You are here

با چشمان خدا بنگر برگرفته از داستان زندگی مراد

Estimate time of reading:

۱ دقیقه

 

 

دیروز کودکی لطمه دیده از پرخاش دیگران

جدا گشته از محبت و پیوسته به ساز غمنواز

فردا خموش و خسته و بیقرار

و قلبی که روز به روز سنگ و سخت می‌شود

نواختن ساز و دلبستن به کار کار کار

نه غمخواری، نه دستی که زخم دل را التیام باشد

شاید آن دخترک معصوم

بتواند زیر کوله بار قلب سنگین شده، پایه‌یی باشد

شاید دو تا شدن، راهی باشد

اما درخت خشک تعصب و تدین، میوه‌ایی جز شک و تردید نخواهد داشت

و چشمانی که به دیگران دوخته شده " آن‌ها چگونه به ما می‌نگرند"

آیا باید عشق خویش را در پستوی خانه پنهان کرد؟

آیا باید پرده‌ها را بر صورت خورشید کشید

تا به روی عشق که از تعصب، تاریک شده است نتابد؟

اما نوری هست که فراتر از نور خورشید از هر حجابی عبور می‌کند

نور محبت خدای حقیقی

از قلوب متعصب و سخت و سنگ، شیشه‌ای مطلا می‌سازد

و با چشمان خدا خواهی نگریست

با عشق خدا عشق خواهی ورزید، آنگاه که به او ایمان آوری...