You are here

پیوندی دوباره

Estimate time of reading:

۵ دقیقه

 

 

 

از وقتی خودم را شناختم خانواده‌ام درگیر مسائل سیاسی بودند و تمام زندگی ما تحت تأثیر این درگیری‌های سیاسی قرارگرفته بود. با مسائل و مشکلات زیادی روبرو شدیم مانند: محرومیت‌های اجتماعی و تهدیدها و عدم استخدام و ده‌ها موارد دیگر. به خاطر همین فشارها من نتوانستم درسم را تمام کنم و پدرم مرا مجبور کرد که ازدواج کنم.

زمانی که زندگی مشترکمان را شروع کردیم امیدوار بودم که دیگر این مشکلات و مسائل در زندگی‌مان جایی نخواهد داشت ولی متأسفانه همین مشکلات باز هم در زندگی‌مان خودش را نشان داد گوئی پایانی برای این مشکلات وجود نداشت. روزها و سال‌ها از ازدواج ما گذشته بود و ما صاحب سه فرزند شده بودیم و با اینکه مدت طولانی از آن زمان گذشته بود ولی بچه‌های ما را در مدرسه ثبت‌نام نکردند. دیگر نمی‌توانستیم موقعیتی که در آن بودیم را تحمل کنیم به همین منظور به کشور دیگری مهاجرت کردیم. فکر می‌کردیم با خارج شدن از کشور مشکلات‌مان هم تمام می‌شود ولی با ورود به آن کشور با مشکلات جدیدی رو برو شدیم. از لحاظ ثبت نام بچه‌ها در مدرسه دوباره به مشکل برخوردیم و در فقر کامل به سر می‌بردیم طوری که تهیه غذا هم برای ما امکان نداشت و خیلی شرایط سختی داشتیم.

در آن موقعیت بودیم که به ما پیشنهاد کردند که اگر زن و شوهر از هم جدا شوند می‌توانند از لحاظ پناهندگی بهتر جواب بگیرند و شرایط زندگی برای‌شان راحت‌تر می‌شود. ما هم تصمیم گرفتیم که از هم جدا شویم و این کار را کردیم و از هم جدا شدیم و این جدائی برای ما خیلی سنگین بود به مرور زمان باعث شد از لحاظ عاطفی هم از هم بسیار دور شویم و بچه‌ها از نظر روحی صدمه‌های زیادی خوردند. وضع ما نه تنها بهتر نمی‌شد بلکه هر روز هم بدتر و بدتر می‌شد و من از هر کسی کمک می‌طلبیدم ولی متأسفانه به ما کمک نمی‌کردند و یا قصد سوء‌استفاده از ما داشتند. زندگی ما به بن‌بست رسیده بود. هیچ امیدی نداشتم، زندگی‌ام را به معنای واقعی باخته بودم و بچه‌هایم را در بدبختی کامل می‌دیدم. آن زمان بود که فکر می‌کردم که اگر خودکشی کنم راحت می‌شوم با خودم می‌گفتم که دیگر خدایی وجود ندارد و هیچ کسی نیست که صدای مرا بشنود. من که عاشق شوهرم بودم چه طور از او جدا شدم؟او هم عاشقم بود چرا زندگی‌مان از هم جدا شده است؟

در آن روزهای سخت و نا‌ امید یک دوست ایرانی ما را به کلیسا دعوت کرد و من همراه دخترم به کلیسا رفتیم. در کلیسا وقتی افراد را می‌دیدم که با شادی خداوند را پرستش می‌کنند خیلی باعث تعجب من بود و آن آرامشی که در آن‌جا می‌یافتم هیچ جا نمی‌توانستم پیدا کنم و احساس کردم که به راستی خدایی وجود دارد که زندگی‌ام در دست‌های اوست و بعد از مدتی که به کلیسا می‌رفتم تصمیم گرفتم که قلبم را به عیسی مسیح تقدیم کنم چون او خود جانش را در راه ما انسان‌های گناهکار فدا کرد. خداوند زندگی مرا تبدیل کرد و همچنین بچه‌هایم به عیسی مسیح ایمان آوردند و زندگی ما کاملاً دگرگون شد.

با همسرم در مورد خداوند و تبدیلی که در زندگی‌ام انجام داده بود صحبت کردم و او هم ایمان آورد و ما دوباره با هم ازدواج کردیم و زندگی دوباره‌ای را شروع کردیم. زندگی در خداوند عیسی مسیح. عشق من و همسرم از روزهای اول زندگی‌مان هم بیشتر شده بود و خداوند شادی و آرامشی بی‌نظیر به خانوادۀ ما عطا کرده بود. روز به روز خداوند در ما و زندگی ما معجزه می‌کرد و تمام زندگی‌مان را در دست‌هایش قرار داده بودیم. با وجود سختی‌ها و مشکلات ولی حضور خداوند به ما آرامش می‌داد و به همین خاطر می‌توانستیم با امیدی که خداوند به ما بخشیده بود این سختی‌ها و مشکلات را با شادی تحمل کنیم.

در همان روزها بودیم که پسرم بیماری سختی گرفت. او تومر مغزی گرفت و روز به روز حالش بدتر می‌شد. با اینکه بسیار درد داشت ولی اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و مارا دلداری می‌داد. آنقدر آرامش داشت که ما هم از او آرامش می‌گرفتیم. او به ما درس‌هایی یاد داد که در هیچ شرایطی نمی‌توانستیم آن درس‌های مهم زندگی را فرا بگیریم. پسرم در آرامش خداوند از این دنیا رفت. ولی ما ایمان داریم که در آغوش خداوندمان عیسی مسیح چشم‌هایش را گشوده است. خداوند عیسی مسیح به ما آرامشی فوق از تصوراتمان عطا کرد و امروز ما با شادی خداوند را می‌پرستیم و برای این تبدیلی که خداوند در زندگی ما انجام داده است او را شکر می‌کنیم.

 

 

 

كلامت، می‌‌گويد دوستی هست از برادر مهربان‌تر

نورش در تاريكی، از هر ستاره‌ای درخشنده‌تر

روی دوست خود را، با پند و اندرزها نو می‌‌سازد او

با راه‌حل‌هايش عطريست دل و جان را شاد می‌‌سازد او

وقت افتادن‌ها فوراً دست گيرد و برخيزاند او

ای دوست عزيزم دانی عيسی باشد آن يار نيكو

فکر دوست خود را با پند و اندرزها نو می‌‌سازد او

با راه‌حل‌هايش عطريست دل و جان را شاد می‌سازد او