You are here

راحت در روز تنگی

Estimate time of reading:

۵ دقیقه

 

 

من در افغانستان به ‌دنیا آمدم. از همان روزهای آغازین زندگی‌ام با مشکلات زیادی رو‌به‌رو شدم. زمانی که یک ماه بیشتر نداشتم به ایران مهاجرت کردیم و دیگر به افغانستان نرفتیم. زندگی خیلی سختی را در ایران شروع کردیم و از لحاظ مالی تحت فشار بودیم و زندگی فقیرانه‌ای داشتیم. از وقتی که به یاد می‌آورم پدرم کارهای خیلی سختی انجام می‌داد تا زندگی ما را تأمین کند. او همیشه در کوره‌های آجرپزی کار می‌کرد ولی متأسفانه باز هم نمی‌توانستیم زندگی‌مان را بگذرانیم و به همین خاطر مادرم هم به سختی کار می‌کرد. ولی چون ما ایرانی نبودیم وافغانی بودیم به پدر و مادرم دستمزد خیلی کمی می‌دادند با اینکه کاری که انجام می‌دادند خیلی سخت و طاقت‌فرسا بود. هیچ وقت تفریحی نداشتیم پدرم با این که دوست داشت ما را به پارک ببرد حتی وقت آن را نداشت که این کار را برای ما انجام دهد و شاید اگر وقت هم داشت از نظر مالی آنقدر نمی‌توانست برای ما خرج کند. نه پارک، نه سینما و نه هیچ تفریحی در زندگی ما وجود نداشت. تا اینکه به مدرسه رفتم و در درس‌هایم خیلی موفق شدم و همیشه شاگرد ممتاز بودم. روزی به یاد دارم که مادر یکی از همکلاسی‌هایم در کنار من از معلم‌ام پرسید که چرا این دختر که افغانی‌ است باید شاگرد ممتاز شود ولی دختر من باید شاگرد اول باشد ولی نه ممتاز. خیلی برای من سخت بود همیشه این فرق را بین خودمان که افغانی هستیم و افراد دیگر احساس می‌کردم و برای من خیلی جای تعجب بود که چرا این تفاوت را انسان‌ها نسبت به هم می‌گذارند. ولی معلم‌ام مرا خیلی تشویق می‌کرد. من عاشق مدرسه و درس‌هایم بودم. برای رسیدن به مدرسه باید یک ساعت و نیم پیاده راه می‌رفتم تا به مدرسه می‌رسیدم. ولی همیشه سعی می‌کردم که به آن هدفی که دارم فکر کنم نه آن راه طولانی که باید در سرما و زیر باران و برف طی می‌کردم. زندگی پدرم خیلی سخت بود و من شاهد این سختی بودم. حق و حقوق او همیشه پایمال می‌شد و روزها پدرم از دست‌هایش خون جاری می‌شد و او هیچ وقت گله و یا شکایتی نداشت. او همیشه چند برابر افراد دیگر کار می‌کرد ولی حقو‌ق‌اش از همه خیلی کمتر بود. با وجود اینکه می‌دانست حق‌اش را از بین می‌برند پدرم همیشه قانع بود. مادرم هم خیلی سخت کار می‌کرد و زمانی که به خانه می‌آمد برای فردای ما غذا درست می‌کرد و لباس‌های ما را می‌شست و بعد می‌خوابید تا فردا او هم به سر کار برود.

وقتی این سختی‌ها را می‌دیدم به خدا می‌گفتم آیا تو این همه سختی را نمی‌بینی؟ نمی‌توانستم سختی‌های زندگی را تحمل کنم. برادرم روزها کار می‌کرد و شب‌ها درس می‌خواند. او هم زندگی خیلی سختی داشت با اینکه از من فقط چند سالی بزرگتر بود. اگر حقوق یک ایرانی صد هزار تومان بود به پدر من چهل هزار تومان می‌دادند. و چنین رفتاری را با مادر و برادرم هم داشتند. وقتی پدر و مادرم به خانه می‌آمدند آنقدر خسته بودند که فکر می‌کردیم دیگر نمی‌توانند نفس بکشند. روزهای سخت زمستان مجبور بودم که کاپشن برادرم را که از خودم بزرگتر بود به تن کنم و این موضوع باعث شد که در مدرسه مرا مورد تمسخر قرار دهند چون لباسی که بر تن داشتم خیلی به من بزرگ بود. همیشه آرزو داشتم که دکتر و یا معلم شوم. تا بتوانم به کشورم برگردم و در آنجا خدمت کنم. روزها به همین صورت گذشت تا اینکه به‌خاطر مسائل مالی دیگر نمی‌توانستم به تحصیل‌ام ادامه بدهم و به خواستگارم جواب مثبت دادم.

ما ازدواج کردیم و با قرض زیادی روبرو شدیم. قرضی که فکر نمی‌کردیم شاید بتوانیم آن را بپردازیم. مجبور شدیم که طلاهایی که برای عروسی هدیه گرفته بودیم را بفروشیم و برای حفظ آبرو طلاهای بدل گرفتیم و استفاده کردیم. فشارهای زندگی آنقدر زیاد بود که وقتی همسرم به خانه می‌آمد مدام با هم دعوا می‌کردیم. روزی که دیگر بچه‌دار هم شده بودیم همسرم به من گفت که از این زندگی خسته شده است و قصد دارد از این کشور برود. روحیه‌ام خیلی حساس شده بود و تمام فکرم را مشکلاتی که شاید بچه‌ام با آن‌ها روبه‌رو شود، فراگرفته بود. که آیا زندگی او هم مثل من می‌شود. آیا بچۀ‌ ما می‌تواند به مدرسه برود؟ وهزاران سؤال دیگر که از خود می‌پرسیدم. پس به‌خاطر این مسائل تصمیم گرفتیم که بر طبق نظر همسرم از ایران بیرون برویم. زمانی که وارد کشور دیگری شدیم وضعیت ما از آن زمانی که در ایران بودیم بدتر شد. در آنجا حتی زبان هم نمی‌دانستیم و از لحاظ مالی هم بیشتر تحت فشار قرار گرفته بودیم و سرما و گرمای آن کشور خیلی ما را اذیت می‌کرد. روزها گریه می‌کردم و به خدا می‌گفتم شاید من در ایران خیلی ناشکری کردم که این بلاها در زندگی ما آمده است. و آرزو و دعایم این بود که دیگر بدبختی بچه‌ام را نبینم. چون خودم همیشه در بدبختی بزرگ شده بودم و این موضوع خیلی برایم سخت بود. در آن روزها بود که یکی از دوستان‌مان ما را به کلیسا دعوت کرد. با اینکه خیلی دوست نداشتیم که به آنجا برویم ولی به‌خاطر اینکه چند نفر را ببینیم که هم زبان ما هستند به آنجا رفتیم. در کلیسا خیلی مردم با شادی خدا را می‌پرستیدند و با سرود و آهنگ خدا را پرستش می‌کردند این موضوع خیلی برای من و همسرم جالب بود و خیلی آرامش می‌گرفتیم. فکر می‌کردم که فقط اینجاست که شاید خدا صدای ما را می‌شنود. چون حضور خدا را احساس می‌کردم. روزی فیلم عیسی را دوستم به من هدیه داد و من و همسرم فیلم را با هم نگاه کردیم. در آن لحظه خداوند ما را با حضورش لمس کرد. زمانی که در فیلم عیسی مسیح را شلاق می‌زدند انگار به بدن من می‌خورد. خیلی ناراحت شده بودم که چرا عیسی باید این همه سختی بکشد. از خدا می‌پرسیدم چرا باید عیسی آنقدر سختی می‌کشید آیا ما را آنقدر دوست داشت. و آن زمان بود که صدایی شنیدم که گفت: بله من شما را آنقدر دوست دارم. من و همسرم تصمیم گرفتیم قلبمان را به عیسی مسیح بدهیم و اعتراف کردیم که به او ایمان آوردیم. خداوند وارد زندگی ما شد و زندگی ما را به نیکویی عوض کرد. من قبل از ایمانم خیلی نگران آینده‌مان بودم ولی الان زندگی‌‌مان را به خداوند سپردیم و من ایمان دارم که خداوند نیکوترین‌ها را برای ما می‌خواهد. آن عشق پدرانه و آن محبت واقعی را به من عطا کرد. من و همسرم در ایران خیلی با هم رابطۀ خوبی نداشتیم ولی الان در خداوند شاد هستیم و عشق واقعی را در خداوند با هم تجربه کردیم.

اگر شما هم می‌خواهید زندگی‌تان را به خداوند بسپارید این مژده را به شما می‌دهم که فقط در اوست که آرامش و شادی واقعی را می‌توانید تجربه کنید. فیض و برکت خداوندمان عیسی مسیح با شما خوانندۀ عزیز باشد.