You are here

دختری تشنۀ خدا

زمان تقریبی مطالعه:

۸ دقیقه

 

من در یک خانوادۀ مسلمان متولد شدم. خوب به‌یاد دارم که در کوچکی مادربزرگم که با ما زندگی می‌کرد و شخص متدینی بود، هر روز ساعت‌ها به نماز می‌ایستاد و من هم پشت سرِ او می‌ایستادم و نگاهش می‌کردم. وقتی به مدرسه ‌رفتم، معلمین ما را تشویق می‌کردند که نماز بخوانیم و فرایض دینی را بجا بیاوریم تا خدا از ما راضی باشد. به من این طور یاد داده بودند که تنها از طریق رعایت احکام دینی می‌توانم خدا را بشناسم و به او نزدیک شوم. من نیز که از کوچکی به‌شدت مشتاق بودم خدا را از خود خشنود سازم، سعی می‌کردم تمامی احکام دینی را به‌دقت رعایت کنم تا خدا مرا دوست داشته باشد. در دوران مدرسه، در درس‌ تعلیمات دینی خوانده بودم که حضرت عیسی پیغمبری است که شفا می‌داد و مرده زنده می‌کرد. از آن پس همیشه عیسی مسیح را به شکل یک شخص خوش‌رو و مهربان در ذهنم مجسم می‌کردم.

چند سال بعد، جهت فراگیری زبان انگلیسی در آموزشگاهِ "کانون زبان ایران" ثبت‌نام کردم. در آن‌جا چند نفر از شاگردان کلاس مسیحی بودند و من بینهایت تحت‌تأثیر شخصیت آنها و رفتار پرمحبتی که داشتند قرار گرفتم. خیلی دلم می‌خواست پیش آنها بروم و به آنها بگویم که دوست دارم من هم مسیحی بشوم. در کنار این علاقه، عشق و علاقه‌ای که در دوران ابتدایی به عیسی مسیح داشتم نیز بار دیگر در من زنده شد و این عشق و علاقه هر بار که در کلاس زبان آن چند نفر مسیحی را می‌دیدم شعله‌ور می‌گشت. بااینحال همچنان به رعایت احکام دینی ادامه می‌دادم و مخصوصاً به مطالعۀ قرآن و نهج‌البلاغه روی آوردم. به‌علاوه، این ترس نیز در من وجود داشت که اگر روزی مسیحی شوم، خانواده و اطرافیانم خواهند فهمید و مرا از خود خواهند راند. در مدرسه کماکان به‌طور فعال در امور مذهبی شرکت می‌کردم و حتی اصرار داشتم که تمام نمازهایی که قضا شده است را نیز بجا آورم. در عین حال مدام عذاب وجدان داشتم که چرا نمی‌توانم فرد کاملی باشم، و احساس می‌کردم هنوز تا خشنود ساختن خدا خیلی فاصله دارم.

در همین ایام به امام علی علاقه‌مند شدم و دوست داشتم با خواندن نهج‌البلاغه بیشتر با شخصیت او آشنا شوم و از او یاد بگیرم. اما وقتی در نهج‌البلاغه به قسمت‌هایی رسیدم که در آنها از خون‌ریزی و کشت و کشتار صحبت شده بود، نتوانستم چنین اعمالی را بپذیرم زیرا با وجدان من سازگار نبود. رفته رفته از مذهب رویگردان شدم و پیش خود چنین نتیجه ‌گرفتم که دین صرفاً وسیله‌ای است برای فریب و استثمار مردم ساده. کتب مربوط به تفکرات کمونیستی و ماتریالیستی را با ولعی خاص می‌خواندم، اما هر چه می‌کردم نمی‌توانستم منکر وجود خدا شوم. خدا برایم حُکمِ گم‌شده‌ای را داشت که پس از سال‌ها جستجو هنوز به او نرسیده بودم، ولی در بطن وجودم پیوسته به‌دنبال او بودم و از صمیم قلب دوستش داشتم.

اکنون مدت‌ها بود که رعایت احکام و فرائض دینی را کنار گذاشته بودم و از این بابت هیچ عذاب وجدانی حس نمی‌کردم. به‌تدریج تصمیم گرفتم در کنار مطالعه آثار کمونیستی، در مورد سایر ادیان نیز تحقیقاتی بکنم و از این میان بویژه کنجکاو بودم بدانم مسیحیت چه می‌گوید. مخصوصاً اینکه همانطور که پیشتر گفتم، از کوچکی تصوّر خوبی در مورد مسیح و مسیحیان داشتم. یادم می‌آید یک بار به برادرم گفتم که می‌خواهم مسیحی بشوم، و او گفت که اگر این کار را بکنم مرتد محسوب می‌شوم و مجازاتم مرگ است.

وقتی در سال دوم دبیرستان درس می‌خواندم، روزی به‌اتفاق یکی از دوستانم به یک کلیسای پروتستان انجیلی رفتیم. به کسی که جلوی درِ کلیسا ما را راهنمایی می‌کرد گفتم که می‌خواهم در مورد مسیحیت تحقیق کنم، اما واقعیت این بود که من سراپا عاشق مسیح بودم و مسیح برایم شخصیتی بود با همان قیافۀ آرام و بامحبتی که در کودکی از او در ذهن داشتم. متأسفانه در آن کلیسا ما را نپذیرفتند و گفتند که اگر می‌خواهیم در جلسات شرکت کنیم باید از وزارت ارشاد اجازه بگیریم. بنابراین من و دوستم در حالی که هر دو ترسیده بودیم، با نومیدی آن کلیسا را ترک کردیم.

مدتی بعد، یک روز اعلام کردند که قرار است از طرف مدرسه ما را برای بازدید به یک موزه ببرند و برای این کار از وزارت ارشاد نیز مجوز گرفته‌اند. بنابراین بچه‌های کلاس‌ به‌اتفاق معلم قرآن و معلم امور تربیتی که هر دو اشخاصی مذهبی بودند، جهت بازدید به راه افتادیم. در میانۀ راه معلوم شد که می‌خواهند ما را به یک کلیسای خیلی قدیمی ببرند که قدیمی‌‌ترین قسمتِ آن را به چیزی شبیه موزه تبدیل کرده‌ بودند و مردم می‌توانستند با کسب مجوز از آن بازدید کنند.

آن روز را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد. وقتی وارد حیات کلیسا شدم، حالت عجیبی به من دست داد. چنان احساس آرامش و شادی کردم که حد نداشت. پیشتر هرگز چنین خوشی و آرامشی را تجربه نکرده بودم. وقتی از داخلِ کلیسا دیدن می‌کردیم، از فرط شادی در پوست نمی‌گنجیدم. مدام می‌خواستم در مورد قسمت‌های مختلف کلیسا و عقاید مسیحیان از مسئولِ آنجا سؤال کنم. گویی جرأتی خارق‌العاده یافته بودم. دیگر نگران این نبودم که نکند شک اطرافیان برانگیخته شود و فکر کنند می‌خواهم تغییر دین بدهم. به محض اینکه فرصت مناسبی پیش آمد، به‌سراغ کشیش آن کلیسا که ارتدکس آشوری بود رفتم و گفتم که می‌خواهم مسیحی شوم. ایشان برخلاف آنچه من همیشه تصور می‌کردم و می‌ترسیدم که مسیحیان مرا از خود برانند یا تحویل مقامات دهند، با ملایمت گفتند که این کار از نظر مسیحیان اشکالی ندارد ولی مسلمانان چنین چیزی را نمی‌پذیرند. من از اینکه می‌دیدم مسیحیان قبول می‌کنند که یک مسلمان مسیحی شود خیلی امیدوار شدم و قوت‌قلب گرفتم. دیگر هیچ چیز و هیچ کس نمی‌توانست مرا از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کند. آن کشیش به من گفت که در صورت تمایل می‌توانم بعداً بیشتر در این مورد با ایشان صحبت کنم.

پس از آن روز، تمام فکرم یافتنِ فرصتی مناسب برای رفتن به کلیسا بود. در اولین فرصتی که پیش آمد، دوباره به همان کلیسا رفتم و با آن کشیش ملاقات کردم. آرامش و محبتی که در چهرۀ او بود، مرا به‌یاد تصویری می‌انداخت که در بچگی از مسیح در ذهن داشتم و همین باعث شده بود بیش از پیش شیفته مسیحیت شوم. سؤالات خود را با اشتیاق با آن کشیش در میان گذاشتم، و ایشان بسیاری از سوءتفاهماتی را که از کودکی در مورد مسیحیت در ذهن من و دوستانم وجود داشت روشن ساختند. بااینحال به من گفتند که اجازه ندارند مرا در کلیسای خود بپذیرند و از دادن کتاب انجیل نیز معذورند. در عوض به من پیشنهاد کردند که برای تهیه انجیل به تهران مراجعه کنم، اما این کار برای من که در آن زمان ۱۴ سال بیشتر سن نداشتم غیرممکن بود. بزودی متوجه شدم که اگر بناست رسماً مسیحی شوم باید غسل تعمید بگیرم، ولی آن کشیش آشوری حاضر نبود مرا تعمید دهد. به‌علاوه، دوستانم به من می‌گفتند که اگر مسیحی شوم کافر محسوب خواهم شد. اما من حاضر بودم به‌خاطر مسیح کافر محسوب شوم و به جهنم بروم ولی از او دل نکنَم، هرچند که در آن زمان هنوز نمی‌دانستم او خداوند است. عیسی مسیح را پیغمبر محبت می‌دانستم، و همین کافی بود تا مرا مجذوب خود سازد.

چند ماه گذشت. روزی به‌طور اتفاقی در کتابخانۀ دبیران آموزش و پرورش چشمم به کتاب کهنه‌ای خورد که بر روی آن نوشته شده بود "کتاب‌المقدس". آن را گرفتم و با شور و ولعی وصف‌ناپذیر مشغول‌ خواندن چهار انجیل شدم. با خواندن سرگذشت زندگی عیسی بیشتر مجذوب او شدم، و سؤالاتی را که به ذهنم می‌رسید در گوشه‌ای یادداشت می‌کردم و بعداً آنها را از کشیش آشوری می‌پرسیدم.

آن کشیش که به اشتیاق فراوان من برای شناختن مسیح پی برده بود، به من توصیه کرد نزد کشیشِ کلیسای جماعت‌ربانی شهرمان بروم و علاقه خود نسبت به مسیح را با او در میان بگذارم. من هم همین کار را کردم، به این امید که بتوانم در آن کلیسا تعمید بگیرم.

پس از چند بار رفت و آمد به کلیسای جماعت‌ربانی شهرمان، سرانجام موفق شدم با کشیش آنجا ملاقات کنم. ایشان خداوندیِ عیسی و کاری را که او بر روی صلیب برای من و افرادی مثل من انجام داد به‌خوبی برایم شرح دادند و یک جلد انجیل نیز به من دادند. وقتی گفتند که می‌توانم این انجیل را برای خودم نگه دارم، از شادی در پوست نمی‌گنجیدم. این بزرگترین هدیه‌ای بود که در عمرم گرفته بودم. کشیش این کلیسا بتدریج در مورد گناه و نیاز انسان به توبه با من صحبت کردند، و بسیاری از تعالیم اساسی مسیحیت را برایم توضیح دادند. سرانجام من در سال ‏۱۹۹۹‏ میلادی رسماً از گناهان خود توبه کردم و عیسی مسیح را به‌عنوان خداوند و نجات‌دهندۀ خود پذیرفتم و از او خواستم وارد قلب و زندگی من شود.

کشیش آن کلیسا از من خواستند انجیل را به‌‌طور کامل بخوانم و اگر سؤالی داشتم از ایشان بپرسم. در این مدت خدا از طریق خادمین مختلف کلیسا و نیز از طریق وقایع گوناگونی که در اطرافم رخ می‌داد، به من کمک می‌کرد او را بهتر بشناسم. اغلب در بیرون از ساختمان کلیسا، یعنی در پارک‌ها و یا حیاط بیمارستان‌ها با خادمین خدا جلسات تعلیمی داشتم و دعا می‌کردم. گاهی اوقات نیز به‌طور مخفیانه به منزل شبان آن کلیسا می‌رفتم. به فیض خدا پس از مدتی در خانۀ یکی از رهبران کلیسا جلسات مشارکتی و دروس شاگرد‌‌سازی به‌طور هفتگی برگزار گردید که خیلی پر برکت و عالی بود. من در خلال این جلسات درس‌های زیادی در مورد تعالیم اساسی مسیحیت یاد گرفتم و بویژه به اهمیت بشارت دادن در زندگی مسیحی پی بردم.

از همان سال‌های اول ایمانم، اشتیاق شدیدی داشتم برای اینکه پیام نجات‌بخش مسیح را به گوش افراد خانواده و دوستان و نزدیکانم برسانم. بعدها خداوند برایم روشن کرد که نه فقط خویشان و نزدیکان، بلکه تمامی مردم نیازمند شنیدن پیام نجات هستند، و این دعوت از طریق دعاها و رؤیاهای مختلف نیز در زندگی‌ام تأیید شد. با هدایت خدا به مکان‌های عمومی نظیر پارک‌ها می‌رفتم، به کسانی که خدا در قلبم می‌گذاشت انجیل و جزوات بشارتی می‌دادم، و تعالیمی را نیز که از معلمینم فرا ‌گرفته بودم با کسانی که توبه کرده بودند در میان می‌گذاشتم.

البته این را هم بگویم که در زندگی روحانی خود با فراز و نشیب‌های مختلفی روبرو بوده‌ام، اما هر بار خدا دستم را گرفته و از طریق مشکلات درس‌های تازه‌ای به من یاد داده است. اکنون که نجات‌دهنده حقیقی خود را یافته‌ام و شادیِ وصف‌ناپذیرِ حضور زنده‌اش را در زندگی‌ام حس کرده‌ام، قصد دارم تا پایان عمر به‌طور کامل در خدمت او باشم و کسانی را که هنوز چنین محبت و شادی‌ای را نچشیده‌اند، با این سرچشمۀ تمام شادی‌ها آشنا سازم.