You are here

سرگذشت ایمانی پیتر

Estimate time of reading:

۸ دقیقه

 

 

من در شهر رام‌‌الله در سرزمین فلسطین چشم به جهان گشودم. ده سال اول زندگی‌‌ام را در همین منطقه پر تشنج گذراندم. خانواده‌‌ای هفت نفره بودیم و همگی در یک اتاق کوچک زندگی می‌‌کردیم. مادرم بر اثر شرایط سخت آن محیط، هفت کودک خود را قبل از زایمان از دست داد و تنها پنج فرزند جان سال بدر بردیم. من تنها پسر، و کوچک‌‌ترین فرزند خانواده بودم.
پدرم پس از پانزده سال تلاش بی‌‌وقفه، سرانجام موفق شد ویزای مهاجرت به امریکا بگیرد. در امریکا نیز چندین سال بی‌‌وقفه کار کرد تا توانست دیگر اعضای خانواده را هم به امریکا بیاورد و شرایط زندگی مناسبی برای‌‌شان فراهم کند.
مهاجرت به امریکا برای همه اعضای خانواده پر از اضطراب و نگرانی بود. ترک دوستان و اقوام و دل کندن از محیطی که با وجود سختی‌‌هایش در آن ریشه داشتم، کار آسانی نبود. به یاد دارم هنوز چند ساعت از ورودمان به نیویورک نگذشته بود که فهمیدم سه روز دیگر باید به مدرسه بروم. حضور در کلاس درسی که بچه‌‌هایش از نظر فرهنگی کاملاً با من فرق داشتند و به زبانی صحبت می‌‌کردند که نمی‌‌فهمیدم، یکی از چالش‌‌انگیزترین تجربیات زندگی‌‌ام بود. اما با وجود تمام این سختی‌‌ها توانستیم به مرور زمان خودمان را با محیط جدید وفق دهیم.
از دوران آرامش ما هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که در سال ۱۹۶۷ باخبر شدیم جنگ سختی در منطقه اردن و سوریه بین اعراب و اسرائیل درگرفته است. من در آن زمان در دبیرستان تحصیل می‌‌کردم و به سنی رسیده‌‌ بودم که می‌‌توانستم به‌‌راحتی فرق بین عدالت و بی‌‌عدالتی را تشخیص دهم. این جنگ شش روزه و نتیجۀ آن، نقطه عطفی بود در بیداری من نسبت به وضعیت اسفناک فلسطینیان و رنج و مشقتی که متحمل می‌‌شدند. دیدن آنچه جنگ با مردم فلسطین کرده بود برایم واقعاً دردناک بود -‏‏‏‏‏ مردمی که آنها را از نزدیک می‌‌شناختم و زمانی در کنارشان زندگی کرده بودم. اکثر این مردم کشاورزان و روستائیان زحمت‌‌کشی بودند که آزارشان به کسی نمی‌‌رسید، و تمام همّ و غمّ‌‌‌‌شان فراهم کردن لقمه نانی برای خانواده‌‌های‌‌شان بود.
در اوایل سال ۱۹۶۸، یعنی شش ماه پس از جنگ‌‌های شش روزه، با شخصی قرار ملاقات گذاشتم که نمایندۀ سازمان آزادی‌‌بخش فلسطین در امریکا بود. او مسئولیت داشت جوانانی مثل مرا تربیت کند تا برای آزادی فلسطین دوره‌‌های لازم را بگذرانند و به منطقه فرستاده شوند. به محض دیدار با او متوجه شدم که آن شخص کسی جز پسر عموی خودم نیست. به همین جهت بلافاصله در دوره‌‌های آموزشی ثبت‌‌نام کردم و به گروه آزادی‌‌بخش فلسطین ملحق شدم. هدف ما این بود که عدالت را در سرزمین فلسطین برقرار کنیم و حق مردم مظلوم را به آنها برگردانیم. من ساعت‌‌ها، روزها و سال‌‌های باارزشی از زندگی‌‌ام را وقف رسیدن به این هدف کردم. در تمام این سال‌‌ها، هر روز نفرتم از مذاهب مختلف عمیق‌‌ و عمیق‌‌تر می‌‌شد. همانطور که به ما تعلیم داده بودند، جداً به این باور رسیده بودم که مذهب همچون زهری مسبب تمام بدبختی‌‌هاست.
سال‌‌ها به همین منوال گذشت و من در مسئولیت‌‌هایم ارتقاء‌‌مقام می‌‌یافتم. اما پس از ۱۷ سال خدمت وفادارانه به سازمان، رفته رفته به این فکر افتادم که در طی این سال‌‌ها چه چیزی حاصل من شده است. آنچه می‌‌دیدم تماماً نفرت، خشم و تلخی‌‌ای بود که در تمام وجودم ریشه دوانده بود. هیچ امیدی به آینده نمی‌‌دیدم. به‌‌تدریج به این نتیجه رسیدم که با کشتار و خشونت هیچ وقت نمی‌‌توان برای مردم مظلوم فلسطین آزادی و عدالت به ارمغان آورد. از همه دردناک‌‌تر، فسادی بود که در بین رهبران سازمان می‌‌دیدم و در نهایت باعث شد همه چیز را رها کنم و مأیوس و سرخورده از سازمان بیرون بیایم.
درست در همان روزها، اتفاقی افتاد که سرانجام زندگی‌‌ام را عوض کرد. روز تولدم بود. خواهرم که می‌‌دانست من اهل کتاب و مطالعه هستم، به یک کتاب‌‌فروشی رفت و بزرگ‌‌ترین کتابی را که در آنجا بود و جلد زیبایی داشت به‌‌عنوان هدیه تولد برایم خرید با این تصور که قطعاً از دیدن آن خوشحال خواهم شد، غافل از اینکه آن کتاب یک جلد کتاب‌‌مقدس بود. وقتی هدیه را باز کردم و کتاب‌‌مقدس مسیحیان را دیدم، به سختی توانستم جلوی خشمم را بگیرم. خواهرم فوراً از واکنش من فهمید که از هدیه‌‌اش چندان خوشحال نشده‌‌ام! تمام اعضای خانواده می‌‌دانستند که من چه اعتقاداتی دارم و چه هدفی را دنبال می‌‌کنم. مذهب برای من در حکم سم بود، و کتب مذهبی به هیچ وجه جایی در کتابخانه منزلم نداشت. با این حال به احترام خواهرم آن کتاب را به‌‌عنوان دکور در کنار دیگر کتب باارزش و قدیمی‌‌ در کتابخانه‌‌ام قرار دادم و فراموش کردم.
مدتی گذشت. یک روز بعد از ظهر تصمیم گرفتم سری به کتابخانه‌‌ام بزنم و کتابی را برای مطالعه انتخاب کنم. چشمم به کتاب‌‌مقدس افتاد. تصمیم گرفتم آن را ورقی بزنم و ببینم چه چیزی در آن نوشته شده است. پس دستم را به سمت قفسه‌‌ای که کتاب‌‌مقدس در آن قرار داشت دراز کردم و آن را از بین کتاب‌‌های دیگر بیرون آوردم. اما به محض اینکه کتاب را در دستم گرفتم، تمام بدنم به‌‌طرز عجیبی شروع کرد به لرزیدن، از تک تک سلول‌‌های بدنم عرق سرد جاری شد و معده‌‌ام چنان تیر کشید که به حالت تهوع افتادم. با خودم فکر کردم شاید هنگام نهار چیزی خورده‌‌ام که به من نساخته است. پس کتاب را سر جایش گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا برای خودم چای داغی درست کنم، بلکه معده‌‌ام آرام شود. خیلی جالب بود که به محض خارج شدن از اتاق همه چیز آرام شد: دیگر نمی‌‌لرزیدم، عرقم قطع شد و معده‌‌ام نمی‌‌سوخت. به آشپزخانه رفتم و یک فنجان چای برای خودم ریختم، و بعد مشغول کار دیگری شدم و به این ترتیب بعد از چند دقیقه کل ماجرا را فراموش کردم.
تقریباً پنج ماه بعد، باز یک روز تصمیم گرفتم بعد از ظهر را به مطالعه اختصاص بدهم. به اتاقم رفتم و به محض ایستادن روبروی کتابخانه، صحنۀ بعد از ظهر آن روز در ذهنم تازه شد. با خودم گفتم که دفعه قبل که می‌‌خواستم کتاب‌‌‌‌مقدس را مطالعه کنم وضع مزاجی‌‌ام چندان خوب نبود. شاید امروز فرصت خوبی باشد برای مطالعه این کتاب. اما باز به محض اینکه دستم را به سمت آن کتاب دراز کردم تمام بدنم به‌‌طرز حیرت‌‌انگیزی شروع کرد به لرزیدن. بدنم خیسِ عرق شد و درست همان درد آن دفعه را در معده‌‌ام احساس کردم. با خودم گفتم که این بار باید به هر طریق که شده این کتاب را بخوانم، اما ترس عجیبی تمام وجودم را پر کرده بود. تصمیم گرفتم قبل از مطالعه به آشپزخانه بروم و یک لیوان چای بنوشم، بلکه درد معده‌‌ام کاهش پیدا کند. خیلی عجیب بود، چون این بار هم به محض خارج شدن از اتاق تمام دردها از من دور شد و دیگر نمی‌‌لرزیدم. اما یک چیز همچنان با من بود و آن احساس ترس بود -‏‏‏‏‏ ترسی که اجازه نمی‌‌داد به‌‌سراغ خواندن آن کتاب اعجاب‌‌انگیز بروم.
من تا چند ماه‌‌ با این ترس دست و پنجه نرم کردم. این ترس یک ترس عادی نبود. ترسی بود که خواب و خوراک را از من گرفته بود و زندگی‌‌ام را فلج کرده بود. به‌‌طرز عجیبی دچار افسردگی شده بودم. نمی‌‌خواستم با هیچ کس ارتباط داشته باشم. از خانه بیرون نمی‌‌رفتم، و از کار کردن دست کشیده بودم. خلاصه اینکه زندگی‌‌ام کاملاً به هم ریخته بود. در این مدت همسرم دو بار مرا به اورژانس برد، چون احتمال می‌‌داد که دچار سکتۀ قلبی شده‌‌ باشم.
شش‌‌ ماه به همین منوال گذشت، تا اینکه سرانجام با خودم عهد کردم که باید به هر ترتیب شده این کتاب را بخوانم، حتی اگر منجر به مرگ من شود. چون مرگ بهتر از این زندگی جهنمی‌‌ای بود که برای خودم ایجاد کرده بودم.
مثل بید می‌‌لرزیدم، قلبم به‌‌شدت می‌‌تپید و قطرات درشت عرق از پیشانی‌‌ام جاری بود. معده‌‌ام به‌‌شدت می‌‌سوخت و احساس می‌‌کردم هر آن ممکن است بالا بیاورم. با وجود تمام آن حملات به سمت کتابخانه‌‌ام رفتم و کتاب‌‌مقدس را از قفسه بیرون آوردم. روی مبلی که در آن اتاق بود نشستم، کتاب‌‌مقدس را بر روی زانوانم گذاشتم، و به خودم گفتم: «برایم مهم نیست چه پیشامدی در انتظارم است. من امروز باید بدانم چه چیزی در این کتاب نوشته شده است.» به محض آنکه کتاب را باز کردم تمام بدنم به‌‌طرز معجزه‌‌آسایی آرام شد. فضای سنگین اتاق را آرامش عجیبی پر کرد، و با تمام وجودم نفس عمیقی کشیدم. تا به آن روز چنین آرامشی احساس نکرده بودم، آرامشی که سال‌‌های سال به‌‌دنبالش بودم!
کتاب را با ظرافت ورق زدم و با صدای بلند خواندم: "در آغاز خدا زمین و آسمان را آفرید..." در حالی که ادامه جملات را می‌‌خواندم شادی عمیقی قلبم را پر کرد. در همان لحظه بود که برای اولین بار احساس ‌‌کردم خدایی وجود دارد، خدای خالقی که مرا برای خودش خلق کرده است. خدایی که برای من و زندگی‌‌ام نقشه و هدفی دارد.
هر چه بیشتر می‌‌خواندم، بیشتر احساس می‌‌کردم که خدا دارد کثافت‌‌های درونم را پاک می‌‌کند. احساس می‌‌کردم او با آغوش باز آماده است مرا به‌‌عنوان فرزندش بپذیرد تا وارد خانوادۀ الهی‌‌اش شوم و عضوی از بدن مسیح گردم.
امروز که این سطور را می‌‌نویسم، می‌‌‌‌دانم که در تمام آن سال‌‌هایی که فعالانه با سازمان آزادی‌‌بخش همکاری می‌‌کردم خدا امیدش را برای به دست آوردن دوبارۀ من از دست نداده بود. او به‌‌طرق مختلف سعی کرده بود مرا به خانواده الهی خود بازگرداند، اما من در آن دوران متوجه نمی‌‌شدم. امروز با تمام قلبم این باور و یقین را دارم که او علاوه بر من، به‌‌دنبال افراد گمشده‌‌ بسیاری همچون من است.
خدا زندگی مرا به‌‌کلی تغییر داد، و اکنون نیز همچنان در من کار می‌‌کند تا هر روز به شباهت فرزندش عیسای مسیح نزدیک‌‌تر شوم. یکی از کارهای عظیم او در رابطه با زندگی زناشویی‌‌ام است. زمانی که در سازمان آزادی‌‌بخش فعالیت می‌‌کردم توسط خانواده‌‌ام با دختری آشنا شدم و به‌‌طرز خیلی سنتی با او ازدواج کردم. اما از همان ابتدا رابطۀ صمیمانه‌‌ای بین ما وجود نداشت و من اکثر فعالیت‌‌های سیاسی‌‌ام را از همسرم پنهان می‌‌کردم. به همین خاطر نیز سال‌‌های اول ازدواج‌‌مان پر از اختلاف و درگیری بود. اما زمانی که به خداوندی عیسی ایمان آوردم و اجازه دادم روح خدا بر خانه و خانواده‌‌ام حاکم شود، خداوند ازدواج ما را نیز شفا داد. امروز همسر و چهار فرزندم همگی ایماندار هستند، و ما دوشادوش هم تا جان در بدن داریم خداوند را خدمت خواهیم کرد، تا نام او جلال یابد.
 

 

1  نام مستعار. ایشان زمانی یکی از مشاوران ارشد یاسر عرفات رهبر فلسطین بودند، و در حال حاضر در کشورهای عربی بین کودکان و نوجوانان بی‌‌سرپرست خدمت می‌‌کنند.