You are here

برگرفته از داستان زندگشی علی(تابش عدالت خدا بر روی انتقام‌جویی‌هایم

Estimate time of reading:

۵ دقیقه

 

 

 

من در یک خانوادۀ مذهبی و متوسط به دنیا آمدم. خانۀ ما در محله پایین شهر بود. نوجوانی را با دوستان ناباب شروع کردم و تنها تفریح ما اذیت و آزار مردم بود.در محل گروهی تشکیل داده بودیم و من به آدم شرور معروف بودم و همۀ اعضای محل از گروه ما می‌ترسیدند.

کارهایی که انجام می‌دادیم از قبیل مست کردن در کوچه‌ها و خیابان‌ها، ‌شکستن شیشه‌های ماشین، نارنجک انداختن در خانه‌ها، دعواهای دسته جمعی، هجوم بردن درخانه‌ها و به شدت کتک زدن مردم، انتقام گرفتن و هزاران کار دیگر بود.

دوران سربازی هم به همین صورت گذشت و چند بار به زندان افتادم و با این کارهای خلاف فکر می‌کردم که خیلی انسان بزرگی هستم و همه از من حساب می‌برند.

بعد از سربازی به کشور دوری رفتم و در آنجا هم دوستانی پیدا کردم که با آن‌ها مشغول کارهای قاچاق شدیم و همچنین مدارک جعلی درست می‌کردیم و تمامی افکارم را کارهای خلاف پر کرده بود و فقط فکر پول درآوردن بودم از هر طریقی که ممکن بود.

در همان روزها بود که در یک صانحه روح از بدن من جدا شد. اول فکر کردم که خواب می‌بینم ولی همه چیز عادی بود و بعد دوباره روح به بدنم بازگشت خیلی ترسیده بودم و از آن زمان به بعد باور کردم که زندگی پس از مرگ هم وجود دارد. تصمیم گرفتم که دنیای بعد از مرگم را بخرم و به زیارتگاه‌ها می‌رفتم و برای رهایی از عذاب وجدان کارهای خوب و به اصطلاح ثواب هم می‌کردم مثلاً صدقه می‌‌دادم و همچنین کارهای مذهبی را انجام می‌دادم.

ولی با این حال در من یک جای خالی بود که با هیچ چیز پر نمی‌شد و باز به کارهای خلاف ادامه می‌دادم و هر روز هم بیشتر و بیشتر در این منجلابی که خود ساخته بودم فرو می‌رفتم.

دروغ، کینه، بددهنی، قمار، الکل، سیگار، خشم، جزءِ جدانشدنی زندگی من بودند.

در این راه‌های خلاف پول خیلی خوبی به دست آورده بودم و از این بابت خیلی خوشحال بودم.

در همان روزها بود که به ایران آمدم و ازدواج کردم و بعد از مدتی تصمیم به نقل مکان کردیم و به جای دوری رفتیم و در آنجا همسرم که خیلی مذهبی بود با یک سری خانواده‌های مسیحی آشنا شد و آن‌ها او را برای مراسم‌های خودشان دعوت کردند و همسرم در آن مراسم‌ها شرکت کرد و کتاب مقدس می‌خواند و دعا می‌کرد و یک روز به من گفت که "من مسیحی شدم."

من که خود را فردی روشنفکر می‌دیدم با او هیچ مخالفتی نکردم و او را به کلیسا می‌رساندم.

زندگی‌ام پر بود ازمشروب و سیگار و مهمانی، احساس می‌کردم که همسرم از این بابت ناراحت است و به روی من نمی‌آورد. با گذشت زمان می‌دیدم که همسرم خیلی کتاب مقدس می‌خواند و همچنین دعا می‌کند و من دیگر طاقت نداشتم و تصمیم گرفتم که از او جدا شوم.

ولی با خدا عهدی بستم که اگر اعتقادات همسرم درست است و من در اشتباه هستم به من نشان دهد.

در همان روزها بود که همسرم را به کلیسا بردم و در ماشین منتظرش بودم و باز همان عهد را به یاد آوردم و گویی به خدا یاد آوری می‌کردم که چه عهدی را بستم در همان لحظه ناگاه رویایی دیدم:

تمامی گناهانم را یکی پس از دیگری جلوی چشمانم می‌دیدم، باورم نمی‌شد، چقدر انسانِ کثیفی هستم احساس می‌کردم که کثیفترین انسان روی زمینم.

با خدا گفتم: خدایا دیگر طاقت ندارم.باید مجازات تمامی گناهانم را پس بدهم.

در همین لحظه بود که صدای خدا را شنیدم که می‌گفت: من گناهان تو را می‌بخشم.

به خدا گفتم: این که نمی‌شود، عدالتت کجا رفته؟ تمامی مردمانی که به آن‌ها بدی کردم منتظرهستند که من به خاطر گناهانم مجازات شوم.

خداوند گفت: عدالت من روی صلیب انجام شد. گناهان تو را می‌بخشم.

از این محبت بالاتر ندیده بودم.عیسی مسیح به جای من به روی صلیب رفت و گناهان مرا به دوش خود گرفت و به جای من جریمۀ گناهانم را پرداخت.کافی است که به خداوند ایمان بیاورم تا فرزند او شوم و تمامی گناهانم بخشیده شود.مات و مبهوت بودم نمی‌دانستم باید چه بگویم.

همسرم که از جلسه کلیسا آمد حتی نتوانستم حرفی به او بزنم.انگار در یک دنیا دیگری بودم. به خانه که رسیدیم تا شب که همسرم خوابید هیچ حرفی نمی‌توانستم بزنم.منتظر بودم که شب در تنهایی به حضور خدا وارد شوم.شب فرا رسید و در اتاقی تنها به حضورش رفتم و دعا کردم و او را که محبتش بی‌نظیر است را پرستیدم وگفتم: تمامی وجودم را به حضورت می‌آوردم مرا عوض کن، مرا تبدیل کن، از من انسانی بساز که مقبولت باشد و گریه کردم و گریه کردم.

بعد از دعا چقدر سبک شده بودم گویی بار سنگینی بر دوش‌هایم بود که عیسی مسیح آن بارها را برداشت.

وقتی به همسرم گفتم او خیلی خوشحال شد. با همسرم به کلیسا می‌رفتم و با هم دعا می‌کردیم. خداوند زندگی مرا عوض کرد.از من انسانی جدیدی ساخت. او مرا به راستی تغییر داد. دروغِ مرا به راستی، کینۀ مرا به محبت و بددهنی و خشم مرا به آرامش تبدیل کرد و تمامی مرض‌های مرا شفا بخشید. سیگار و الکل را از زندگی من دور ساخت.

خداوند زندگی مرا حقیقتاً عوض کرد.الان در زندگی واقعاً شادم به جای انتقام و نقشه‌های شرورانه به محبت خدا در زندگی‌ام فکر می‌کنم.کارهای خلاف را کنار گذاشتم و آرامشی در زندگی دارم که هیچ وقت نداشتم.آن جای خالی که همیشه احساس می‌کردم دیگر با حضور پر محبت خداوند پر شده است و اکنون چون فرزند خدا برای جلال نامش زندگی می‌کنم.

 

 

دیوانه‌وار از رنج روزهای آغازین زندگی گذشتن

ویرانگری،فرار،آزار،شکستن و آتش خشم خویش را بر مردم فرود آوردن

شاید نفرت بر دیگران،کودکی غصب شده را

در کانون گرمش باز پس دهد

شاید در پناه پتک سرد و آهنین خشم

هر ضربه‌یی آسان کند بغض نابگشوده را

آیا محبت و عدالت روی خویش را خواهد نمود؟

اگر درخواب هم،از چهرۀ مرگ خویش پریشان گردیم

و توان باز خریدن گذشته را نداشته باشیم

زندگی نشان خواهد داد که عدالت و محبت نزد خداست

پاسخ نزد اوست

آتشِ محبت او بغض‌ها را

در به دری‌ها را

نفرت و خشم را خواهد گسست

و حضورش گرمای خانۀ دل‌شکستگان خواهد بود

 

رویا نوروزی: برگرفته از داستان زندگی علی(تابش عدالت خدا بر روی انتقام‌جویی‌هایم)

 

 چرا عصبانی می‌شویم‌؟ ریشه خشم و عصبانیت در چیست‌؟ کتاب‌مقدس چه دیدگاهی نسبت به آن دارد؟ بهترین واکنش در مقابل آن چیست‌؟

اینها سؤالاتی است که هر بار که عصبانی می‌شویم‌، برایمان مطرح می‌شوند.

 

 

نبخشیدن یکی از جاهایی است که شیطان در زندگی روحانی ما از آن به بهترین نحو استفاده می‌کند. کتاب‌مقدس در این مورد اخطار داده و ما را تشویق می‌کند که دیگران را ببخشیم...

 

 

عیسی شرح می‌دهد که چطور نفرت با ایجاد خشونت‌، نفرت بیشتری را سبب می‌شود... و همچنین قسم خوردن چیزی نیست جز اعتراف به نادرستی خودمان‌...