You are here

مصاحبه با کشیش بصیرت بی‌بی‌ میرزانیا

Estimate time of reading:

۱۹ دقیقه

 

کشیش بصیرت بی‌بی میرزانیا یکی از معدود بانوان ایرانی هستند که به درجۀ کشیشی رسیده‌اند. ایشان که یکی از چهره‌های شناخته شدۀ کلیسای اسقفی (انگلیکن) در ایران و انگلیس هستند، عمری را در خدمت به ایران و ایرانی سپری کرده‌اند و از جمله مدتی در کلیسای Christ Church در شهر گیلفورد در جنوب انگلیس، شبان خود بنده بوده‌اند. داستان حیرت‌انگیز ایمان آوردن‌شان به مسیح در ایران، مهاجرت‌شان به انگلیس و ورودشان به جرگۀ روحانیون کلیسای انگلیکن را در این شماره از زبان خودشان می‌شنویم:

۱-‏‏‏‏ ممکن است قدری راجع به دوران کودکی و خانواده‌ای که در آن بزرگ شدید برای خوانندگان ما صحبت کنید؟

من دختر بزرگ یک خانواده نه نفره هستم. پنج خواهر و دو برادر دارم. البته برادر بزرگم بیست سال پیش فوت کردند. پدرم درویش بود. ایشان در عین حال که فردی با ایمان و روحانی بودند، افکار بسیار روشنی داشتند و از تحصیلات بالایی برخوردار بودند. پدرم فردی عدالت‌خواه بود و ما را نیز به عدالت‌خواهی تشویق می‌کرد. سعی می‌کرد در همان جمع کوچک خانوادگی عدالت و برابری رعایت شود. ایشان به همه ما به یک چشم نگاه می‌کردند و بر خلاف تعلیم رایج در آن زمان، معتقد بودند که دختران نیز باید همپای جنس مذکر به تحصیلات عالیه برسند. به همین جهت من و دیگر خواهرانم در کنار برادران‌مان تحصیلات ابتدایی و دبیرستانی را در استان فارس به پایان بردیم و برای ادامه تحصیل به تهران رفتیم. البته مادرم که از ایلات قشقایی بود چندان ما دخترها را به ادامه تحصیل تشویق نمی‌کرد و در عوض بیشتر بر انضباط شخصی و اعتمادبه‌نفس تأکید داشت. اما پدرم می‌گفت که امکان تحصیل بزرگ‌ترین سرمایه‌ای است که پدر و مادر می‌توانند به فرزندان‌شان تقدیم کنند و از آنها افراد مفیدی برای جامعه بسازند.

یکی دیگر از درس‌های عالی‌ای که از پدرمان آموختیم این بود که هر یک از اعضای خانواده باید مسئول همدیگر باشند. به همین جهت ما خواهر و برادرها از همان کودکی رابطه نزدیکی با هم داشتیم و محبت بر خانه ما حاکم بود. هنوز هم این رابطه بین ما بسیار قوی است. با وجود اینکه هر کدام در یک گوشۀ دنیا زندگی می‌کنیم، اما سعی می‌کنیم لااقل هفته‌ای یک بار با هم تماس تلفنی داشته باشیم و اگر نیازی باشد به همدیگر کمک کنیم.

از همان اول ارجحیت‌های زندگی ما مشخص شده بود: تحصیل، داشتن زندگی ساده و محبت و خدمت کردن به دیگران.

۲-‏‏‏‏ چگونه به مسیح ایمان آوردید؟

بنده چون دختر بزرگ خانواده بودم از نظر روحی و ایمانی خیلی به پدرم نزدیک بودم. وقتی پدرم را می‌دیدم که در اتاق مطالعه‌شان خلوت می‌کردند و به دعا و عبادت می‌پرداختند فوق‌العاده تحت تأثیر قرار می‌گرفتم. ناگفته نماند که پدرم فرد بسیار آزاداندیشی بودند و علاوه بر اینکه به اعتقادات ادیان دیگر احترام می‌گذاشتند، ما را هم طوری تربیت کرده بودند که حاضر باشیم افکار و عقاید دیگران را به‌دور از تعصب بررسی کنیم.

و اما آشنایی من با مسیح این طور شروع شد که بنده بعد از اینکه در رشته خدمات اجتماعی از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شدم، برای ادامه تحصیل به بیروت رفتم و در دانشگاه آمریکایی آنجا فوق لیسانسم را در همین رشته گرفتم. در دوران تحصیل در بیروت، در خوابگاه دانشگاه با یک دختر مسیحی هم‌اتاق شدم. زندگی و ایمان آن دختر خیلی روی من تأثیر گذاشت. می‌دیدم که او هر شب کتاب‌مقدسش را مطالعه می‌کند و همین مرا کنجکاو کرد که بیشتر در مورد مسیحیت بدانم. مدام از او سؤالاتی در این رابطه می‌پرسیدم. او نیز با محبت سعی می‌کرد تا آنجا که می‌توانست جواب سؤالاتم را بدهد. در روز فارغ‌التحصیلی نیز کتاب‌مقدسش را به من هدیه کرد تا در بازگشت با خودم به ایران ببرم.

یادم می‌آید وقتی به ایران برگشتم اولین سؤال پدرم این بود که در بیروت چه تجربیاتی کسب کرده‌ام. من هم ماجرای دوستم را تعریف کردم و از ایشان پرسیدم: «اگر من بخواهم مسیحی بشوم، شما چه نظری دارید؟» ایشان در جواب گفتند: «هر ایمانی که تو را به خدا نزدیک‌تر کند، آن ایمان مالِ توست.» همانطور که عرض کردم، من از همان کودکی احساس نزدیکی عجیبی به پدرم داشتم و برای ایشان احترام فراوان قائل بودم. ایمان‌، تعهد و سرسپردگی‌ ایشان به دعا و عبادت روی من تأثیر عمیقی گذاشته بود. بعدها نیز که مسیحی شدم هنوز این حرف پدرم در گوشم بود. ایشان هیچ وقت در مورد مذهب با ما صحبت نمی‌کرد بلکه تأکیدش این بود که باید خدا را بشناسیم. وقتی مسیحی شدم فهمیدم که چطور خدا مسیر زندگی ما را طوری هدایت می‌کند تا در نهایت با او آشنا شویم و او را بشناسیم. هیچ چیز بی‌هدف سر راه ما قرار نمی‌گیرد بلکه خداوند از همۀ وقایع زندگی ما نقشه‌ای دارد.

بعد از بازگشت از بیروت شروع به مطالعه کتاب‌مقدسی کردم که دوستم به من هدیه داده بود. در واقع مطالعه کلام خدا بود که به من کمک کرد به عمق مسیحیت پی ببرم. هر چه بیشتر مطالعه می‌کردم، احساس می‌کردم تحول درونی‌ای دارد در قلبم ایجاد می‌شود. هر قسمت از کلام این کتاب‌ برایم زنده بود. اشعار داوود و مزامیر و نیز اناجیل چهارگانه فوق‌العاده به دلم می‌نشست و اغلب بعد از مطالعه کتاب‌مقدس، زانو می‌زدم و در حالی که اشک می‌ریختم، با خدا راز و نیاز می‌کردم. خیلی از خودم تعجب می‌کردم، چون من هیچ وقت خودم را یک آدم مذهبی نمی‌دانستم و آنقدر درگیر زندگی و تحصیل و کار بودم که وقتی برای مذهب نداشتم. اما در آن دوران بی‌اختیار به این مسیر کشیده شده بودم و دست خودم نبود. تغییرات عمیقی در خودم می‌دیدم. حتی دیدگاهم نسبت به حرفه‌ام هم تغییر کرده بود. دیگر به‌خاطر جاه‌طلبی و موفقیت در شغلم نبود که به مردم خدمت می‌کردم. حتی از روی ترحم و دلسوزی هم نبود. به‌طور طبیعی کشش پیدا کرده بودم که به دردهای مردم رسیدگی کنم. حتی دوستان، اقوام و همکارانم هم متوجه این تغییرات شده بودند.

چندی بعد پدرم فوت کرد. فوت او خیلی روی من اثر گذاشت. از آنجا که او فرد روحانی‌ای بود، احساس می‌کردم من هم باید به‌نوعی راه او را دنبال کنم و حتی چندین بار به خانقاه رفتم. در همان ایام در همسایگی‌مان دوستانی پیدا کردم که مسیحی بودند. یک روز آنها مرا به پیکنیکی که در باغ کلیسای انجیلی تهران برگزار می‌شد دعوت کردند و من هم پذیرفتم. نوع پرستش آنها خیلی باعث تعجب من شد. آنها گیتار می‌نواختند، سرود می‌خواندند و دعا می‌کردند! اصلاً نمی‌توانستم این گروه را یک گروه مذهبی بدانم. همان روز یکی از خانم‌ها از من پرسید که آیا دلم می‌خواهد روز جمعه با آنها به کلیسا بروم. گفتم: "با کمال میل". روز جمعه که همراه آن دوستان مسیحی به کلیسا رفتم، به محض اینکه پایم را داخل کلیسا گذاشتم احساس کردم این همان جایی است که باید باشم. احساس کردم آن محیط آرام و صمیمی دقیقاً برای من است. این شروع ورود من به کلیسا بود و از آن زمان به بعد عضو پراپا قرص آنجا شدم. در یکی از همان جلسات نیز قلبم را به عیسی مسیح سپردم و او را به‌عنوان خداوند زندگی‌ام پذیرفتم. این درست قبل از شروع انقلاب بود. از آن زمان تا به امروز هم، به قول شاعر:

رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست

می‌کشاند هر کجا دلخواه اوست.

۳-‏‏‏‏ چه شد که تصمیم گرفتید وارد کار خدمت شوید؟ در حال حاضر مشغول چه خدماتی هستید؟

اینکه می‌پرسید چطور وارد خدمت شدم، تا تعبیرتان از خدمت چه باشد. به‌اعتقاد من خدمت یعنی کمک به مردم. اصولاً کلیسا برای این وجود دارد که به مردم کمک کند. وقتی به زندگی عیسی مسیح و دوران سه ساله خدمتش نگاه می‌کنیم، می‌بینیم او به عموم مردم خدمت می‌کرد. البته گاهی اوقات روزهای شبات به کنیسه می‌رفت و قسمتی از طومار می‌خواند، اما بقیه‌اش بیرون و در بین مردم بود. حتی موعظاتش همراه بود با غذا دادن به دیگران، شفا دادن مردم و غیره. برای من هم وارد شدن به خدمت کلیسایی در واقع ادامه همان حرفه‌ای بود که در آن تحصیل کرده بودم، یعنی "خدمات اجتماعی". ما در دوران تحصیل هم می‌بایست واحدهای تئوری می‌گذراندیم و هم واحد‌های عملی. در قسمت تئوری، روانشناسی، مردم‌شناسی و خدمات اجتماعی و روابطی را از لحاظ آکادمیک یاد می‌گرفتیم و در عین حال، هر ترم باید به یکی از نواحی محروم می‌رفتیم و به‌طور عملی در بین مردم خدمت می‌کردیم. من از آنجا که در حین تحصیل، در وزارت کشاورزی استخدام شده بودم، مسئول پروژه‌هایی بودم که به کمک‌رسانی به مناطق محروم مرتبط می‌شد، نظیر رساندن آب آشامیدنی به روستاها، رسیدگی به مناطق زلزله‌زده، و تشکیل "کانون حمایت خانواده" که در واقع تحت نظر من و چند نفر دیگر از مددکاران اجتماعی طراحی و به مرحله اجرا گذاشته شد. بنابراین نمی‌توانم روی لحظه خاصی انگشت بگذارم و بگویم خدمتم را از آن زمان شروع کردم. برای من خدمت به مردم همیشه جزو اهداف مهم زندگی‌ام بود.

من در سال ۱۹۷۹، مدت کوتاهی قبل از انقلاب، ایران را ترک کردم و به انگلیس آمدم. البته در ابتدا قصدم این نبود که برای همیشه در اینجا بمانم. صرفاً آمده بودم دختر کوچکم "میتسو" را که سه سال قبل به یک مدرسه شبانه‌روزی در انگلستان فرستاده بودم، ببینم. آمدن من به انگلیس مصادف شد با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران. در آن زمان در مدرسه‌ شبانه‌روزی‌ای که دخترم در آن درس می‌خواند، تقریباً ۲۵۰ دختر ایرانی دیگر هم مشغول تحصیل بودند. با وقوع انقلاب تمام این بچه‌ها باید به ایران برمی‌گشتند و بعضی از آنها هم در جریان انقلاب والدین‌شان را از دست داده بودند. این مدرسه با اینکه خصوصی بود، زیر نظر کلیسای انگلیکن اداره می‌شد و بنابراین مسئولین مدرسه که می‌دانستند من در ایران مسیحی شده بودم، با توجه به سوابق کاری‌ و ایرانی بودنم از من خواستند به مدت سه ماه مسئولیت رسیدگی به وضعیت این بچه‌ها را برعهده بگیرم. پس از پایان آن سه ماه، دایره اسقفی کلیساهای لندن که بر بیش از ۱۲۰۰ کلیسا نظارت داشت از من دعوت کرد به‌عنوان مددکار اجتماعی برای کلیسای انگلیکن کار کنم. بدین ترتیب من از سال ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۵، یعنی به مدت ۱۵ سال، در لندن به‌عنوان مددکار اجتماعی تحت نظارت کلیسای انگلیکن انجام‌وظیفه کردم. سال ۱۹۸۰ مصادف شد با وقوع سه تحول بسیار مهم در انگلیس: یکی بسته شدن تمام بیمارستان‌های روانی، دیگری شیوع بیماری ایدز، و بالاخره هجوم پناهندگان به انگلیس. این عوامل باعث شده بود به افرادی که در زمینه خدمات اجتماعی تخصص دارند خیلی احتیاج باشد. الآن که به عقب برمی‌گردم و به آن روزها نگاه می‌کنم، می‌بینم چطور دست خدا از همان ابتدا در کار بود و از رشته تحصیلی‌ام استفاده کرده، مرا به‌سوی خدمت به جان‌های گمگشته سوق داد. در همان سال‌ها در کلیسا کانونی تأسیس کردیم جهت کمک به بچه‌های پناهندگان. از آنجا که این بچه‌ها نمی‌توانستند به مدرسه بروند، سعی می‌کردیم خودمان به آنها کمک کنیم. تقریباً از چهل ملیت مختلف کودکانی به این کانون می‌آمدند، که برخی نیز ایرانی بودند.

در سال ۱۹۹۵ به شهر گیلفورد (Guildford) واقع در سی مایلی جنوب لندن منتقل شدم و تا سال ۲۰۰۴ به‌عنوان مدیر خدمات اجتماعی در دایره اسقفی این شهر انجام وظیفه کردم. باید اضافه کنم که گرچه ما به‌عنوان مددکار اجتماعی در کلیسا خدمت می‌کردیم، اما از همان ابتدا باید تحصیلات الهیاتی می‌داشتیم و توسط اسقف منطقه نیز دست‌گذاری می‌شدیم. بنابراین من در سال ۱۹۸۰ به‌عنوان شماس (Deacon) دست‌گذاری شدم و در سال ۱۹۸۱ نیز دیپلم دورۀ شاگردی عیسی مسیح را گرفتم و سپس دوره دیگری را گذراندم تا بتوانم تعلیم بدهم. در سال ۱۹۹۶ به‌طور جدی مشغول تحصیل در رشته الهیات مسیحی شدم و پس از شش سال توانستم لیسانس الهیات بگیرم. منظور من از تمام این صحبت‌ها این است که برای خدمت به خداوند آمادگی لازم است. همانطور که عیسی مسیح می‌‌فرماید، خانه باید پایه مستحکم داشته باشد. به‌نظر من لازم است هر خادمی تحصیلات متوسطه‌ای در الهیات داشته باشد.

در سال ۲۰۰۴ با اینکه هنوز به سن بازنشستگی نرسیده بودم، اما احساس کردم که دینی به ایران و ایرانیان دارم، و دعا ‌کردم که خدا فرصتی مهیا کند که بتوانم در بین ایرانیان خدمت کنم. خدا در قلبم گذاشت که گرچه نمی‌توانم در ایران باشم، اما می‌توانم در همین انگلستان به ایرانیان خدمت کنم. مخصوصاً برای آوارگان و پناهندگان خیلی بار داشتم چون خودم هم روزی به‌عنوان پناهنده به این کشور آمده بودم. پس نزد اسقف منطقه رفتم و این موضوع را با ایشان در میان گذاشتم. ایشان در جواب گفتند که اتفاقاً به مدت چهار ماه است که درباره این موضوع دعا می‌کرده‌اند چون اسقف ایرج متحده با ایشان تماس گرفته بودند و خواسته بودند مسئولیت رسیدگی به ایرانیان مقیم انگلستان به من سپرده شود. ایشان گفتند: «ما به خودت چیزی نگفتیم چون نمی‌خواستیم فقط خواستۀ ما باشد و چیزی را به تو تحمیل کرده باشیم. اما الان می‌بینیم که خداوند خودش این خدمت را تأیید کرده است.» سپس نزد مرحوم اسقف دهقانی رفتم تا با ایشان هم مشورت کنم. ایشان به من گفتند: «اگر می‌خواهی وارد این خدمت بشوی باید همه چیز را کنار بگذاری چون خدمت شبانی ایرانیان با آنچه الان به‌عنوان مددکار اجتماعی انجام می‌دهی خیلی فرق خواهد داشت.» بنابراین به پیشنهاد ایشان، حتی از کار فعلی‌ام استعفا دادم تا به‌طور تمام‌وقت در خدمتِ جامعه ایرانیان مقیم انگلیس باشم. بدین ترتیب در سال ۲۰۰۴ از طرف کلیسای انگلیکن به خدمت کشیشی دست‌گذاری شدم تا به‌عنوان شبان ایرانیان مسیحی مقیم انگلستان انجام‌وظیفه کنم. در حال حاضر به مشکلاتی که ایرانیانِ عضو کلیساهای مختلف انگلیکن دارند رسیدگی می‌کنم و به کشیشان کلیساهای انگلیسی در این مورد مشورت می‌دهم. گاهی اوقات نیز در کلیساهای انگلیسی موعظه می‌کنم و با ایرانیان این کلیساها جلسات عبادتی جداگانه‌ای داریم.

در حال حاضر یکی از مشکلات مهم ایرانیان در اروپا و آمریکا، مشکل اقامتی است. در خلال پنج سالی که از دست‌گذاری‌‌‌ام می‌گذرد، یکی از مسئولیت‌هایم رسیدگی به وضعیت پناهندگان ایرانی است. برخی از کلیساهای انگلیسی حداکثر سعی‌شان را می‌کنند که از این پناهندگان حمایت کنند، اما متأسفانه به‌دلیل عدم آشنایی با فرهنگ ایرانی گاه نمی‌توانند آن‌طور که باید و شاید از آنان حمایت کنند. بنابراین این مسئولیت به من واگذار شده که به اینگونه کلیساها سرکشی کنم و آنها را در این مسیر هدایت و راهنمایی نمایم. معمولاً هر ماه دعوت‌نامه‌هایی از کلیساهای مختلف انگلیکن در سرتاسر انگستان دریافت می‌کنم. در طی سفرهایم در هر شهری یک جلسه به‌طور خاص با خادمین کلیسا دارم و یک جلسه نیز با ایرانیان مقیم آن شهر خواهم داشت. این جلسات مخصوص مسیحیان و حق‌جویان است. همچنین از طرف کلیساهای انگلیکن به من این اجازه داده شده که افراد را تعمید دهم و مراسم عقد برگزار کنم. ضمناً در حال حاضر شبانی کلیسای لوقای مقدس در لندن را نیز برعهده دارم. این یک گردهمایی ماهیانه است و ایرانیان مسیحی از فرقه‌ها و کلیساهای مختلف، شنبه اول هر ماه در این کلیسا شرکت می‌کنند. ما این جلسات کلیسایی را از بیست و هفت سال پیش شروع کردیم و مرحوم اسقف حسن دهقانی بنیان‌گذار آن بودند. در این جلسات بین ۳۰ تا ۵۰ نفر شرکت می‌کنند. بنده همچنین یکی از شبانان کلیسای Christ church در گیلفورد هستم.

۴-‏‏‏‏ میزان آمادگی ایرانیان مقیم انگلستان برای پذیرش پیغام نجات را چگونه می‌بینید؟

تشنگی که در بین ایرانیان وجود دارد واقعاً حیرت‌آور است. بنده کمتر قوم و ملتی را سراغ دارم که به اندازه ایرانیان برای پذیرش پیام انجیل آمادگی داشته باشند و رغبت نشان دهند. ضمناً به‌نظر من بهتر است ایرانیان مسیحی‌ای را که در انگلیس زندگی می‌کنند تشویق کنیم به کلیساهای محلی خودشان بروند، تا اینکه بخواهیم یک کلیسای جداگانه برای آنها درست کنیم و بگوییم: "کلیسای ایرانیان مقیم فلان شهر". البته خیلی خوب است که ما به زبان فارسی خدا را پرستش کنیم و هر از گاهی ایرانیان دور هم جمع شوند، ولی اینکه یک کلیسای ایرانی در نواحی مختلف تأسیس کنیم، اولاً نه بودجه کافی هست و دوماً شاید همه نتوانند در این جمع شرکت کنند. به‌علاوه شرکت ایرانیان در جلسات کلیساهای انگلیسی باعث خواهد شد بهتر در جامعه انگلیس ادغام شوند.

۵-‏‏‏‏ برای بسیاری از ایرانیان و به‌ویژه ایرانیان مسیحی ممکن است دشوار باشد بپذیرند که یک زن در کلیسا صحبت کند یا تعلیم دهد، چه رسد به اینکه کشیش هم بشود. آیا شخصاً در این زمینه با مانع یا تبعیضی مواجه شده‌اید؟ آیا تا به‌حال خدمت روحانی‌تان به‌خاطر زن بودن لطمه دیده است؟

این موضوع فقط محدود به ایرانی‌ها نیست. در همین انگلیس هم تا همین چند وقت پیش زنان حق رأی نداشتند و از حقوق مساوی با مردان برخوردار نبودند. منتهی برخلاف دنیای بیرون که مسئلۀ تبعیض‌ نژادی و جنسی و اجتماعی هر روز کم‌رنگ‌تر می‌شود، متأسفانه در کلیسا هنوز کسانی هستند که با خدمت زنان مخالفت می‌کنند. این موضوع خیلی دل مرا شکسته است. به‌اعتقاد من اگر ما اسم مسیحی را روی خودمان می‌گذاریم باید دیدگاه مسیح را داشته باشیم. اگر به کتاب‌مقدس رجوع کنیم می‌بینیم تعلیم عیسی درباره این موضوع چقدر عمیق است. من در چنین مواقعی همیشه به داستان دعای آن باجگیر و دعای متکبرانه مرد فریسی فکر می‌کنم که خدا را شکر می‌کرد که مثل فرد باجگیر نیست. اگر به جواب عیسی مسیح دقیق فکر کنیم می‌بینیم او چطور تبعیضات حاکم بر جامعه را محکوم می‌کند. خدمت به مردم نه به رنگ پوست بستگی دارد و نه به جنسیت. البته خدا را شکر که شخصاً در مورد خودم چنین تبعیضی ندیده‌ام. در دست‌گذاری بنده علاوه بر دو اسقف سرشناس ایرانی، تعداد زیادی از ایرانیان نیز شرکت کردند. خوشبختانه تا به‌حال در همه جا احترام دیده‌ام و هیچ وقت مورد تبعیض قرار نگرفته‌ام.

۶-‏‏‏‏ به‌عنوان یک زن چگونه مسئولیت‌های خانه و خانواده را با کارهای کلیسایی هماهنگ کرده‌اید؟ آیا مواقعی بوده که این دو با هم تداخل داشته‌اند و مشکل بوجود آمده است؟ در این مورد چه توصیه‌ای به خانم‌های خادم دارید؟

آیا مجله "کلمه" این سؤال را از آقایون هم پرسیده است؟ چون یک کشیش مرد هم به همان اندازه مسئولیت‌های خانوادگی دارد که یک کشیش زن. البته خوشبختانه چون دخترم بزرگ شده و بنده تنها هستم از لحاظ خانوادگی چنین مشکلاتی ندارم. اما به‌طور کلی وقتی عیسی مسیح کسی را به خدمت می‌خواند، لازم است آن فرد مطمئن شود که از هر لحاظ توانایی انجام آن را دارد. درست مثل زمانی که می‌خواهیم خانه‌ای بسازیم. باید قبل از شروع ساختن آن بنا، بسنجیم و ببینیم آیا از هر لحاظ توانایی انجام چنین کاری را داریم یا نه. در مورد خدمت نیز همینطور است. زمانی که برای خدمت دعوت می‌شویم باید برای زندگی طوری برنامه‌ریزی کنیم که از عهده تمام مسئولیت‌ها برآییم.

۷ -‏‏‏‏ به‌نظر شما زنان در کلیساهایی که خدمت زنان را چندان جدی نمی‌گیرند و آنها را به‌کار نمی‌برند باید چه کنند؟

باز بر می‌گردیم به بحثی که قبلاً کردیم. در کلیسایی که بنده خدمت می‌کنم کشیش اصلی یک خانم است و شوهرش مثل بنده دستیار کشیش است. ما شش کشیش دست‌گذاری شده، یعنی پنج مرد و یک خانم، همگی زیر نظر این خانم انجام‌وظیفه می‌کنیم. همه ما خادم هستیم و فرقی نمی‌کند جنس‌مان چیست. باز می‌گویم ما باید برگردیم به قهرمان ایمان‌مان و ببینیم که او مردم را به چه چشمی می‌دید. جالب است در جامعۀ یهودی دو هزار سال پیش که چنان اعتقادات خشکی درمورد زنان داشتند، می‌بینیم که عیسی مسیح چطور به زن توجه نشان می‌دهد و عرف‌های حاکم بر جامعه را در هم می‌شکند. ببینید در زمانی که گفته می‌شد زن نباید در جماعت مردها شرکت کند، عیسی مسیح نسبت به مریم که با شیشه‌ای از عطر وارد مجلس شد چه‌ واکنشی نشان داد. یا در داستان مریم و مارتا و برادرشان ایلعازر، جالب است که بیشتر در مورد رابطه مریم و مارتا با عیسی صحبت شده تا زنده شدن ایلعازر. با خواندن تمام این آیات گاهی به خودم می‌گویم عیسی مسیح دیگر باید چه می‌کرد تا به ما بیاموزد که باید تبعیض جنسی را کنار بگذاریم. ممکن است بگویید پس تکلیف گفته‌های پولس رسول چه می‌شود. نکته‌ای که باید متوجه آن باشیم این است که پولس بسته به موقعیت آن زمان، آن کلیسا و آن شهر بخصوص چنین تعلیمی داد. ما نمی‌توانیم تمام تعالیم و برخورد عیسی مسیح با زنان در طول اناجیل را کنار بگذاریم. باید کل کتاب‌مقدس را در نظر بگیریم. آیا اگر زن دلسوزی برای کار خداوند بار دارد نباید سرپرستی کلیسا را برعهده بگیرد صرفاً به این خاطر که زن است، ولی یک مرد قدرت‌طلب که چندان قلبش در کار خدمت نیست چون فقط یک شلوار به پا دارد و سبیل بالای لبش است می‌تواند کشیش بشود؟ به اعتقاد من این اصلاً درست نیست.

۸-‏‏‏‏ برای آینده چه برنامه‌هایی دارید؟ احساس می‌کنید خدا شما را به‌طور خاص برای چه نوع خدمتی خوانده است؟

یکی از برنامه‌هایی که مدتی است داریم راجع به آن فکر می‌کنیم، تربیت کردن فردی است که بتواند خدمتی را که الآن انجام می‌دهم در آینده دنبال کند، چون من دیگر دارم به سن بازنشستگی می‌رسم. در این فکر هستیم که یک نفر را برای این خدمت مهم آماده و دست‌گذاری کنیم.

همانطور که عرض کردم دعوت خودم را خدمت به مردم محروم، و بخصوص رسیدگی به نیازهای روحانی ایرانیان پناهنده می‌دانم.

۹-‏‏‏‏ برای کسانی که می‌خواهند وارد کار خدمت شوند چه توصیه‌ای دارید؟ بخصوص برای زنان مسیحی ایرانی که احساس می‌کنند برای خدمت کلیسایی دعوت دارند چه پیام یا نصیحتی دارید؟ اگر قرار باشد ماحصل تجربیات خدمتی‌تان را برای مسیحیان ایرانی و به‌ویژه جوان‌ترها در چند جمله خلاصه کنید، چه خواهید گفت؟

البته من در آن حدی نیستم که نصیحت کنم، ولی نکته‌ای که می‌خواهم به‌طور دوستانه بگویم این است که خدمت در کلیسا جنبه‌های مختلف دارد. عیسی مسیح ما را دعوت کرده که به مردم خدمت کنیم. لزومی ندارد حتماً پشت منبر برویم و لباس مخصوصی بپوشیم تا خدا را خدمت کرده باشیم. شما می‌توانید یک پزشک خوب مسیحی باشید و به مردم به‌عنوان یک پزشک مسیحی خدمت کنید. سال‌ها پیش یک پسر ایرانی که دندان‌پزشکی می‌خواند به من گفت: «خواهر بصی، من می‌خواهم به کلیسا خدمت کنم اما نمی‌دانم چطور». خیلی اصرار داشت که دندانپزشکی را رها کند و خادم کلیسا شود. به او گفتم بهترین خدمتی که می‌توانی بکنی این است که یک دندانپزشک خوب بشوی. گفتم: «دهان مردم دست توست، گوش‌شان هم مجبور است که باز باشد، پس هر چه که می‌خواهی می‌توانی در آن موقع به آنها بگویی». الان ایشان دندانپزشک خیلی خوبی هستند و شنیده‌ام که خیلی هم برای خداوند مفید بوده‌اند.

اولین لازمۀ خدمت به خداوند این است که خدا را شخصاً ملاقات کرده باشیم و فروتن شده باشیم. دوم این است که آمادگی این کار را در خودمان ببینیم. سوم این که مردم را واقعاً دوست داشته باشیم و بخواهیم به‌خاطر خودشان به آنها خدمت‌ کنیم. و آخرین و مهم‌ترین لازمۀ خدمت این است که خداوند می‌خواهد افراد با علم کامل و دانش کافی وارد خدمت شوند. علاوه بر کتاب‌مقدس، از مطالعه کتب مفید دیگر نیز غافل نشوند و تنها از یک آبشخور فکری و فرقه‌ای تغذیه نکنند تا نگرشی متعادل نسبت به مسائل داشته باشند. همه اینها دید آدم را باز می‌کند. خدا نمی‌خواهد دید ما تنگ باشد. همانطور که بدن ما به تغذیه احتیاج دارد و تنها یک ماده غذایی نیاز ما را برآورده نمی‌کند، روح ما نیز لازم است از منابع مختلف تغذیه شود.