You are here

عشقی بدون انتظار

Estimate time of reading:

۵ دقیقه

 

 

من در یک خانواده مرفع به دنیا آمدم. پدرم یک شخص نظامی بود که با مقررات سرکارش در خانه پدری می‌کرد. همان انضباطی که سربازش باید رعایت می‌کرد من هم با همان کودکی باید رعایت می‌کردم و از من هم همان انتظار را داشت. به همین خاطر زندگی خیلی راحتی نداشتیم با یک سری بایدها و نبایدهایی در گیر بودیم که خواست و علاقه ما نبود مخصوصاً من با آن سن کمی که داشتم. من با این شرایط بزرگ شدم و به همین خاطر همیشه آن شخصیتی که در خانه بودم با آن شخصیتی که در بیرون از خانه داشتم کاملاً فرق می‌کرد و متضاد هم بود.

کارهایی که همیشه دوست داشتم در دوران کودکی انجام دهم با کارهایی که پدرم دوست داشت انجام دهم کاملاً تفاوت داشت. من دوست نداشتم با من مثل یک سرباز رفتار شود دوست داشتم خودم باشم کودک باشم و بازی‌های بچه‌ها را انجام دهم. زمانی که بچه بودم دوست داشتم هومن پنج‌ساله باشم نه سرباز پنج ساله.

پدرم خیلی متعصب و مذهبی بود و ما از این موضوع خیلی رنج می‌بردیم و به قول معروف می‌سوختیم و می‌ساختیم. در سن پانزده سالگی اتفاق خیلی بدی در زندگی‌ام رخ داد پدر و مادرم از هم جدا شدند و پدرم به مأموریت رفت و مادرم به خانۀ پدرش نقل مکان کرد. پسری پانزده ساله تنها به مدت یک ماه در آن خانه زندگی کردم. روزهای خیلی سختی را پشت سر گذاشتم و از همان دوران خلاء‌های زندگی‌ام شروع شد و ضربه‌های مختلفی در زندگی خوردم. احساس کمبود محبت سراسر زندگی‌ام را فرا گرفته بود و فکر می‌کردم برای هیچ کس در زندگی مهم نیستم و ارزشی ندارم.

روزها به همین صورت گذشت تا اینکه پدرم برگشت و من را به خانۀ عمویم برد. در آنجا زیاد راحت نبودم. هر کسی در خانۀ خودش راحت‌تر است. ولی آن‌ها نسبت به من محبت داشتند و کمی این محبت اوضاع را راحت‌تر می‌کرد ولی من محبت پدر و مادرم را می‌خواستم و هیچ محبتی را نمی‌توانستم به جای آن محبت والدین‌ام قرار دهم. به همین خاطر بیشتر وقتم را در بیرون از خانه سپری می‌کردم و در خیابان‌ها و کوچه‌ها وقتم را می‌گذراندم.

یک روز که در خیابان مشغول سیگار کشیدن بودم پدرم در طرف دیگر خیابان مرا دید و من سیگار را از ترسم به پایین انداختم و خاموش‌اش کردم ولی پدرم به من گفت که چه کار می‌کردم و من گفتم منتظر هستم و کاری نمی‌کنم و او ادامه داد که وقتی آمدی خانه با تو کار دارم.

وقتی در راه خانه بودم هزاران فکر کردم که پدرم با آن لحن بسیار جدی با من چکار دارد و زمانی که به خانه رسیدم پدرم به من گفت که اسباب‌هایم را جمع کنم و بیرون روم. من به خانۀ مادربزرگم نقل مکان کردم. این مسئله برایم خیلی سخت بود چون امکانات خیلی خوبی در خانۀ عمویم داشتم. اتاق شخصی بسیار بزرگ و تمام امکاناتی که لازم بود ولی در خانه مادربزرگ‌ام که آپارتمانی یک خوابه کوچک در طبقۀ دهم یک آپارتمان در جای خیلی متوسط شهر بود شرایط برایم خیلی سخت و غیر قابل تحمل شده بود. از لحاظ مالی هم دیگر هیچ پشتیبانی نداشتم. روزها به همین صورت گذشت تا اینکه دانشگاه قبول شدم و آزادی‌ام بیشتر شد. در همان دوران با دختری آشنا شدم و دوستی را با عشق شروع کردم. زمانی که دوستی‌ام هر روز بیشتر با آن دختر صمیمی می‌شد احساس می‌کردم که تمام آن خلاءها و کمبودهای محبتی که داشتم با وجود این دختر برطرف شده است و دیگر هیچ احساس کمبود محبتی به سراغام نخواهد آمد. همیشه فکر می‌کردم که اگر زمانی در این عشق شکست بخورم جز مرگ چاره‌ای نخواهم داشت و حتماً می‌میرم. در همان روزها خوابی می‌دیدم که در سن بیست و پنچ سالگی خواهم مرد. در یکسال پایانی که من با آن دختر دوست بودم دوستی ما پر بود از دعواها و قهرها که این مسائل مرا بسیار رنج می‌داد. در همان زمان دوستی داشتم که در مورد کلیسا با من صحبت کرد و به من گفت که به کلیسا بیایم و در مورد عیسی مسیح بیشتر تحقیق کنم و او را بیشتر بشناسم. من به کلیسا رفتم و در جلسات آن‌ها شرکت کردم. در آن روزها دوستی‌ام با دوست دخترم کاملاً از هم پاشید. و فکر می‌کردم که حتماً می‌میرم. و آن خوابی که دیده‌ بودم را به یاد آوردم.

به همین خاطر کمی جدی‌تر رفتم کلیسا و شروع کردم به خواندن کتاب مقدس.

هر کلمه از کتاب مقدس با من صحبت می‌کرد. در کلام خداوند می‌دیدم که خداوند عشق و محبت است. عشق و محبتی که من همیشه به دنبالش بودم در خداوند عیسی مسیح پیدا کردم. متوجه شدم که او جانش را برای من داد تا الان بتوانم از فیض‌اش برخوردار باشم. تا گناهانم کاملاً پاک شود و نزد خداوند طاهر باشم. خداوند به من زندگی دوباره‌ای را بخشید و به من یاد داد که چطور در عمق ناراحتی‌ها و غم‌ها در او شاد و پیروز باشم.

تمام کمبودهای که از دوران بچگی داشتم را خداوند برداشت. خدا مانند پدر مهربان حضورش همواره با من بود و من کاملاً حضور پر از مهرش را در کنارم احساس می‌کردم و دست پر از محبت و عشق‌اش را بر سرم احساس می‌کردم. می‌دانستم که او حافظ من است و جانم را از خطرها دور می‌سازد. تمامی قلب و وجودم را به عیسی مسیح خداوند سپردم و از او خواستم که مرا و زندگی و تمامیت وجودم را در دست‌های پر از محبت‌اش قرار دهد. زمانی که متوجه شدم او به خاطر گناهان من بر صلیب رفت تا زمانی که من به او ایمان بیاورم عادل شمرده شوم تصمیم گرفتم به خانواده‌ام زنگ بزنم و به آن‌ها بگویم که چقدر دوستشان دارم و آن‌ها را ببخشم. الان با پدر و مادرم کاملاً رابطه خیلی عالی و خوبی دارم.

اکنون سعی می‌کنم به افرادی که زندگی‌شان مانند زندگی گذشته من است کمک کنم و آن‌ها را درک کنم و راهنمایی‌شان کنم که به عیسی مسیح ایمان بیاوردند که اوست تنها راه نجات و راستی. می‌خواهم تا آخر عمرم خداوندم عیسی مسیح را خدمت کنم. و وسیله‌ای در دست‌های خداوند باشم برای پیشبرد پادشاهی خداوند و دست تک تک افرادی که زندگی‌شان مانند گذشته من بود را در دست‌های خداوندمان عیسی مسیح بگذارم.

همان‌طور که خداوند زندگی من را به نیکویی تبدیل کرد قادر است که زندگی شما را هم به نیکویی عوض کند.

هومن