You are here

زیر سایۀ بال‌های خداوند

زمان تقریبی مطالعه:

۹ دقیقه

 

 

در یکی از شهرستان‌های کوچک شمال ایران در میان بوی گل نارنج، شالیزار و عطر پونه‌های وحشی متولد شدم. پدرم کشاورز و باغدار بود و مادرم نمونه یک زن زحمتکش ایرانی. خانواده‌ام از نظر مالی با سختی‌ها و مشکلات فراوانی دست و پنجه نرم می‌کردند. به‌خاطر اینکه فرزند دوم بودم تقریباً بیشتر از بقیه متوجه مشکلات می‌شدم. اما از همان دوران کودکی حتی در میان آن همه سختی و مشقت، چیزی درون من وجود داشت که مرا زیر بار آن همه کمبود و کسری زندگی شاد می‌ساخت. چیزی که در درون من می‌گفت: «تو مال من هستی، تو دختر خودِ من و نه کس دیگری هستی». این صدا یا نجوا از قدرت یا قوتی بود که من بدون هیچ ترس و واهمه‌ای بدان اعتماد می‌کردم.

دوران کودکی و گذر از آن معجزه‌وار گذشت. انواع و اقسام سوانح از جمله بریدگی با شیشه، سیم خاردار، میخ دروازه خانه‌مان، سقوط از طبقه دوم منزل‌مان و خفگی را در همان دوران کودکی تجربه کردم. امروز مطمئن هستم که فقط دستان خدای پدر قادر بودند مرا حفظ کنند.

در دوران مدرسه و دبیرستان به‌خاطر روحیۀ شاد و سرزنده‌ام مورد توجه معلمان و دوستانم بودم. خانمی که مسئول امور پرورشی دبیرستان‌مان بود با من رابطۀ صمیمی برقرار کرده بود و من هم با وجود سن کم شیفته او شدم. روزهای تعطیل و یا بعد از ظهرها اگر فرصت می‌شد به منزلش می‌رفتم. بعدها از خودش شنیدم که به یکی از گروه‌های تصوف وابسته است. از اعتقادات خودش برایم می‌گفت و دعوتم می‌کرد که در جلسات آن‌ها هم شرکت کنم.

یک روز با او به خانقاه رفتم ولی چیز زیادی از دروسی که پیر خانقاه می‌داد دستگیرم نشد. با این حال فضای آنجا مرا تحت تأثیر قرار داد و تصمیم گرفتم به‌طور مرتب به آن‌جا بروم و تحت تعلیم مسئول پرورشی دبیرستان‌مان قرار گرفتم. این رفت و آمدها تا پایان دبیرستان ادامه داشت و من‌ هم هر جایی که مناسب می‌دیدم بین دوستان و آشنایان از اعتقاداتم سخن می‌گفتم. با روحیه‌ای که داشتم در خانه ماندن و کار خانه انجام دادن برایم سخت بود. دنبال کاری می‌گشتم که بتوانم از محیط ساکت و بی‌هیجان خانه دور شوم. در جامعه بیرون می‌توانستم از توانایی‌ها و دانش مذهبی‌ام استفاده کنم.

چون بیشتر وقتم صرف رفتن به خانقاه و دیدار از دیگر اعضا می‌شد کم‌کم متوجه مسئله عجیبی شدم. هر چقدر که از مریدی اعضا می‌گذشت، میل به شیخ و قطب شدن در آن‌ها بیشتر می‌شد؛ میل عجیبی به اینکه دیگران جلوی پاهای ایشان بلند شوند، یا اینکه دستان‌شان را ببوسند، بالای مجلس بنشینند و تنها آن‌ها سخن بگویند و کسی معترض رفتار و اعمال ایشان نباشد. در میان بعضی از آن‌ها کینه‌های عجیبی وجود داشت. چیزهای کوچکی باعث کدورت و تنفر عمیق می‌شد که جای تعجب داشت. همچنین غیبت و بدگویی به‌شدت در میان‌شان رواج داشت. همان افراد نزد دیگران چنان مقدس‌مآبانه رفتار می‌کردند که برایم تهوع‌آور بود. به‌تدریج رغبتم را برای دیدن این افراد از دست دادم. از آن‌ها رنجیده بودم و فکر می‌کردم که شاید این من هستم که با دیگران فرق دارم.

یک روز فیلمی در تلویزیون دیدم که هفته‌ها ذهنم را به خود مشغول کرده بود. نام این فیلم صلیب برنجی بود. داستان حول محور زندگی دختری می‌گشت که به‌هیچ عنوان حاضر به انکار ایمانش نبود. نامزد این دختر او را مجبور کرده بود که صلیبی را لگد کند اما او به هیچ قیمتی حاضر نشد تن به این کار بدهد و در انتها می‌بینیم که او حتی جانش را فدای ایمان و اعتقاد عمیق خود کرد.

از ایمان پاک دخترک و از صداقتی که نسبت به باورش داشت هیجان‌زده شدم. می‌خواستم در مورد مسیحیت بیشتر بدانم. در کتابخانه شهرمان چنین چیزی پیدا نکردم. حتی وقتی جویا شدم با نگاه مملو از سرزنش و تحقیر کتابدار مواجه شدم. در کتابفروشی‌ها هم موفق به پیدا کردن کتابی نشدم که اطلاعاتی دربارۀ مسیحیت به من بدهد. اما مُصر بودم که از طریقی دربارۀ مسیحیان بیشتر بدانم چون در مورد راستگویی و درستکاری آن‌ها زیاد شنیده بودم.

بعد از نوروز ۱۳۷۲ به‌اتفاق یکی از دوستان دبیرستانی‌ام و نامزدش به تهران رفتیم. نامزدش که در تهران دانشجوی هنر بود مرا به یکی از هم‌دانشکده‌ای‌هایش معرفی کرد. این معرفی کاملاً اتفاقی بود. اما همین آشنایی ‌به ازدواج منتهی شد. این وصلت باعث شد که پس از مدتی با دوستان دیگر همسرم از جمله دختر جوانی که هم‌دانشگاهی او بود آشنا شوم. او مسیحی بود و در کلیسای خودشان خدمت می‌کرد. با اینکه همسرم با او بسیار صمیمی بود، اما چندان موافق نبود که من زیاد با او رابطه داشته باشم. همسرم معتقد بود که عقاید او عجیب و بچگانه است. او به خانۀ ما می‌آمد و من و همسرم گاهی به منزل‌شان می‌رفتیم. مادر و خواهرش بسیار مهربان بودند و آن‌چنان گرم و صمیمی با من رفتار می‌کردند که حقیقتاً من احساس می‌کردم دختر و یا خواهرشان هستم.

یک‌بار مرد میانسالی منزل‌مان آمد که معلم کتاب‌مقدس بود. او چنان شخصیت شیرین و دوست‌داشتنی داشت که آرزو کردم کاش خداوند چنین پدری به من می‌داد. او مرا دخترم خطاب می‌کرد. دوستان مسیحی همسرم عالی بودند و من تمایل فراوانی داشتم که با آن‌ها رفت و آمد داشته باشم.

هر وقت که در خانه تنها می‌شدم و یا احساس دلتنگی می‌کردم به آن‌ها زنگ می‌زدم. برای اینکه دربارۀ مسیح بیشتر بدانم و آن عطش دیرینم را برطرف کنم، از دوستان همسرم تقاضای انجیل و یا کتاب‌های دیگر که ممکن بود به من کمک کند، کردم. یک ‌شب زمانی که همسرم از محل کارش بر‌گشت متوجۀ کتاب‌های مسیحی جدیدی شد که در خانه نگاه می‌داشتم. موضوع را با من در میان گذاشت و علت را جویا شد. صحبت ما به دعوا و درگیری کشیده شد. او تقریباً هر کتابی که گرفته بودم داخل کیسه‌ای کرد و در سطل زباله انداخت. آن شب نسبت به او احساس تنفر پیدا کردم. تا صبح نخوابیدم و آرام آرام گریه می‌کردم. نمی‌دانستم این عمل او از دوست داشتن بود یا نه. پس از آن سعی کردم که باعث ناراحتی و خشمش نشوم. مدت کوتاهی نه انجیل خواندم و نه با دوستان جدید مسیحی‌ام دیدار کردم. اما این دوری برایم سخت بود. پس مجدداً یک انجیل پیدا کردم و به‌دیدن دوستانم رفتم.

همسرم از بعضی دیدارهایم با دوستان اخیرم بی‌خبر بود. خواهر کوچک‌ترم که سال‌های اول دبیرستان را سپری می‌کرد از شهرستان به ما پیوست. می‌دیدم که خواهرم نیز اشتیاق شدیدی برای دانستن مسیحیت و شناخت مسیح خداوند دارد. من دیگر به این باور رسیده بودم که عیسای‌ مسیح پسر خدا برای آمرزش گناهان من جان خود را فدا کرده و هم اکنون زنده و نزد پدر است.

زندگی در تهران چندان دوام نداشت. به‌خاطر کار همسرم به شهرستان منتقل شدیم. شهرستانی کوچک با مردمانی بسیار مذهبی و متعصب که روحیه من اصلاً با آن‌ها سازگار نبود. من تنها زنی بودم که در آن شهرستان مانتو می‌پوشیدم. و این هم مرا و هم بقیه را ناراحت می‌کرد. کارم تنها نشستن در خانه بود. در آن زمان اولین و تنها فرزندمان متولد شد. و با مسئولیت جدید به‌عنوان مادر خودم را سرگرم می‌کردم.

یک روز همسرم به من گفت که می‌خواهیم به خارج برویم و خیلی سریع تصمیم خود را عملی کرد و ما را هم با خودش برد. بعد از سه سال و نیم زندگی در آن شهرستان، حالا به جایی می‌رفتیم که حتی زبان‌شان را هم بلد نبودیم.

روز رسیدن‌مان به این کشور متوجه شدیم که دوست خانوادگی‌مان در اینجا مسیحی شده است. بهتر از این نمی‌شد. اول به چهرۀ همسرم نگاه کردم. هیچ چیز از صورتش نمایان نبود. آن‌ها به یک کلیسای ایرانی و فارسی‌زبان می‌رفتند. همه چیز عالی و کامل بود. اما تنها عیبش در این بود که باید می‌فهمیدم همسرم چه ‌کار خواهد کرد. به نرمی نظرش را پرسیدم. گوشه‌های لبش را پایین کشید و شانه‌هایش را هم بالا انداخت. و سرش را در میان مجله فرو برد.

صبح یکشنبه دیگر طاقت نداشتم. از همسرم خواستم که با هم به کلیسا برویم. او در جواب من گفت اگر دوست داری برو ولی من نمی‌آیم. فکر کردم به‌نحوی می‌خواهد مرا امتحان ‌کند. به چشمانش و حالت صورتش دقیق شدم و متوجه شدم که جدی می‌گفت. چه لحظۀ زیبایی بود. سالن کلیسا بزرگ و بسیار قشنگ بود. دو خانواده و چند جوان هم آن‌جا بودند. کشیش کلیسا که فردی خوشرو و صمیمی بود به‌اتفاق همسرش به استقبالم آمد. سرود خواندیم، دعا کردیم و کشیش دربارۀ کلام خدا با ما سخن گفت. بعد با دو تن از کسانی که دانشجوی الهیات مسیحی بودند صحبت کردیم.

وقتی به خانه برگشتم حرف‌های زیادی برای گفتن داشتم. می‌خواستم همۀ اتفاقاتی که افتاد را برای همسرم تعریف کنم که شاید او هم تشویق شود با من به کلیسا بیاید. به‌طرز عجیبی فقط گوش کرد و هیچ مخالفتی هم نکرد. حتی آن حرف‌های گذشته‌اش را نیز در مورد مسیحیان و کلیسا تکرار نکرد. من همچنان به کلیسا رفتنم ادامه می‌دادم. تا اینکه همسرم یک روز تصمیم گرفت با من به کلیسا بیاید.

یکشنبه با هم به کلیسا رفتیم. جلسه پرستشی بود. جوّ پرستش همه را مسحور خودش کرده بود. عجیب بود که ما با هم در شادی وصف‌ناپذیری خداوند را می‌پرستیدیم. بعد از جلسۀ کلیسایی جشن گرفتیم و کیک پختیم و با دوستان‌مان شام مفصلی صرف کردیم. ایمان داشتیم که خداوند کار تازه‌ای را در من و همسرم شروع کرده است. نه تنها در ما به‌طور فردی، بلکه در رابطۀ شخصی و زندگی مشترک‌مان. خداوند داشت ما را به‌طور کامل به‌هم متصل می‌کرد. همسرم نیز پس از مدتی به‌طور کامل خود را به عیسای ‌مسیح تسلیم نمود. دانستیم که خداوند می‌خواهد "یک تن" شدن را در ما آغاز کند و آن را در محبت مسیح به‌کمال رساند. من و همسرم به‌خاطر سلیقه‌های شخصی و خودخواهی‌مان از امر مهم یکی شدن قصور ورزیده بودیم. به مرور زمان این برای هر دوی‌مان روشن‌تر می‌شد.

بعد از ایمان آوردن‌مان به عیسی مسیح، مشکلات عجیب و غیرمنتظره‌ای برای‌مان پیش آمد. سودی که از سرمایه‌گذاری به‌ما می‌رسید، چند ماهی قطع شد. پروژه شکست خورده بود و متأسفانه یکی از مدیران با کل سرمایه فرار کرده بود.

ما بدون پس‌انداز، درآمد و کار در تنگی و سختی شدیدی قرار گرفتیم. به هر دری زدیم تا کاری پیدا کنیم. هدایایی که به ما رسید و طلاهایی که من داشتم تنها به ما قدرت پرداخت اجاره‌خانه را می‌داد. حدود یک‌سال تمام درها به‌روی ما بسته بود و ما تنها با دعا و روزه سعی می‌کردیم از آن تجربه عبور کنیم. مطمئن بودیم که همۀ این وقایع تجربۀ صبر و ایمان است. و در این دوران کتاب ایوب ما را تشویق به بردباری می‌کرد.

حدود یک‌سال برای خدمت در بدن خداوند یعنی کلیسا دعا کردیم. ما مدت‌ها به‌خاطر نیازهای مختلف و یا شفاعت برای دیگران بر روی زانوهای‌مان دعا می‌کردیم. و تقاضای خدمت یکی از آن دعاها بود. بالاخره خداوند پاسخ داد. اکنون خداوند جای هر دوی‌مان را در بدن خود کاملاً آشکار کرده است و ما با شادی غلامان و کنیزان ایمانداران کلیسای او هستیم.

پس از سال‌ها تجربه‌های شیرین با خداوند، عیسی مسیح برای‌مان آشکار شد که باید خداوند را تمام وقت خدمت کنیم. همسرم وارد کار تمام وقت شد و من نیز به‌عنوان هم‌سنگر در ارتش خداوند حامی و پشتیبان او هستم. هنوز خداوند برای تکمیل کار خود در زندگی‌مان معجزات خود را ادامه می‌دهد. شفای او بر همه خانوادۀ ماست. ما همگی در سایه بال‌های او پناه آورده‌ایم و ایمان داریم که دست او در زندگی‌مان با قدرت عمل می‌کند تا ما را به شباهت تام پسر یگانه خود درآورد. با ایمان اراده او را می‌پذیریم، زیرا که چشیده‌ایم که خداوند ما نیکوست.

تهمینه