You are here

نقطۀ کور

Estimate time of reading:

۱۳ دقیقه

من در کودکی به مطالعه داستان‌‌هایی که در مجلات مخصوص کودکان چاپ می‌‌شد علاقه خاصی داشتم. اغلبِ این داستان‌‌ها عجیب و غریب و تا حدودی دور از واقعیت بودند، ولی از خواندن آنها لذت غیرقابل وصفی به من دست می‌‌داد. مخصوصاً داستان‌‌هایی را دوست داشتم که در آنها زندگی اشخاص ناگهان از این رو به آن رو می‌‌شد. به‌‌عنوان مثال، فقیری ناگهان به شاهزاده‌‌ای ثروتمند تبدیل می‌‌شد یا یک نفر زندانی در سلول تاریک و هولناکش ناگاه به پیرمردی برمی‌‌خورد که نشانی گنجی را به او می‌‌داد و او با یافتن آن گنج به شخص عالیمقامی به نام کنت مونت کریستو تبدیل می‌‌شد که همه خواهان مصاحبتش بودند. این طور داستان‌‌های عجیب و غریب را با ولع خاصی می‌‌خواندم، چون از همان سن کم از یکنواختی‌‌ها گریزان بودم. تا آنجا که می‌‌توانستم در جشن تولد دوستان و آشنایان شرکت نمی‌‌کردم، چون در ‌‌نظرم تکراری و یکنواخت بود. همه رفتارها و عکس‌‌العمل‌‌ها را می‌‌شد از پیش حدس زد و چیز غافلگیرکننده‌‌ای وجود نداشت. متأسفانه بزرگتر که شدم، خود زندگی نیز به‌‌زودی برایم به یک سناریوی یکنواخت تبدیل شد. کمتر خبر یا اتفاقی بود که بتواند قدرت آن را داشته باشد که سناریوی ملال‌‌آور زندگی را برایم تغییر دهد و شور و هیجانی به جانم بیندازد. بنابراین وقایع هیجان‌‌انگیز و خلاف هنجارهای معمول زندگی را بیشتر در لابلای داستان‌‌ها و کتاب‌‌های رُمان جستجو می‌‌کردم. به‌‌راستی چقدر تأسف‌‌بار است که انسان به اجبار خود را از جهان واقعی کنار بکشد و مُرادِ دلش را در کتاب‌‌های داستان بجوید.

وقتی با عیسای مسیح آشنا شدم و زندگی‌‌ام را به او سپردم، شخصیت تأثیرگذار و دور از انتظار عیسی باعث شد به‌‌تدریج با واقعیت‌‌های پیرامونم آشتی کنم. هم در زندگی عیسی و هم در زندگی پیروان راستین او نشانه‌‌های شگفت‌‌انگیز و باورنکردنی‌‌ای دیدم که باز همان شادی و هیجان دوران کودکی را که مدت‌‌ها از آن خبری نبود در من شعله‌‌ور ساخت، اما هزاران بار بیشتر! پای صحبت افرادی نشستم که فیض و محبت مسیح زندگی‌‌شان را دگرگون کرده بود. به تعبیری، با کنت مونت کریستوهایی آشنا شدم که هر کدام با یافتن گنجی به نام انجیل زندگی‌‌شان از این رو به آن رو شده بود! احساس کردم وقت آن رسیده که بجای پنهان شدن در داستان‌‌های تخیلی، به دنیای واقعی بازگردم و شادی و هیجانی را که در مسیح یافت می‌‌شود با دنیای تشنه در میان بگذارم. 

چنین شادی و هیجان غیرقابل انتظاری را به‌‌خوبی در فیلم "نقطۀ کور" شاهدیم. حکایت فیلم برگرفته از کتابی است به همین نام، نوشته مایکل لوئیس. این کتاب که در سال ۲۰۰۶ منتشر شد، داستان واقعی فوتبالیستی است به نام مایکل اوهر (Michael Oher). زندگی این فوتبالیست دقیقاً یادآور همان داستان‌‌های غیرواقعی و افسانه‌‌ای دوران کودکی‌‌ام بود. در سال ۲۰۰۹، یک کارگردان مسیحی به‌‌نام جان لی هنکاک (John Lee Hancock) بر اساس این کتاب فیلمی تهیه کرد که با استقبال حیرت‌‌انگیزی روبرو شد و بینندگان زیادی را در سراسر جهان تحت تأثیر قرار داد. بسیاری با دیدن این فیلم تلنگری بر وجدان‌‌شان خورد و باورشان نسبت به اینکه در دنیای پیرامون ما هم می‌‌تواند چنین وقایع غیرقابل انتظاری رخ دهد تقویت گردید. این تلنگر، وجدان عمومی مسیحیان و کلیسا را نیز مختصر تکانی داد و اهمیت نشان دادن محبت مسیح در عمل را به مسیحیان یادآوری کرد.
 

داستان فیلم

"مایکل اوهر" پسرک خجالتی سیاه‌‌پوستی است که در خانواده‌‌ای فقیر در منطقه پایین شهر ممفیس در ایالت تنسی امریکا زندگی می‌‌کند. هیکل تنومند و غول‌‌پیکر مایکل باعث شده که دوستانش او را "مایک گُنده" بنامند. پدر مایکل شخص خلافکاری بوده که بیشتر عمرش را پشت میله‌‌های زندان گذرانده و عاقبت خودکشی کرده است. مادرش اسیر مواد مخدر است و تنها زندگی می‌‌کند. تمامی بچه‌‌های این خانواده از جمله مایکل از خانه رانده شده‌‌اند تا خود زندگی‌‌شان را اداره کنند. مایکل از هفت سالگی بارها توسط مأمورین خدمات اجتماعی به خانواده‌‌های مختلف سپرده شده است، ولی او هر بار از خانه فرار کرده است. اکنون که ۱۶ سال از سنش می‌‌گذرد، شب‌‌ها را در اماکن‌‌ مختلف به صبح می‌‌رساند و از پس‌‌‌‌مانده غذای تماشاگران استادیوم کالج تغذیه می‌‌کند. مایکل پس از مدتی در پی تلاش‌‌های یکی از دوستان قدیمی پدرش موفق می‌‌شود در یک مدرسه مسیحی که تقریباً تمام دانش‌‌آموزان آن سفیدپوست هستند ثبت‌‌نام کند. در این مدرسه برحسب تصادف با پسری به اسم "شان توهی" (Sean Tuohy) آشنا می‌‌شود که از خانواده‌‌ای مسیحی و بسیار ثروتمند است. این آشنایی سرآغاز تحولی در زندگی مایکل است.
 یک شب‌‌ که "شان" و خانواده‌‌اش با اتومبیل از یک مراسم کلیسایی به خانه برمی‌‌گردند، در راه مایکل را می‌‌بینند که در سرمای زمستان و در حالی که لباس گرمی به تن ندارد، با ساکی در دست در خیابان راه می‌‌رود. شان به خانواده‌‌اش می‌‌گوید که او دوستش "مایک گُنده" است. "لیا" مادر "شان" (که نقش او را هنرپیشه معروف ساندرا بالاک Sandra Bullock ایفا می‌‌کند که به‌‌خاطر این بازی‌‌ جایزه اسکار گرفت) اتومبیل را متوقف می‌‌کند و از جوان سیاهپوست می‌‌پرسد که کجا می‌‌رود. مایکل جواب می‌‌دهد که جایی ندارد. بنابراین مادر "شان" تصمیم می‌‌گیرد مایکل را به خانه ببرد و برای یک شب به او جا بدهد. یک شب تبدیل به چندین شب می‌‌شود، و رفته رفته خانواده "توهی" و مخصوصاً مادر خانواده به مایکل علاقمند ‌‌شده، از او می‌‌خواهند در خانه آنها بماند. کم‌‌کم رابطه‌‌ای عاطفی بین مایکل و خانواده توهی شکل می‌‌گیرد. آنان که مسیحیان معتقدی هستند، اتاق مستقلی در اختیار مایکل قرار می‌‌دهند، برایش لباس می‌‌خرند، و با او همچون عضوی از خانواده رفتار می‌‌کنند. عاقبت نیز او را به فرزندخواندگی می‌‌پذیرند. پس از چندی خانواده "توهی" متوجه می‌‌شوند که مایکل سخت شیفته فوتبال امریکایی است، ولی متأسفانه نمرات او در مدرسه در سطحی نیست که بتواند در تیم فوتبال پذیرفته شود. بنابراین آنان برای مایکل معلم خصوصی استخدام می‌‌کنند تا هفته‌‌ای بیست ساعت با او کار کند. سرانجام توجهات و محبت‌‌های این خانواده به ثمر می‌‌نشیند و مایکل با نمرات خوبی فارغ‌‌التحصیل شده، به کمک بورسیه‌‌ای که به‌‌خاطر مهارتش در فوتبال دریافت کرده به یکی از بهترین کالج‌‌های امریکا راه می‌‌یابد. قابلیت و مهارت مایکل در فوتبال به حدی است که مدیران تیم‌‌های فوتبال کالج‌‌های مختلف به ملاقاتش می‌‌آیند تا با وعدۀ امکانات مالی زیاد او را جذب تیم خود کنند. شاید تنها مشکلی که در طول فیلم پیش می‌‌آید، زمانی است که یک بازجوی زن از طرف انجمن ورزشی کالج‌‌های امریکا مظنون می‌‌شود که آیا دلیل کمک‌‌های خانواده "توهی" به مایکل این بوده که او روزی در تیم محبوب‌‌شان "دانشگاه میسی‌‌سیپی" که هم زن و هم شوهر در جوانی در آن فعال بوده‌‌اند، بازی کند یا خیر.
 

قدرتِ محبت و پذیرش

"نقطه کور" فیلم پیچیده و پر از رمز و رازی نیست که بیننده را مدام در تب و تاب نگه دهد. فیلمِ ساده‌‌ای است که در عین حال پرقدرت‌‌ترین نیروی جهان، یعنی محبت را به‌‌تصویر می‌‌کشد. تحول حیرت‌‌انگیزی که در زندگی مایکل رخ می‌‌‌‌دهد بیش و پیش از هر چیز نشان‌‌دهنده قدرت خارق‌‌العاده محبت است -‏‏‏‏‏ محبتی بی‌‌شائبه و خالصانه که انگیزۀ شخصی در پس آن نیست. چنین محبتی یکی از مهم‌‌ترین نشانه‌‌های پیروی از مسیح است، و بنابراین عجیب نیست که می‌‌بینیم خانواده توهی مسیحیان معتقدی هستند. آنان با بی‌‌تفاوت نماندن در برابر صحنه جوان سیاه‌‌پوستی که در سرمای زمستان یکه و تنها در خیابان سرگردان است، محبت مسیحی را در عمل نشان دادند. کلام خدا به ما می‌‌گوید که «در محبت ترس نیست» (اول یوحنا ۴‌‌:‌‌۱۸). احتمالاً اولین واکنش خیلی‌‌ها به کاری که خانواده توهی کردند این است که بپرسند آیا راه دادن یک پسر جوان سیاه‌‌پوست خیابان‌‌گرد به منزل کار عاقلانه‌‌ای است؟ اگر آن جوان دزد یا قاتل از آب دربیاید تکلیف چیست؟ آیا چنین کار پرمخاطره‌‌ای درست است؟ اما محبت به‌‌راستی نیز بر ترس و شک غلبه می‌‌کند. خانواده توهی با رفتار مسیحی‌‌وار خود نشان می‌‌دهند که مسیحیت تنها به تشریفات کلیسایی، رفتن به کلیسا در روزهای یکشنبه و شنیدن موعظه خلاصه نمی‌‌شود، بلکه اولین نشانه آن داشتن قلبی است آکنده از محبت مسیح.
متأسفانه جامعه امروز ما به بی‌‌تفاوت بودن نسبت به رانده‌‌شدگانی چون مایکل عادت کرده است. فیلم "نقطه کور" نشان می‌‌‌‌دهد که اگر لحظه‌‌ای سر خود را برگردانیم و آنچه را که به ندیدنش عادت کرده‌‌ایم ببینیم، چه تحول عظیمی می‌‌تواند در زندگی اشخاص و در جامعه ایجاد ‌‌شود. اگر بی‌‌محبتی نتایجی چنین ویران‌‌کننده‌‌ دارد، به همان نسبت پذیرش، محبت و فضای گرم خانواده‌‌ قادر است نوجوانی مطرود‌‌ مانند مایکل را به فوتبالیستی مشهور تبدیل کند. جالب اینجاست که تأثیر محبت یک طرفه نیست، بلکه خود کسی که محبت می‌‌کند نیز از ثمرۀ شگفت‌‌انگیز آن برکت می‌‌یابد. در جایی از فیلم مادر خانواده به دوستانش می‌‌گوید که با آمدن مایکل، زندگی‌‌شان معنایی تازه پیدا کرده و نگرشی که به زندگی داشتند به‌‌کلی عوض شده است. محبت و توجه ما نه تنها بر دیگران تأثیر می‌‌گذارد، بلکه خود ما نیز از ثمرات آن برکت می‌‌گیریم. به‌‌قول شخصی، وقتی گل خوشبویی به کسی هدیه می‌‌دهی، دست خودت نیز بوی آن گل را به خود می‌‌گیرد!
ممکن است برای ما بینندگان فیلم لزوماً چنین موقعیتی پیش نیاید که مانند خانواده توهی شخص آواره‌‌ای را به خانه بیاوریم و او را به فرزندی بپذیریم، اما به هزاران طریق دیگر می‌‌توان به دیگران محبت کرد و تأثیر حیرت‌‌انگیز آن را در زندگی آنان و در زندگی خود تجربه نمود. عیادت از شخصی بیمار، تلفن زدن به دوستی که تنهاست و شاید در دیاری غریب کسی را ندارد که جویای احوالش باشد، دادن هدیه به کسی که نیازمند است، تشویق و دلگرم کردن کسی که در خدمتش دلسرد شده است، همه و همه گونه‌‌های متفاوتی از ابراز محبتِ مسیحی است که می‌‌تواند تأثیر شگرفی بر جای بگذارد. عیسای مسیح از ما می‌‌خواهد چنین محبتی را به جهان نشان دهیم.
 

در دام نقطه‌‌های کور گرفتار نشویم!

همۀ ما با قانون نقطه کور در رانندگی آشنا هستیم. در جاده وقتی می‌‌خواهیم تغییر مسیر دهیم نگاهی به آینه بغل خود می‌‌اندازیم و اگر دیدیم اتومبیلی از کنارمان رد نمی‌‌شود، با اطمینان‌‌خاطر به سمتی که می‌‌خواهیم می‌‌رویم. اما نگاه کردن به آینه بغل همیشه تمام حقیقت را به ما نمی‌‌گوید، زیرا گاه اتومبیل کناری می‌‌تواند در جایی قرار بگیرد که نقطه کور ماست و قادر به دیدن آن نیستیم. اتومبیل آنجاست، ولی ما آن را نمی‌‌بینیم چون در دام قانون نقطه کور گرفتار شده‌‌ایم! لازم است برای اطمینان بیشتر گردن خود را کمی زحمت داده بچرخانیم، تا به چشم خودمان مطمئن شویم که وسیله نقلیه دیگری در کنارمان نیست.
در زندگی روزمره نیز ممکن است چنین نقاط کوری در سر راه‌‌‌‌مان قرار بگیرند و دیده نشوند. نتیجه، احساس راحتی و اطمینان کاذبی است که در بطن بحران دچارش می‌‌شویم. این نقاط کور باعث می‌‌شود افراد محروم و محتاجِ محبتی را که خدا در اطراف‌‌مان قرار می‌‌‌‌دهد نبینیم و بی‌‌اعتنا از کنارشان رد شویم، با این احساس امنیت کاذب که مسیحیان خوبی هستیم و خدا را دوست داریم. پس از مرگ، از ما خواهند پرسید که چرا با وجود اینکه عیسای مسیح را تشنه و گرسنه یا غریب و عریان دیدیم، از او دستگیری نکردیم. انگشت به دهان می‌‌مانیم که کی عیسای مسیح در چنان شرایطی به‌‌سراغ ما آمد، و پاسخ می‌‌شنویم که با بی‌‌اعتنایی به افراد محروم و نیازمند پیرامون خود در واقع به مسیح بی‌‌اعتنایی کرده‌‌ایم.
دنیای ما پر است از کسانی چون مایکل. کافی است به خود زحمت دهیم و گردن مبارک را کمی بگردانیم، و آن وقت می‌‌بینیم که چنین کسانی چه فراوان در جامعه حضور دارند و حتی چه بسا بعضی از آنها عضو کلیسای خودمان باشند!
دوستی با من درد دل می‌‌کرد که درست است که باید بشارت بدهیم و پیام انجیل مسیح را به افراد جدید برسانیم، ولی بعضی مواقع این غیرت بشارتی، ما را از دیدن افرادی که سال‌‌ها بیخ گوش‌‌مان هستند غافل می‌‌سازد. همیشه نباید جای دور رفت. در همین کلیسای‌‌ خودمان شخصی که کنار صندلی ‌‌ما نشسته است ممکن است با مشکل یا بحران بزرگی روبرو باشد که اگر کمی گرد‌‌ن‌‌مان را بچرخانیم و دقت کنیم متوجه‌‌اش خواهیم شد. دوستم می‌‌گفت: «زمانی با مشکل بزرگی دست و پنجه نرم می‌‌کردم. یکبار جلوی در کلیسا به یکی از دوستان برخوردم. آن دوست به گرمی با من احوالپرسی کرد و با لبخند مرا در آغوش گرفت. همین برای من کافی بود که روحیه بگیرم و گرمای محبت را با تمام وجود حس کنم.» بیشتر مواقع افراد نیازمند انتظار زیادی از دیگران ندارند. توجهی هر چند اندک می‌‌تواند تأثیری شگرف بر جای بگذارد.
 

اهمیت خانواده

شاید کسانی که سال‌‌ها در غربت و به‌‌دور از خانواده‌‌های‌‌شان زندگی کرده‌‌اند به‌‌خاطر محروم بودن از محیط گرم و صمیمی خانواده ارزش آن را بیشتر از کسانی که از این موهبت بهره‌‌مندند حس کنند. مایکل از داشتن محیط گرم خانواده محروم بود و از اعضای خانواده‌‌اش ‌‌اطلاع خاصی نداشت. به‌‌جرأت می‌‌توان گفت بیشترین محبتی که خانوادۀ توهی به او نشان دادند و در تحول سرنوشت مایکل مؤثر بود، همین واقعیت بود که او را به‌‌عنوان عضوی از خانواده خود پذیرفتند و این خلاء بزرگ را در زندگی‌‌اش پر کردند. مایکل دریافت که به‌‌عنوان یک عضو خانواده مطرح و مورد توجه است. از او خواسته می‌‌شود در کنار دیگر اعضای خانواده غذا بخورد، و در شادی‌‌ها، تفریحات و علاقه‌‌های‌‌‌‌شان سهیم باشد. او نیز همچون دیگر فرزندان خانواده اتاقی مستقل دارد، برایش معلمی خصوصی استخدام می‌‌شود، و حتی به‌‌عنوان هدیه اتومبیل گران‌‌قیمتی از خانواده دریافت می‌‌کند. محیط گرم خانواده توهی باعث شد مایکل رفته رفته احساس ارزش کند و اعتماد به‌‌نفس پیدا کرده، از نوجوانی کم‌‌حرف و خجالتی به جوانی موفق و خوش‌‌مشرب تبدیل شود. در چنین محیطی شخصیت و استعدادهای مایکل مجال شکوفایی پیدا کرد. با اینکه کسی از او انتظار پیشرفت نداشت و معلم‌‌ها می‌‌گفتند از IQ پایینی برخوردار است، با ورود به جمع خانواده توهی توانست نه تنها دوران مدرسه را با نمرات خوبی به اتمام برساند، بلکه به عضویت تیم فوتبال یکی از بهترین کالج‌‌های امریکا نیز درآید و به یکی از مشهورترین ستارگان ورزش تبدیل شود.
آیا امروز کلیسا قادر است نقش خانواده را برای افراد محروم، تنها و سرخورده جامعه ایفا کند؟ آیا کلیسا برای کسانی که برای اولین بار به آنجا پا می‌‌گذارند محیط گرم و پُرمحبتی هست؟ متأسفانه گاهی اوقات می‌‌شنویم که افراد تازه‌‌وارد آن طور که باید و شاید در جمع کلیسایی پذیرفته نمی‌‌شوند و خود را همچنان تنها و سرخورده حس می‌‌کنند. اما شخصاً شهادت‌‌های خوبی هم شنیده‌‌ام از اینکه چطور اشخاص به محض ورود به کلیسا چنان تحت تأثیر محبت و صمیمیت اعضای کلیسا قرار گرفته‌‌اند که تشویق شده‌‌اند به آمدن به جلسات ادامه دهند و در نهایت عیسای مسیح را به‌‌عنوان نجات‌‌دهنده خود پذیرفته‌‌اند. اکثر کسانی که برای اولین بار وارد کلیسا می‌‌شوند در وهلۀ اول محتاج شنیدن موعظه‌‌ای آتشین نیستند، بلکه به فضایی بی‌‌ریا و پرمحبت نیاز دارند که پذیرای آنها باشد و بتوانند در آن احساس تعلق کنند. تنها با ایجاد چنین فضایی است که شخص تازه‌‌وارد سرانجام جذب محبت مسیح می‌‌شود و از گناهان خود توبه می‌‌کند.
ممکن است بگوییم کاری که خانواده توهی انجام دادند فیض خاصی می‌‌خواهد که همه از آن برخوردار نیستند، یا امکانات مالی‌‌ می‌‌خواهد که در توان همه نیست. درست است که شاید نتوانیم دقیقاً مانند این خانواده عمل کنیم، ولی حداقل می‌‌توانیم از جایی شروع کنیم. رسالت محبت کردن را از هر جا و با هر توانی که آغاز کنیم، مایکل اوهرها منتظر ما هستند.
 
فیلم "نقطه کور" با استقبالی غیرقابل انتظار مواجه شد و فروش بسیار خوبی داشت. این فیلم با هزینه‌‌ای در حدود ۲۹ میلیون دلار ساخته شد، ولی فروش آن از مرز ۲۵۰ میلیون دلار نیز گذشت. "ساندارا بالاک" هنرپیشه‌‌ زنِ فیلم که نقش اصلی را ایفا می‌‌کند به‌‌خاطر بازی خوبی که ارائه داد هم برنده جایزه گلدن گلوب شد و هم به‌‌عنوان بهترین بازیگر نقش اول جایزه اسکار گرفت. فیلم در نگاه منتقدین معروف سینمایی نیز اقبال خوبی یافته و بسیار مثبت ارزیابی شده است.
همانطور که گفته شد، فیلم "نقطه کور" داستانی واقعی است. مایکل اوهرِ واقعی در حال حاضر مشغول نگارش دومین کتاب خود است به‌‌نام "من بر مشکلات غالب آمدم"، که قرار است در سال ۲۰۱۱ منتشر شود. خانواده توهی نیز در حال نوشتن خاطرات خود هستند که ظاهراً اواخر امسال به بازار خواهد آمد. خدا را برای این خانواده مسیحی شکر می‌‌کنیم که چنین نمونه خوبی از خود بجا گذاشتند. باشد که ما نیز با مشاهده داستان زندگی آنان بیش از پیش انگیزه بگیریم که محبت مسیح را در عمل به مردم تشنه پیرامون خود نشان دهیم، و با این کار نام خداوندمان عیسی را جلال داده، باعث گسترش پادشاهی او شویم.