You are here

رستاخیز عیسای مسیح

Estimate time of reading:

۱۸ دقیقه

 

  

رستاخیز – موضوعی با ابعاد بسیار

تصورِ یک چیز بدون خصوصیات ذاتی و ماهوی آن ممکن نیست، برای مثال نمی‌‌توان روزی بارانی را بدون باران تصور کرد. به قول معروف، باران ذاتیِ روز بارانی است. به همین سان، نمی‌‌توان کلیسا را بدون صلیب و رستاخیز تصور کرد. ذات و هستی کلیسا چنان با این دو رخدادِ محوریِ زندگی مسیح گره خورده است که گاه دربارۀ کلیسا با همان الفاظ و تعابیر مربوط به صلیب و قیام سخن گفته می‌‌شود، برای مثال در افسسیان ۲:‏۵ و ۶ می‌‌خوانیم: «حتی زمانی که در نافرمانی‌‌های خود مرده بودیم، ما را با مسیح زنده کرد ... و با مسیح برخیزانید و در جای‌‌های آسمانی با مسیحْ عیسی نشانید.» و یا در کولسیان ۲:‏۱۲ می‌‌خوانیم: «در تعمید، با او مدفون گشتید و با ایمان به قدرت خدا که مسیح را از مردگان برخیزانید، با او زنده شدید.»[1] کلیسا چیست؟ به یک معنی، جامعۀ مؤمنین به مسیح است که حیات و هویت‌‌شان مستقیماً متأثر از رخدادهای صلیب و رستاخیز و افاضۀ روح‌‌القدس است. به رستاخیز مسیح از جنبه‌‌های گوناگون می‌‌توان نظر انداخت. می‌‌توان زمینه‌‌ها و مقدّمات آن را در عهدعتیق و طیف دیدگاه‌‌های یهودیان را دربارۀ آن در دورانِ بین دو عهد و ارتباط آن را با جنبش‌‌های یهودی روزگار عیسی بررسی کرد. می‌‌توان جایگاه رستاخیز را در عهدجدید، اناجیل و رسالات و به‌‌خصوص رسالات پولس بررسی نمود. می‌‌توان به نقد و سنجش دلایلی که مخالفان رستاخیز مسیح ارائه کرده‌‌اند، پرداخت و یا نگاهی به این مسئله داشت که برخی از الاهیدانان چگونه کوشیده‌‌اند تا رستاخیز را در قالب فلسفه یا فلسفه‌‌های عمدۀ زمان خود تشریح و بازتفسیر کنند. خوشبختانه، آثار متعددی در زمینۀ تمامی این پرسش‌‌ها به نگارش درآمده‌‌اند که خوانندۀ علاقه‌‌مند با مراجعه به آنها می‌‌تواند اطلاعات ذی‌‌قیمتی دربارۀ این رخداد عظیم و بی‌‌مانند در تاریخ بشر کسب کند و همگام با این معلومات، وارد بُعد تازه و عمیق‌‌تری از زندگی روحانی خود شود. چند سال پیش، کتابی تحت عنوان رستاخیز عیسای مسیح[2] منتشر شد که مجموعه‌‌ای بود از سه نوشتار مهم پروفسور تام رایت[3] دربارۀ رستاخیز. یکی از بزرگ‌‌ترین آثار نامبرده، کتابی است ریزچاپ و هشتصد صفحه‌‌ای دربارۀ رستاخیز به نام رستاخیز پسر خدا[4] که شامل بررسی بسیار جامع و دقیقی دربارۀ این موضوع است. رستاخیز عیسای مسیح شامل چکیده‌‌ای از این کتاب است.
واضح است که در این مقالۀ مختصر، پرداختی مفصل به تمامی سؤالات و وجوه موضوع که در بالا به آنها اشاره شد، مقدور نیست. هرچند اشاره‌‌هایی به هر کدام خواهیم داشت. پس در بحث خود، ضمن آنکه اشاره‌‌هایی به مطالب یادشده خواهیم داشت، ابعادی از رستاخیز را با تفصیل بیشتر مطرح خواهیم ساخت و در این میان، اشاره‌‌ای نیز به برخی کج‌‌فهمی‌‌ها خواهیم داشت.
               

کلمات و اصطلاحات – آشنایان غریب!

یکی از دشواری‌‌های ما در هر رشته‌‌ای، و به‌‌خصوص در الاهیات، آن است که هرگاه واژه یا اصطلاحی را به کار می‌‌بریم تصور می‌‌کنیم شنونده یا خواننده دقیقاً همان برداشتی را خواهد کرد که مدّ نظر ما بوده است. در ضمن، این نیز خطاست که فکر کنیم اگر واژه‌‌ای را زیاد به کار بردیم، پس معنای آن را می‌‌دانیم. یکی از خوانندگان قدیمی و محبوب ایرانی، خاطرۀ جالبی را تعریف می‌‌کرد. می‌‌گفت پس از یکی از اجراهایش که در آن ترانۀ انگلیسی عاشقانه و غمناکی را خوانده بود، یکی از طرفدارانش پیش آمده و از او پرسیده بود: «آقای ... چه ترانۀ زیبایی خواندید! راستی معنی کلمۀ Consolation که پشت سر هم تکرار می‌‌کردید، چیست؟» و البته او نمی‌‌دانست! پس فرط استعمال یک واژه، به‌‌خودی‌‌خود دال بر آگاهی از معنای آن نیست. یکی از واژگان کلیدی و حساسی که شاید بارها به گوش‌‌مان خورده یا خوانده‌‌ایم، همین کلمۀ رستاخیز است. توضیحات خود را دربارۀ رستاخیز با اشاره‌‌ای به برخی از کج‌‌فهمی‌‌ها دربارۀ این لفظ همراه خواهیم کرد.
                  

آیا رستاخیز به معنی بازگشت به زندگی پیشین است؟

رستاخیز صرفاً به این معنی نیست که مسیح که مصلوب شده و مُرده بود، در روز سوم به زندگی بازگشت. این تلقی از رستاخیز اگرچه نادرست نیست، ولی گویای تمام حقیقت هم نیست. شاید تصور برخی از مسیحیان از رستاخیز نیز این باشد که خدا مسیح را از مردگان برخیزانید تا بی‌‌عدالتی و ظلمی که در حق او شده بود، جبران شود. در این تصور نیز البته رنگی از حقیقت هست، ولی نباید فراموش کرد که انسان‌‌های خوب و عادل بسیاری، در تاریخ مورد ظلم و ستم واقع شده و زندگی خود را از دست داده‌‌اند، ولی هیچ‌‌یک به زندگی باز آورده نشده‌‌اند، آن‌‌هم به این سرعت. پس، رستاخیز با احیا (= به زندگی بازآمدن) صِرْف فرق دارد. در زبان انگلیسی نیز به رستاخیز Resurrection ولی به زنده شدنِ صرف بعد از مرگ، Resuscitation (= اِحیاء) گفته می‌‌شود. احیاء به این معنی است که متوفیٰ به زندگی پیشین خود، همان که پیش از مرگ داشت، باز آید. با این وصف، مورد استعمال این کلمه عمدتاً در مورد افرادی است که مثلاً دچار ایست قلبی شده و به زندگی باز آورده شده‌‌اند. ولی حتی در موارد مشکوکی هم که تصور می‌‌شود شخصی بعد از وقوع مرگ مطابق پارامترهای پزشکی، به زندگی باز آمده است، به‌‌سادگی گفته می‌‌شود که فلان شخص به‌‌طرز حیرت‌‌آوری زنده شد و نه اینکه رستاخیز کرد! البته، با اینکه رستاخیز به معنای احیا نیست، اما در هر حال معنای گذر از مرگ به زندگی در آن مستتر است، اما این زندگی جدید، آن زندگی سابق نیست. کمی بعد توضیحات مفصل‌‌تری در این باره خواهیم داد. با توضیحاتی که داده شد دو نکته روشن می‌‌شود: اولاً، تفاوت باز آمدن مسیح به زندگی با بازگشت ایلعازر به زندگی یا پسر بیوه‌‌‌‌زن نائینی یا دختر یایروس و یا پسر بیوه‌‌زنی که با دعای ایلیا زنده شد، در همین است که این افراد به زندگی پیشینی که داشتند بازگشتند، و به این معنا، به نحوی معجزه‌‌آسا و توضیح‌‌ناپذیر به لحاظ علمی، احیا شدند، ولی آنچه در مورد مسیح روی داد «رستاخیز» بود. ثانیاً، اگر برخاستن مسیح از مرگ، صرفاً به معنای بازآمدن او به زندگی پیشین نیست، و اختلاف رستاخیز و احیا، از همین‌‌جا ناشی می‌‌شود، پس رستاخیز بازگشت به کدام زندگی است؟ و آیا اساساً می‌‌توان آن را بازگشت دانست؟
 

تفسیرهای قائم بر انکار رستاخیزِ جسمانی

پیش از پاسخگوئی به سؤالاتی که مطرح کردیم، نخست باید مسئلۀ بسیار مهمی را دربارۀ رستاخیز بدنی ذکر کنیم. گروهی از منکران رستاخیز، مسئلۀ رستاخیز مسیح را اساساً اسطوره‌‌ای تقلیدی و جعلی می‌‌دانند که در نتیجۀ نفوذ آئین‌‌ها و اساطیر یونانی و رومی و غیره در مسیحیت، از این آئین‌‌ها و اساطیر اقتباس گردید. در این اساطیر و آئین‌‌ها خدایان گاه با انسان‌‌ها می‌‌پیوندند، و برخی پس از زادن و زیستن، می‌‌میرند و دوباره به زندگی باز می‌‌آیند تا دوباره زندگی کنند و دوباره بمیرند و این چرخه تا ابد ادامه دارد. این از آن روست که انسان کهن سیرِ تاریخ را دوری و کُوْری می‌‌دانسته و اساساً درک تاریخ به مثابۀ حرکتی خطی که مبدأ و معادی دارد، برای او متصور نبوده است. در قالب چنین نگاهی، رستاخیز معنا یافته و ارتباطی تنگاتنگ با تناسخ می‌‌یابد، زیرا تناسخ به معنای زاده شدنِ دوبارۀ روان، یا روح، در کالبدی جدید و پالایش آن با هر بار زادنِ دوباره است.
گروهی دیگر نیز رستاخیز را به‌‌گونه‌‌ای دیگر تفسیر می‌‌کنند. به عقیدۀ این افراد، رستاخیز حاصل نوعی توّهم در شیفتگان مسیح بوده است که چون غمِ از دست دادنِ استاد و مولای محبوب خود را نمی‌‌توانستند تحمل کنند، رَه افسانه زده و او را زنده پنداشتند و به‌‌تدریج امر بر مسیحیان نسل‌‌های بعد مشتبه شد، و این دروغ، یا به هر حال ناراست، را به جای حقیقت مسلّم گرفتند و مسیحیت تا امروز نتوانسته گریبان خود را از این فریب رها کند.
گروهی دیگر نیز اساساً معتقدند که رستاخیز، اسطوره، یا رمزی، است که باید آن را در قالبی خردپذیر و پذیرفتنی برای انسان امروز تفسیر کرد و به این ترتیب، با نشانه یا نمادْ انگاشتن رستاخیز، کوشیده‌‌اند تا مفاهیمی اخلاقی و غیره از آن استخراج کنند. برای مثال، رستاخیز را چنین تفسیر کرده‌‌اند که مسیح در یاد و خاطره و زندگیِ شاگردانش به زندگی ادامه داد و مثلاً عیسای قیام‌‌کرده‌‌ای که در راه عمائوس با دو شاگردش هم‌‌قدم و هم‌‌سخن شد، داستانی نمادین است که اگر آن را در معنای واقعی‌‌اش تعبیر کنیم، اشاره به رخدادی تکرارناپذیر خواهد داشت که تنها یک بار در تاریخ اتفاق افتاده است، ولی اگر آن را در معنایی نمادین تفسیر کنیم، آنگاه می‌‌توان گفت که مسیح، یا به هر حال خاطره و تأثیر و حقیقتش، نه یک بار، بلکه هر روزه در «عمائوس‌‌‌‌های» زندگی با شاگردانِ سرگشته و غمگینش هم‌‌گام می‌‌شود. گروهی که چنین تفسیری از رستاخیز دارند، هم‌‌چنین به مسئلۀ «واقعیتی از نوع دیگر» اشاره می‌‌کنند و می‌‌گویند لزومی ندارد ما واقعیت را در معنای تحت‌‌اللفظی آن تفسیر کنیم. رستاخیز عیسی، واقعیتی است از نوع متفاوت، از نوعی که برای مؤمنینش واقعیت دارد. رستاخیز، از نوع واقعیتی نیست که بتوان با دوربین فیلم‌‌برداری از آن تصویر برداشت. خلاصۀ کلام اینکه، رستاخیز را به هر معنایی که تفسیر کنیم، در هر حال چیزی به اسمِ رستاخیزِ «بدنی و جسمانی و فیزیکی» به معنای متعارف کلمه، اتفاق نیفتاده است. اگر از این کَسان بپرسیم پس چه بر سر بدن مسیح آمد، به‌‌سادگی پاسخ می‌‌دهند که «مهم نیست!» شاید در یک گور دسته‌‌جمعی انداخته شد، یا طعمۀ حیوانات وحشی گردید و غیره. یکی از مدافعان این دیدگاه به نام جان دومینیک کروسان[5] می‌‌گوید: «کسانی که جسد عیسی برای‌‌شان مهم بود، جای آن را نمی‌‌دانستند و برای کسانی هم که جای آن را می‌‌دانستند، جسد عیسی اهمیتی نداشت.»
آنچه در بالا آمد، شمه‌‌ای بود از نظر برخی از منتقدان و منکرانِ عمدۀ رستاخیز جسمانی. البته به تک‌‌تک این ایرادات پاسخ‌‌های بسیار مستدّل و محکمی می‌‌توان داد که چنان‌‌که گفتیم از حوصلۀ این مقاله خارج است.[6] ولی آنچه به بحث ما در این مقاله مرتبط است، اهمیت رستاخیز «بدنی» است. نویسندۀ این مقاله، قویاً معتقد است که مسیح، واقعاً و به معنای واقعی کلمه، جسماً از مرگ قیام کرد اما جسم جدید او، دیگر آن جسم پیشین نبود. در اینجا کمی درنگ می‌‌کنیم تا به مسئلۀ بسیار مهمی اشاره کنیم. 
 

رستاخیز جسمانی

همان‌‌طور که پروفسور رایت اشاره کرده است، رستاخیز برای یهودیان و به تبع آنها، مسیحیان اولیه که از بطن یهودیت برخاستند، معنایی جز رستاخیز جسمانی نداشت. زیستن در خاطره‌‌ها و یادها و یا تداومِ تأثیرِ اندیشه‌‌های بانی و مؤسس یک مکتب شاید تفسیرهای زیبایی از کلمۀ «رستاخیز» باشند، و احیاناً رنگ امروزی داشته باشند، ولی رستاخیز در معنای یهودی‌‌اش ناظر بر هیچ‌‌کدام از این تفسیرها نیست. رستاخیز جز یک معنا نداشت و آن هم رستاخیز بدنی و جسمانی بود. بنابراین، هرگاه مسیحیان با شوق و شورمندی اعلام کردند: «مسیح بلفعل از مردگان برخاسته است»، جز به یک معنا از رستاخیز نظر نداشتند یعنی: رستاخیز جسمانی! اما شاید سؤال پیش آید که اساساً به چه دلیل اعتقاد به رستاخیز و آن هم رستاخیز جسمانی به‌‌خصوص در ادبیات دورانِ فاصل بین عهدعتیق و عهدجدید شدت یافت؟ این مسئله از یک سو به سبب آن بود که یهودیانِ روزگار مسیح در دورانی بلاخیز از تاریخ خود به سر می‌‌بردند و ایمان داشتند که در پایانِ شب تارِ این دورانی که گاه با خون و خونریزی توأم می‌‌شد، پیروزی تابناک خدا به‌‌واسطۀ مسیحایش در انتظار مؤمنین است و هرگاه خدا پادشاهی خود را بر زمین استوار سازد، و شریران را به جزای خود برساند و عادلان را پاداش دهد، آن روز مؤمنین و عادلانی را که جان در راه ایمان خود نهاده‌‌اند، زنده خواهد کرد تا همانند زندگان، از سفرۀ برکت و پیروزی خداوندشان نصیب برند. بنابراین، رستاخیز دو معنا داشت: ۱-‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ شکست شرارت، و ۲-‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ آغاز عصری نو یا چنان‌‌‌‌که در کتاب‌‌مقدس به آن اشاره شده، آغاز دوران پادشاهی خدا؛ ولی آغاز پادشاهی خدا به معنای احیاء و بازسازی آفرینش نیز بود، و به این ترتیب نجات الاهی، تمام عالم و آدم را در برمی‌‌گرفت و جهان یکسره نو می‌‌شد و به سپهر خدا در می‌‌آمیخت. ولی در هر حال، رستاخیز رخدادی اسکاتولوژیکال، یعنی آخرزمانی بود. ولی آخرزمان نه به معنای پایان تاریخ، بلکه شروع تاریخ جدید، تاریخ و عصر جدید خدا، که در آن حاکمیّت خدا کل در کل می‌‌شود؛ همان‌‌که مثلاً در اشعیا و ارمیا و دانیال اشاره‌‌ها و وعده‌‌هایی دربارۀ آن وجود دارد.

بازگشت به گذشته، یا آمدن از آینده؟

بنا بر آنچه گفته شد، یهودیان منتظر رستاخیز جسمانی بودند ولی این رستاخیز دارای دو خصوصیت می‌‌بود: اولاً به صورت دسته‌‌جمعی رخ می‌‌داد، چیزی شبیه تصویری که در حزقیال باب ۳۷ ارائه شده، و طی آن تمامی عادلان و وفاداران به شریعت خدا به‌‌اتفاق از مرگ برمی‌‌خاستند. ثانیاً رستاخیز در پایان تاریخ، یا به عبارتی در آغاز عصر جدید خدا روی می‌‌داد. از این رو، رستاخیز اولاً جسمانی و دسته‌‌جمعی و ثانیاً مربوط به پایان تاریخ بود. با کنار هم نهادن این دو مقدمه، نتیجۀ بسیار مهمی حاصل می‌‌شود. اگر مسیح به زندگی بازآمده، و آن‌‌هم با بدنی متفاوت و دگرگون‌‌شده، پس منطقاً دو نتیجه حاصل می‌‌شود: یا پایان تاریخ فرارسیده و شرارت از چهرۀ جهان زدوده و عصر جدید خدا آغاز شده است، و یا اینکه پایان هنوز فرانرسیده ولی آیندۀ باشکوه خدا در زمان حال و در میانۀ تاریخ با شکست شرارت آغاز شده است![7] این نکته را با مثالی توضیح می‌‌دهیم که برای ما ایرانیان کاملاً ملموس است. ایرانیان مسیحی طبعاً از دو تقویم استفاده می‌‌کنند، یکی تقویم هجری شمسی و دیگری تقویم میلادی. همان‌‌طور که می‌‌دانیم برای ما ایرانیان، سال جدید شمسی با بهار یعنی اول فروردین آغاز می‌‌شود. ولی سال ۱۳۹۰ شمسی زمانی آغاز شد که از آغاز بهار در تقویم میلادی ۲۱ روز می‌‌گذشت! به عبارتی در حالی که ما ایرانیان مسیحی مطابق تقویم شمسی هنوز در زمستان به سر می‌‌بردیم، مطابق تقویم میلادی‌‌مان بهار برای ما آغاز شده بود! رستاخیز عیسای مسیح تقریباً واجد چنین معنایی است. در حالی که جهان هنوز در زمستانِ خلقت کهنه به سر می‌‌برد، در رستاخیز عیسای مسیح، بهارِ خلقت جدید فرارسیده و پادشاهی خدا آغاز شده است. حرکت خدا به سوی احیا و سامان بخشیدن به دنیای سقوط‌‌کرده آغاز شده، هرچند منتظر کمال خود در زمان بازگشت مسیح است. از همین روست که چه در روایات مربوط به رستاخیز مسیح در انجیل‌‌ها و چه در کیفیّت بدنِ قیام‌‌کردۀ مسیح ویژگی‌‌هایی می‌‌توان دید که نشان از گُذَرِ مسیح از مرگ و برخاستن او در عصر و آفرینش جدید خدا دارد، آفرینشی که همو عامل و وسیلۀ آن است.
 بدن جدید مسیح برای مریم بازشناختنی نبود، زیرا در عین مشابهت آن با بدن قبلی، بدنی متعلق به آینده بود. بنابراین، در عین آنکه از مادۀ بدن قبلی بی‌‌بهره نبود و دست‌‌های مسیح و پهلوی او همچنان سوراخ بود، این جسم جدید از محدودیت‌‌های ماده رسته بود؛ جسمی بود جلال‌‌یافته، جسمی روحانی. ولی اینجا روحانی را نباید به معنای غیرمادّی تعبیر کرد، بلکه بدنی که از روح -‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ یعنی روح‌‌القدس -‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ حیات یافته و از قیود آفرینش قبلی رسته است. و این همان بدنی است که به مؤمنین وعده داده شده. هرگاه از بدنِ رستاخیز، یا بدنِ مُتبَدِل سخن می‌‌گوئیم، منظور همین بدن است.
حال به پرسش قبلی خود باز می‌‌گردیم. آیا رستاخیز مسیح به معنای بازگشت او به زندگی پیشین است؟ هم بله، و هم نه. بله از این نظر که به هر حال، مسیح در عالم مرگ نماند و از مرگ به زندگی عبور کرد. و نه، از این جهت که او نه به زندگی پیشین، بلکه به زندگی جدیدی در عصر جدید خدا عبور کرد که برای ما به معنایی حکم «آینده» را دارد. به این ترتیب، مسیحِ قیام‌‌کرده به زندگی گذشته بازنگشت، بلکه از آیندۀ خدا آمد تا زندگی ما را در پرتو آن آیندۀ باشکوه تحت تأثیر قرار دهد و دگرگون سازد. به این ترتیب، زندگی مسیحی حیاتی است که نه از گذشته، بلکه از آینده منشاء می‌‌گیرد و تحول می‌‌یابد و از سویی تمامی جهان نیز پس از رستاخیز مسیح دیگر آن جهانِ سابق نیست. دنیای ما دنیایی است که آفرینش جدید در آن تزریق شده، رحمی است که با آفرینش جدید بارور شده و به تعبیری که در رومیان ۸ می‌‌خوانیم از «دردی همچون درد زایمان می‌‌نالد» (۲۳) و منتظر «رهایی از بندگیِ فساد» (۲۱) است.
 

نتیجه‌‌گیری: زندگی با قوّت و نتایج رستاخیزِ عیسای مسیح

پولس رسول در رسالۀ اول قرنتیان باب ۱۵ بلافاصله پس از آنکه از رستاخیز مسیح سخن می‌‌گوید آن را «نوبر» و نمونه‌‌ای از بدنِ آیندۀ مؤمنین می‌‌خواند. همان‌‌گونه که در مقدمه نیز ذکر کردیم، زندگی کلیسا به آنچه بر عیسی گذشت و به دست او تحقق یافت، گره خورده است. هم از این روست که کلیسا شریک در زندگی مسیح و رستاخیز اوست. به این ترتیب، کلیسا در مسیح و به‌‌واسطۀ روح‌‌القدس در آفرینش جدید خدا قرار گرفته و از هم‌‌اکنون یک پا در آینده‌‌ای دارد که جهان به سوی آن در حرکت است. نشانه‌‌ها و بارقه‌‌هایی از این آینده را در زندگی امروز کلیسا می‌‌توان دید: تغییر یافتن زندگی انسان‌‌ها، شفای روابط، تبدیل شدن دشمنی‌‌ها به دوستی‌‌ها، معجزات و شفاهای حیرت‌‌انگیز که پیش‌‌نمونه‌‌هایی از احیای تمامیّت وجود انسان از جمله جسم او در آفرینش جدید خدا هستند. در تمامی این نتایج الاهی، رستاخیزی صورت می‌‌گیرد، انسانی که در گذشته‌‌ای گناه‌‌آلود یا در اسارت و دردی جانکاه گرفتار است، گویی نسبت به آن حالت سابق می‌‌میرد و در حیاتی نو برمی‌‌خیزد که کمال و پُری آن در بازگشت مسیح تحقق خواهد یافت. و گاه نیز شاهد جنبه و سویه‌‌ای از حیات کلیسا هستیم که گویای هنوز بودن آن در جهانِ خلقت کهنه است. در این تنش حال و آینده است که ما خوانده شده‌‌ایم تا با ایمان به رستاخیز مسیح زندگی کنیم، همان مسیح که به‌‌واسطۀ رستاخیز و روح خود همیشه در کنار مؤمنین خود است، چه پشت درهای بسته باشند، چه در راه عمائوس، و چه در جزیرۀ پطمس. در صحنۀ جالبی از نمایشنامۀ سالومه اثر اسکار وایلد، هیرودیس از محل عیسی می‌‌پرسد و خادمانش به او جواب می‌‌دهند: «سرورم، او همه جا هست، ولی جایی نمی‌‌توان یافتش!» مسیحِ برخاسته از مرگ، در همه جا هست ولی نمی‌‌توان مانند مریم او را در آغوش فشرد و در جایی محدودش کرد.
 

[1]  تأکیدها از نویسنده است.
 
[2]  مروری بر این کتاب را می‌‌توانید در آرشیو مجلّۀ کلمه مطالعه کنید.
 
[3]  Tom Wright (N. T. Wright)
 
[4]  Wright, Tom. The Resurrection of the Son of God. (London: SPCK, 2007)
 
[5]  John Dominic Crossan
 
[6] برای آنکه این ایرادات را کاملاً بی‌‌پاسخ نگذاریم، به طور بسیار خلاصه در رد ایراد نخست می‌‌توان گفت که سایه‌‌هایی از معنای رستاخیز را در ادیان رمزی و اساطیر و غیره می‌‌بینیم، ولی در نگاهی دقیق‌‌تر، در می‌‌یابیم که کوچک‌‌ترین مشابهتی بین رستاخیز عیسای مسیح و این اساطیر وجود ندارد. برای مثال، خدایان اساطیری یادشده، همگی در خارج از چارچوب زمان و مکان – به عبارتی تاریخ – قرار دارند و اساساً تجسم به معنایی که در مورد عیسی مطرح بود، در مورد آنها مصداقیّت ندارد. گذشته از این، رستاخیز آنها بیشتر بازگشتی چرخه‌‌وار به حیات و حالت پیشین است و نه گذر به عصر و دوره‌‌ای نو. به علاوه، اگر فاصلۀ زمانی بین صعود مسیح و تشکیل کلیسا را در نظر بگیریم، این زمان برای رسوخ و بارور شدن و جا افتادن این اسطوره‌‌ها در محافل مسیحیان، آن‌‌هم مسیحیانی که از بطنِ یگانه‌‌پرستیِ یهودی خارج شده‌‌ بودند، کافی نیست. دلایل متعدد دیگری نیز می‌‌توان ارائه کرد. ایراد مبتنی بر متوّهم پنداشتن پیروان عیسی هم قابل‌‌قبول‌‌ نیست، چون اولاً نمی‌‌توان ساختارها و کارکردهای روان‌‌شناختی انسان جدید را بر کارکردهای روان‌‌شناختی مسیحیان فلسطین قرن اول منطبق ساخت و دست به نتیجه‌‌گیری زد؛ در ثانی، توّهم بیشتر مسئله‌‌ای فردی است و احتمال توّهم جمعی به مراتب کمتر است، و تازه اگر هم توّهم بر شیفتگان و شیدایان عارض می‌‌شود، ظهور مسیح قیام‌‌کرده را بر پولس که دشمن مسیحیت بود، چطور می‌‌توان توجیه کرد؟ مسئلۀ ظهورهای مسیح قیام‌‌کرده و قبر خالی کماکان منکران رستاخیز بدنی را به تکاپو می‌‌اندازد. در مورد سرنوشت جسد مسیح نیز، اخیراً کتاب بسیار مهمی* دربارۀ آداب تدفین در نزد یهودیان به چاپ رسید که با استدلال‌‌های استوار خود نشان می‌‌دهد جسد مسیح و اینکه بر آن چه می‌‌گذشت نه تنها برای پیروان مسیح بلکه برای مصلوب‌‌کنندگانش نیز اهمیت داشت. در این کتاب آمده است که اولاً جنازه را نمی‌‌شد در سرزمین مقدس به حال خود رها کرد زیرا جسد، باعث نجس شدن زمین مقدس می‌‌شد، ثانیاً باعث و بانیان اعدام، از لحاظ شرعی، موظف بودند که اطمینان حاصل کنند جسد با آداب صحیح تدفین شده است و ثالثاً، اگر کسی مصلوب می‌‌شد، نمی‌‌توانست در مقبرۀ خانوادگی دفن شود، زیرا صلیب برای مجرمین بود و مجرمین آبروی خانواده را به باد داده بودند، ولی امکان دفن فرد مصلوب در مقبره‌‌ای دیگر وجود داشت و بنابراین، روایت قبر یوسف رامه‌‌ای کاملاً با آداب تدفین مجرمین در روزگار عیسی تطبیق دارد. می‌‌توان گفت که تمامی این موارد را در روایت تدفین مسیح ملاحظه می‌‌کنیم. پس، از محل جسد عیسی اطلاع واثق وجود داشت.
در خصوص شرح مارکوس بورگ Marcus Borg نیز که قائل بر واقعیتی از نوع دیگر است، باید گفت که اشکالی ندارد که ما با واقعیتی فراتر از آنچه در قلمرو امور مادی و محسوس و تجربی می‌‌بینیم، روبرو باشیم ولی واقعیتی که از این قلمرو فرامی‌‌گذرد، بنا به تعریف باید نخست از لوازم این قلمرو برخوردار باشد. از این رو، واقعیت حتی اگر ماهیت حقیقی و نهایی آن از دید حواس و ذهن ما پنهان باشد، به هر حال تحققِ خارجی دارد و چنین نیست که رستاخیز تنها در تجربۀ «مؤمن» واقعیت داشته باشد. به نظر نگارنده، مارکوس بورگ و هم‌‌فکرانش کلمۀ «واقعیت» را با محتوای مورد علاقۀ خود پر می‌‌کنند و از معنای متعارف این کلمه، منحرف می‌‌شوند. بنابراین در معنای فوق‌‌العاده ذهنی‌‌ای که بورگ به رستاخیز اشاره دارد، شخص می‌‌تواند از صمیم قلب به ارتباط خود با ناپلئون ایمان داشته باشد و در این معنا حضور زندۀ ناپلئون در تجربۀ او «واقعیت» داشته باشد، و هیچ اشکالی هم از باور این شخص نمی‌‌توان گرفت! به این ترتیب، نقطه‌‌‌‌اتکای رستاخیز نه رخدادی تاریخی، یعنی زمانمند و مکانمند، بلکه احساس و تجربه‌‌ای موهوم خواهد بود که حتی ممکن است برای خود تجربه‌‌کننده نیز بعد از مدتی بی‌‌رنگ یا با تجربه‌‌ای دیگر جایگزین شود.
[7]  البته یک تفاوت دیگر رستاخیز مسیح در این است که نه به صورت دسته‌‌جمعی بلکه برای یک فرد اتفاق افتاد. هرچند، با توجه به آموزۀ تجسم می‌‌توان گفت که آنچه بر عیسی گذشت، در واقع، ذات انسانی را متأثر می‌‌سازد و اتفاقی است برای انسانیّت در مسیح. در هر حال، تحقق رستاخیز در معنای دسته‌‌جمعی و کامل آن، و همچنین زدوده شدن کامل شرارت از چهرۀ جهان، رخدادی است موکول به بازگشت مسیح.