدیه کند که با روشنایی آن کمتر به خواب بروم‌!؟ پروژکتور را از او گرفتم و به اتاق آوردم و از همان تختخواب آن را روی تمام سطح اتاق گرداندم و ناگهان در گوشه سمت چپ اتاق، حرکت موجود کوچکی نظرمرا بخود جلب کرد. آه‌، یک عنکبوت خیلی کوچولو! با چه استادی در گوشۀ اتاق تارهای خود را تنیده بود. فردای آن روز به همۀ دوستان اعلام کردم که صاحب یک هم‌اتاقی شده‌ام‌!

دوستی ما از آن شب شروع شد و با گذشت زمان علاقه‌ام هر روز به این موجود کوچولوی گوشه اتاق بیشتر و بیشتر می‌شد و احساس رضایتی به من دست داده بود. شاید او نیز خودش آن را حس کرده بود، چونکه هر شب بر وسعت قلمرو تارهایش می‌افزود. شبها بیشتر ساعات خود را تا نیمه‌های شب با نورافکن مواظبش بودم و هدفم این بود که با روشن کردن قلمرو فرمانروایی‌اش او را در گرفتن طعمه کمک کنم‌. اتفاقاً نقشه خوبی بود، چون مگس‌ها به هوای نور می‌آمدند و ندانسته در تارهای او گیر می‌افتادند و عنکبوت هم مهلت نمیداد. به محض گرفتاری طعمه‌، تارها می‌لرزید و با این لرزش‌، عنکبوت با سرعتی باورنکردنی خود را به آن می‌رساند و با تنیدن تارهای مخصوص دیگری در اطراف طعمه‌، آن را خفه و در حقیقت بسته بندی می‌کرد و آن را در گوشه‌ای بصورت ذخیره نگه می‌داشت‌.

بعضی مواقع هم که ذخیره انبار تمام می‌شد و خبری از طعمه نبود، خودم مگس‌ها را در هوا می‌گرفتم و آن را بطرف تارها پرتاب می‌کردم‌. گاهی اوقات هم دوستم سراسیمه در اتاق را می‌گشود و با در دست داشتن مگسی وارد می‌شد و می‌گفت‌: طعمه آورده‌ام‌، عنکبوت کجاست‌؟!

عجب حکایتی شده بود این عنکبوت ما، شاید بهتر است بگویم این هم اتاقی من‌. بنظرم عجیب نیست که انسان در موقعیتهایی حتی با با یک موجود ریز و شاید بنظر خیلی‌ها زشت و کریه هم می‌تواند ارتباط عاطفی برقرار کند. شاید خنده‌دار باشد، ولی بین من و او یک رابطۀ غیرعادی ایجاد شده بود. بعضی مواقع که از خانه بیرون می‌رفتم احساس می‌کردم که دلم برایش تنگ شده است و دوست داشتم خود را سریع‌تر به خانه برسانم‌. آیا من سلامتی روانی خود را از دست داده بودم‌؟ خودم می‌دانستم که در شرایط غیرعادی هستم‌، ولی نمی‌توانستم این را قبول کنم که دیوانه شده‌ام‌! آخر دیوانگی که به این راحتی نمی‌شد!

شب‌ها واقعاً به عنکبوت فکر می‌کردم و تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم‌. تمام رفتار و حرکاتش حکایت از یک چیز می‌کرد و آن "زندگی‌" بود. قلمرو تارهایش قلمرو زندگیش بود. کاش می‌شد با او صحبت کرد. سؤالهای زیادی می‌توانستم از او بکنم‌. براستی آیا او از زندگیش راضی بود؟ آیا خوشحال بود؟ آیا برای ادامه زندگی به امید احتیاج داشت‌؟ آیا هدف از زندگی را می‌دانست‌؟ زندگی برای من که باصطلاح اشرف مخلوقات بودم و دارای مزایای زیادتر از موجود دیگر، آن ابهت و اهمیت خود را از دست داده بود. برای من زندگی دیگر معنی نداشت‌. کجا هستم‌؟ چه می‌کنم‌؟ هدف چیست و امید کجاست‌؟ احساس می‌کردم تهی و بی‌حاصل شده‌ام‌. اگر این عنکبوت هم نبود، هیچ مشغولیتی برای گذران اوقات نداشتم‌. نمی‌دانستم اگر او را نداشتم با این زمان که پیش رویم است چکار می‌کردم‌. آیا من مرده بودم یا در حال مرگ بودم‌؟

من به خارج از کشور آمده بودم تا برای خودم زندگی آبرومندی را دست و پا کنم‌، ولی سقوط کردم و در ناملایمات زندگی فرو ریختم‌. حال می‌دانستم که زندگی من پایه و اساس محکمی ندارد. خود را به انواع کارهای خلاف آلوده کردم و بیشتر اوقات زندگیم را با مشروب بسر می‌بردم تا در فراموشی مصنوعی آن با واقعیتهای زندگی روبرو نشوم‌. ترس و ناامیدی تمام وجودم را فرا گرفته بود و در دالان‌های تاریک این زندگی‌، هیچ نوری را نمی‌دیدم‌.

عنکبوت من که با افتخار از او نام می‌بردم‌، هر روز بزرگتر و بزرگتر می‌شد. دیگر برای خودش محبوبیتی بهم زده بود. محبوبیتش از ما انسان‌ها نیز بیشتر شده بود. دوست مجارستانی‌ام وقتی مرا می‌دید بجای اینکه حال مرا بپرسد، سراغ عنکبوت را می‌گرفت و مشتاقانه جویای حال او بود! حتی دخترهای زیباروی لهستانی هم اگر به سراغ من می‌آمدند، بخاطر خودم نبود! احساس می‌کردم هر لحظه او بزرگ و بزرگتر می‌شود و من کوچک و کوچک‌تر. مثل اینکه جای من و او عوض شده بود. او زندگی خودش را می‌کرد و هر روز سرحال‌تر میشد و من هر روز بیشتر در تارهای مرگ فرو می‌رفتم‌. او جای مرا گرفته بود. اینجا بود که ناگهان بیاد کتابی افتادم که سالها قبل خوانده بودم و آن کتاب "مسخ‌" بود.

آیا برای من هیچ امیدی نبود و باید همینطور به سقوط خود ادامه می‌دادم‌. دیگر از این زندگی عنکبوتی خسته شده بودم‌. می‌خواستم نورافکنی پیدا کنم که زندگی مرا بطور واقعی روشن سازد. در این افکار روزها را سپری می‌کردم تا اینکه آن روز از راه رسید.

گنجی زیر تختخواب‌!

اتاقی که در آن زندگی می‌کردم واقعاً کثیف و غیرقابل تحمل شده بود. یکی از دوستان مرا تشویق کرد که تمیز کردن اتاق در تغییر روحیه مؤثر است‌. می‌گفتند در آفریقا روانشناسی خوانده است و مشورت‌های خوبی می‌دهد! به هر جان‌کندنی بود شروع به تمیز کردن اتاق نمودم و در زیر رختخوابم به وسایلی برخورد کردم که احتمالاً سالها در آنجا بود و این را می‌شد از روی گردوخاک زیادی که روی آنها نشسته بود تشخیص داد. در انتهای تخت دستم به کتابی خورد. آن را بیرون آوردم و چون با کتاب میانه‌ام خوب بود، آن را با اشتیاق پاک نمودم‌.

در میان تعجب خودم این کتاب به فارسی بود و نام آن "انجیل عیسی مسیح‌" بود. این واقعه شاید از عجیب‌ترین وقایع زندگیم بود. این کتاب خبر خوشی بود که از صاحب آن به من رسید و هدفش اعلام همان تغییر، امید و حیات بود. این کتاب مرا زیرو رو کرد و افکارم را بهم ریخت‌. محیط ساکن و بیحرکت من ناگهان جنبش خورد. احساس می‌کردم که جریان آبی‌، زندگی مرداب‌گونۀ مرا به حرکت در آورده است‌. مثل اینکه نیرویی ناشناخته در تلاش بود تا مرا از دنیای مردگان فراخواند.

تغییری ناشناخته در من آغاز شد، بطوریکه محیطم را به گونه‌ای دیگر می‌دیدم‌. چیزی در من در حال ریشه زدن بود و نهالی که می‌خواست خود را از زمین سفت بیرون کشد. عنکبوت را فراموش کردم و صادقانه به خود نگریستم‌. تبدیل به آهستگی در حال انجام شدن بود. و وظیفۀ من فقط این بود که با این تبدیل همراهی کنم‌.

خداوند عیسی مسیح می‌خواست با قدرت خود تارهای اسارت زندگی مرا پاره کند و آزادی را به من هدیه نماید.البته این ساده نبود و مقداری درد داشت ولی بالاخره نهال آزادی از اسارت شیطان به گل نشست‌. حالا دیگر خود را با یک عنکبوت نزدیک و همدم نمی‌دیدم‌. حالا دیگر یک مرده نبودم‌، بلکه زنده بودم و زندگی برایم شیرین و لذتبخش بود. حال می‌دانستم که هدف کجاست و امید چیست‌. من به دنیای زندگان برگشتم و این بازگشت در قدرت و توان من نبود بلکه او مرا آورد. او که این تبدیل را انجام داد و کسی جز عیسی مسیح خداوند نبود.

کنار پنجره ایستاده‌ام و بیرون را نگاه می‌کنم‌. چقدر زندگی با سابق فرق کرده است‌. وضعیت و شرایط بیرون همان است‌. چیزی در درون عوض شده است‌. همه چیز در حال حرکت است‌. زمان می‌گذرد ولی می‌دانم که برایم ارمغانی نیکو می‌آورد.گوشه‌های اتاق را از وجود تارها پاک کرده‌ام‌. هیچ خبری از عنکبوت نیست‌. پرژکتور را بیرون انداختم زیرا که دیگر به آن احتیاجی نبود. نقطۀ تاریکی نداشتم که لازم باشد با نورافکن آن را روشن کنم‌، بلکه آن نور حقیقی که از ازل همچنان می‌درخشید، تمام زندگی‌ام را روشن کرده بود...