You are here

تأملاتِ روحانی/۲۴

Estimate time of reading:

۴ دقیقه

نامه‌ای به مسیح‌

با سلامی گرم‌تر از آفتاب با درودی پاک‌تر از جان آب‌

می‌نویسم نامه‌ای با خون دل تا قلم از گفتنش گردد خجل‌

می‌نویسم نامه با خون جگر بهر عیسی آن خدای پر گهر

آنکه یادش قلب‌ها را شاد کرد با کلامش عاشقان را یاد کرد

آنکه جان‌ها را به نانی زنده کرد عشق خود را در جهان پاینده کرد

قدرت لمسش به جسمی روح داد پایداری را به ما چون کوه داد

غرق افکار پریشان بوده‌ام خار چشمی چون مغیلان بوده‌ام‌

درد دل‌هایم دل یاران شکست ناله‌هایم بر دل جانان نشست‌

کوه صبرم همچو کاهی خار شد بر دل سرد زمان هموار شد

آسمان سرخ قلبم غم گرفت دشت سرد سینه‌ام ماتم گرفت‌

قطره قطره اشک من دریا شده شادی و شوقم دگر رویا شده‌

یک شب از شب‌های تار و دردناک روزن امید من شد تابناک‌

با دم گرمش به گوش جان من گفت‌: برخیز ای غمت بر جان من‌

ای مسیحا جان من قربان تو ای همه ایمان من از آن تو

جام عشقت بر دل و جانم نشست سُکر روحت زاری‌ام در هم شکست‌

هر کلامت مرده‌ای را زنده کرد اشکهایی را به لب‌ها خنده کرد

در کلامم قدرت و جان داده‌ای بر وجودم روح ایمان داده‌ای‌

بعد از این امید ?ویدا? گشته‌ای بهر هر دردش تسلی گشته‌ای‌

هر کلامت در کتابت جاودان ما همه بر این گلستان باغبان‌

ویدا (سوئد)

 
 

«به دنیا بنگر، به این همه درد»، گوید احساسم‌!

?سر به بالا کن‌، مرا پیدا کن‌?، گوید استادم‌!

?غمها، مشکلات‌، سختی‌، اسارت‌?، گوید احساسم‌!

?خنده‌، آزادی‌، صلح و رهایی‌،? گوید استادم‌!

?افتاده‌ای باز، برنخواهی خاست‌،? گوید احساسم‌!

?دستت بگیرم‌، با من قدم زن‌،? گوید استادم‌!

?این بار سنگین است‌، نتوانی بردن‌،? گوید احساسم‌!

?بارت به من دِه‌، بر دوشم بِنِه‌،? گوید استادم‌!

?تو نالایق و بیکاره هستی‌،? گوید احساسم‌!

?تو ساختۀ من در من کاملی‌،? گوید استادم‌!

?دهان را ببند، شهادت نده‌،? گوید احساسم‌!

?دهانت بگشا، آن را پر کن‌،? گوید استادم‌!

دیواری بساز، خود را جدا ساز، او را راه مده‌،? گوید احساسم‌!

?هیچ چیز نتواند مانعم شود، دوستت می‌دارم‌،? گوید استادم‌!

?بترس و شک کن‌، باورش نکن‌،? گوید احساسم‌!

?نترس و بیا تو مال منی‌،? گوید استادم‌!

?انسانها همه به ضد منند،? گوید احساسم‌!

?من با تو هستم دشمن فراری است‌،? گوید استادم‌!

?ارزش نداری دوستت بدارند،? گوید احساسم‌!

?تو برای من یک مروارید با ارزش هستی‌،? گوید استادم‌!

?شانه‌ام شکست‌، پاهایم سست است‌،? گوید احساسم‌!

?تو را مسح کنم با روغن روح‌،? گوید استادم‌!

احساسم گوید... احساسم گوید... احساسم گوید...

عیسی چه گوید؟ استاد مهر و وفا چه گوید؟...

تنها یک جمله در اینجا باقی است‌:

ایمانت کجاست‌؟ احساست فانی است‌!

اقتباس از یک شعر هلندی‌/فرناز (هلند)

 

 

حق نداری به کلیسا بروی‌...

محتسب گفت‌: ?دیگر حق نداری به کلیسا بروی‌!?

من در جواب گفتم‌:

اگر بوتۀ برنج در شالیزار بدون آب توانست رشد کرد،

اگر پروانه به دور شمع نگشت‌،

اگر نسیم بر گلبرگهای دشت وزیدن نگرفت‌،

و اگر باران برگهای جنگل‌ها را نشست‌،

من به کلیسا نخواهم رفت‌!

اگر نوزاد از مادرش شیر ننوشید،

اگر ماهیان بدون آب زیستند،

اگر بره به دنبال شبان خویش نرفت‌،

و اگر در بهار شکوفه‌ای نشکفید،

من به کلیسا نخواهم رفت‌!

اگر چشمان منتظر انتظار نکشیدند،

اگر اشکهای متبرک کلمۀ مجسم را متبارک نساخت‌،

اگر دعای مسکینان عزیز جلجتا را جلال نداد،

و اگر روح‌القدس بر فرزندان راهنما نشد،

من به کلیسا نخواهم رفت‌!

اگر قاصدک با نسیم به پرواز در نیامد،

اگر آبهای روان از کوهها سرازیر نشدند،

اگر قوهای وحشی بر تالابها نیارمیدند،

و اگر پرستوها، کبوترها، سارها کوچ نکردند،

من به کلیسا نخواهم رفت‌!

اگر رعدها پس برق نغریدند،

و رگبار خاکها را نشست و جویبارها به برکه‌ها و رودها تبدیل نشد،

و همۀ آبها به دریای خزر فرود نیامدند،

و اگر آب دریای خزر مهیا نشد برای غوطه‌ور شدن جسمم‌،

و شهادت نداد متولد شدنم را باز،

من به کلیسا نخواهم رفت‌!

و اگر روح‌القدس هر روز مرا ننوازید و راهنما نشد،

و محبت خداوندی هر روزه غبار چشمم را نشست‌،

و اگر روزهای یکشنبه ارگها در و ناقوس‌ها بر کلیساها به صدا در نیامدند،

و همۀ دلها و لب‌ها دست به دعا برای صلح ابدی آمین نگفتند،

من به کلیسا نخواهم رفت‌!

آری محتسب من به کلیسا نخواهم رفت‌،

چون من در کلیسا و کلیسا در من است‌!

شهریار (نروژ)

 

 

نیایش‌

تو ای دین من‌، مذهب من‌، ایمان من‌!

تو آیین من‌، شرف من و جلال من‌!

تو هم جسم من هم جان من‌!

تو هم روح من هم روان من‌!

تو بهار من‌، تو خزان من‌،

تو زیبایی هر دو جهان من‌!

تو هستی من‌، نیستی من‌،

تو موجود من‌، پنهان من‌،

تو زمین من‌، هم زمان من‌،

تو شاهنشاه هر دو جهان من‌!

هر لحظه زنده کنی این جان من‌،

این جان مردۀ بی‌روان من‌!

تو مسیح من خدای من‌،

تو بخشایندۀ هر گناه من‌!

من خسته و بیمار و در مانده‌ام‌،

تو ای طبیب درد بی‌درمان من‌!

بیچاره و غریب و بینوا افتاده‌ام‌،

تو چاره‌ساز هر مشکل من‌، سلطان من‌!

بکن مهربانی بر حال پریشان من‌!

تو ای خدای عادل و مهربان من‌!

?افضل‌? کجا رود استعانت از کی بجوید؟

جز درگاه عیسی نیست دیگر جا پناهگاه من‌!

هاشم افضل‌، برادر افغانی‌