You are here

رهایی از ترس

Estimate time of reading:

۵ دقیقه

 

من در خانواده‌ایی بزرگ شدم که مرا به انجام کارهای مذهبی دائماً تشویق می‌کردند و به خاطر این فکر می‌کردم که خدا داوری خشمگین است که دائماً کارهای ما را تحت کنترل دارد و در ترازویش قرار می‌دهد و سبک و سنگین می‌کند. به همین خاطر من از خدا وحشت داشتم. و همیشه در انجام کارهای مذهبی مانند عبادت‌ و روزه نگران بودم و شک داشتم که مبادا کارهایم مقبول خدا واقع نشود و باعث عصبانیت او شود. به همین دلیل خیلی از مواقع مجبور می‌شدم کارهایم را چندین بار تکرار کنم که مطمئن شوم که این کارها درست انجام شده است. چند سالی به این صورت گذشت تا اینکه زمان کنکور فرا رسید و من خود را برای کنکور آماده می‌کردم و در دعاهایم خیلی التماس می‌کردم که خدایا در ورود به دانشگاه کمکم کن تا بتوانم قبول شوم. امّا این اتقاق هیچ وقت نیفتاد و خیلی احساس سرخوردگی در من بوجود آمد و دلم شکست که این خدایی که این همه نزد او دعا می‌کردم چرا به من هیچ کمکی نکرد. و به همین دلیل تمامِ احساساتم را نسبت به خدا از دست دادم و یک حالت افسردگی در من به وجود آمد. و مواقعی بود که بی‌دلیل گریه می‌کردم تا اینکه این شرایط را با خانواده‌ام در میان گذاشتم و به توصیه آن‌ها پیش یک دکتر روانپزشک رفتم. اولین بار که پیش دکتر رفتم همه چیز را برایش تعریف کردم و گفتم که من نسبت به خدا چه فکری می‌کنم. دکتر گفت: «تو اشتباه فکر می‌کنی و هر چه را که در دل داری باید به خدا بگی»

من به دکتر گفتم که نمی‌توانم به خدا چنین چیزی بگویم. اگر من با خدا بد صحبت کنم عصبانی می‌شود. بعد از اینکه دکتر من را راضی کرد که این حرف را بزنم شروع کردم به ناسزا گفتن به خدا و اعتراف کردم که تو را قبول ندارم چون تو اصلاً وجود نداری. بعد از این جریان به خانه که برگشتم مرحله جدیدی در زندگی من شروع شده بود. چند ماهی از مریضی من گذشته بود ولی بیماری‌ام هنوز بهبود پیدا نکرده بود و دکترها هم برایم آمپول اشتباه تجویز کرده بوند. و به همین خاطر شانه و گردنم به حالت چپ خشک شده بود و مدتی در بیمارستان بستری بودم. وضعیت روحیِ من نیز روز به روز بدتر می‌شد و نسبت به خدا تنفر شدیدی پیدا کرده بودم و هر شب قبل از خواب به خدا ناسزا می‌گفتم چون همیشه احساس می‌کردم که خدا همه جا مرا تعقیب می‌کند و من باید از او فرار کنم و به این خاطر به او فحش می‌دادم تا او را از اطرافم برانم نه فقط از خدا متنفر بودم بلکه از تمام کسانی که کارهای مذهبی انجام می‌دادند و خدا را می‌پرستیدند از آن‌ها هم متنفر شده بودم. مادر من وقتی که کارهای مذهبی انجام می‌داد اجازه نداشت که به اتاق من وارد شود چون فکر می‌کردم او هم کثیف است و تمام کسانی که کارهای مذهبی انجام می‌دادند از نظر من کثیف شده بودند من کاملاً متنفر از همه چیز بودم حتی دوست نداشتم که کلمۀ خدا را به زبان بیاورم و روز به روز در این مرداب بیشتر فرو می‌رفتم.

خانواده‌ام تصمیم گرفتند که به مکان دیگری برویم تا بلکه روحیۀ من بهتر شود. تعداد قرص‌هایم به ۲۷ تا در روز و آمپولی که استفاده می‌کردم هر ۲ هفته یک بار بود. وضعیت روحیم خیلی وخیم بود و چندین بار تصمیم به خودکشی گرفتم. یکبار با چاقو خودم را زدم و یکبار از طبقه هشتم می‌خواستم خودم را به پایین بیاندازم که جلوی مرا گرفتند. روزها سپری شد تا اینکه یکی از دوستانم مرا دعوت کرد که با او به کلیسا بروم. در اول اعتنا نکردم. ولی بعد از مدتی به او زنگ زدم و به خانه‌اش رفتم. در آنجا بود که مرا با یکی از دوستانش آشنا کرد و هر دوی آن‌ها در مورد عیسی‌مسیح با من صحبت کردند و گفتند که عیسی‌مسیح می‌تواند تو را از مریضی‌ات شفا بدهد و من موافقت کردم که برایم دعا کنند وقتی برای من دعا کردند به من گفتند که عیسی‌مسیح تو را شفا داد و تو از امروز به بعد زندگی تازه‌ای خواهی داشت. وقتی به خانه برگشتم انگار همه چیز عوض شده بود و هنوز زیبایی آن روز در خاطرم است.آن موقع نمی‌دانستم چه کارکنم فقط دستانم را بلند کردم و با اشک شوق خدا را شکر می‌کردم و مرتب داد می‌زدم: خدایا تو پدر من هستی، پدر پدر ! و واقعاً احساس کردم خدا را دوست دارم و آن وحشتی که از خدا داشتم به عشق تبدیل شده بود و همچنین احساس می‌کردم که خداوند دست نوازش به سر من می‌کشد، و مرا به آغوش خود گرفته، و به من می‌گفت که تو با این همه ناسزاهایی که شب‌ها قبل از خواب به من می‌دادی، با این همه تنفری که به من داشتی، هیچکدام از این‌ها برای من مهم نیست.چون من عاشق تو هستم.

من که همیشه فکر می‌کردم که خدا مرا فقط کنترل می‌کند ولی امروز او را می‌شناسم و می‌دانم که او مرا محبت می‌کند و در آغوشش مرا هر روزه محافظت می‌کند و اینقدر مرا دوست دارد که عیسی‌مسیح به خاطر شفای جسم و روح من و به خاطر گناهانم جانش را بر روی صلیب داد و امروز با تندرستی و شادی کامل زندگی می‌کنم و شکرگذار خداوند هستم که چنین زندگی به من عطا کرده است و می‌خواهم زندگیم را صرف خدمت این خداوند کنم.

الان می‌دانم آن زمانی که هر شب خدا را فحش و ناسزا می‌گفتم و از او متنفر بودم و حتی نمی‌خواستم که اسمش را به زبان بیاورم خواند آن زمان هم مرا دوست داشت و هر لحظه مراقب من بود و امروز مرا شفا بخشیده و فرزند خود خوانده است.

شما هم می‌توانید تجربۀ فیض خداوند را در زندگی‌تان داشته باشید.

 

 

رهایی از ترس

 

 

 

بر خدایی آشنا بودم/در نمازش سر به راه بودم

بنده‌ایی پر صبر و پر طاقت/چون اسیری خوار و بی‌رغبت

وحشتم از چشم و گوش او/چون فراری از حضور او

دادمش صد حرف بی‌حرمت/گفتمتش از ترس و از وحشت

ای خدا امّا ندانستم/من نه بنده بلکه فرزندم

نام عیسی را به نام تو/خواندم و گشتم رها از نو

من ندانستم تو شاه بودی/تو نه وحشت بلکه راه بودی

روی عیسی رخ به من بنمود/ترس و نفرت از خدا بزدود

ای خدای آسمان من/تو خریدی رنج و آه من

ای خدا تو عاشقی بر من/مردگی را برده‌ایی از من

 

رویا نوروزی: برگرفته از داستان زندگی اشکان( رهایی از ترس)