You are here

سخنانی چند از ریچارد وورمبراند

Estimate time of reading:

۳ دقیقه

● عشق به خدا

من نمی‌پرسم كه آیا باید عاشقت باشم یا نه. من برای آزادی‌ام از زندان به تو عشق نمی‌ورزم. حتی اگر در بدبختی دائم غوطه‌ور باشم باز هم عاشق تو باقی خواهم ماند. تو اگر از عرش اعلای خویش به‌سوی انسان‌ها فرود نیایی، همان رویای دور دست‌ها در مخیلۀ من باقی خواهد ماند. اگر تو از گفتن كلمه‌ا‌ی در پاسخ نیایش‌های من سرباز زنی، من باز هم بدون اینكه آن را بشنوم عاشق تو باقی خواهم ماند. اگر مرا از طوفان نجات نبخشی، باز هم دوستت خواهم داشت.

عشق من برای همیشه مقاومت خواهد كرد، حتی اگر تو را از دست داده ‌باشم و یا تو را گمشده‌ای بدانم. اگر تو افسانه و اسطوره‌ای بیش نباشی، من حقیقت را رها خواهم كرد و در رویاهایم با تو زندگی خواهم نمود. اگر آن‌ها عدم وجود تو را ثابت كنند، تو از عشق من زندگی خواهی گرفت.

 
 

● در زمان‌های‌ قدیم‌، در شهری‌ دو نقاش‌ زندگی‌ می‌کردند. هر دو آنها در کار خود استاد بودند. یک‌ روز پادشاه‌ تصمیم‌ گرفت‌ که‌ مسابقه‌ای‌ ترتیب‌ دهد و یکی‌ از آن‌ دو را به‌عنوان‌ بهترین‌ نقاش‌ معرفی‌ کند. پادشاه‌ تالار قصر خود را به‌وسیله‌ پرده‌ای‌ به‌ دو قسمت‌ تقسیم‌ کرد. قرار شد هر کدام‌ در یک‌ قسمت‌ از تالار کار کنند و به‌ خلق‌ اثر هنری‌ بپردازند. اولی‌ سریع‌ شروع‌ به‌ کار کرد.

او در نظر داشت‌ چهره‌ پادشاه‌ را به تصویر بکشد. اما دومی‌ چیزی‌ به‌ فکرش‌ نرسید و در ضمن‌ می‌دانست‌ که‌ هنرش‌ به‌ پای‌ نقاش‌ اول‌ نخواهد رسید. روزها پشت‌ سرهم‌ سپری‌ می‌شد و روز پایان‌ مسابقه‌ نزدیک‌ می‌شد. نقاش‌ اول‌ به‌ پایان‌ کار خود نزدیک‌ بود، اما نقاش‌ دوم‌ هنوز در فکر بود و هیچ‌ نقشی‌ نیافریده‌ بود. روز آخر فرا رسید. فردای‌ آن‌ روز، زمان‌ انتخاب‌ بهترین‌ نقاش‌ بود. در روز آخر، بالاخره‌ فکری‌ به‌ ذهن‌ نقاش‌ دوم‌ رسید. او نیز دست‌ بکار شد.

در روز مسابقه‌، پادشاه‌ به‌ سراغ‌ کار نقاش‌ اول‌ رفت‌. تصویر او با هنرمندی‌ فراوان‌ نقاشی‌ شده‌ بود. همه‌ از هنر آن‌ نقاش‌ شگفت‌زده‌ شدند. حالا نوبت‌ نقاش‌ دوم‌ بود. پادشاه‌ و همراهان‌ به‌ آن‌ سوی‌ پرده‌ رفتند. اما با نهایت‌ تعجب‌ هیچ‌ نقاشی‌ای‌ ندیدند. دیوار خالی‌ بود. فقط‌ گویا روی‌ دیوار را با ماده‌ای‌ تمیز و برّاق پوشانده‌ بودند. پادشاه‌ با حیرت‌ از نقاش‌ پرسید‌: "پس‌ نقاشی‌ تو کجاست‌؟" نقاش‌ با آرامی‌ جلو رفت‌ و پرده‌ را کنار کشید. همه‌ غرق در حیرت‌ شدند. انعکاس‌ نقاشی‌ هنرمند اول‌ به‌گونه‌ای‌ پرشکوه‌ در دیوار صاف‌ و تمیزی‌ که‌ نقاش‌ دوم‌ آماده‌ کرده‌ بود، منعکس‌ شده‌ بود و می‌درخشید، و به‌ همین‌ دلیل‌، زیبایی‌ و شکوه‌ آن‌ دو چندان‌ شده‌ بود.

ما هرگز نمی‌توانیم‌ مانند مسیح‌ بشویم‌. اما یک‌ کار می‌توانیم‌ بکنیم‌. آنقدر پاک‌ و مقدس‌ شویم‌ که‌ چهره ‌"مسیح‌" از ما بدرخشد.

 
 

● آنها همه‌ چیز را در زندان‌ از من‌ گرفته‌اند، نام‌، خانواده‌، کلیسا... آنان‌ می‌خواهند من‌ صفر باشم‌. اما در کتاب‌مقدس‌ این‌ عدد وجود ندارد. برادر و خواهر من‌، شاید تو هم‌ فکر می‌کنی‌ صفر هستی‌. اما بدان‌ که‌ با ارزش‌ترین‌ هدیه‌ را برای‌ خداوند در اختیار داری‌، که‌ همان‌ آگاهی‌ از فقر و هیچ‌ بودن‌ است‌. همان‌ را به‌ خدا بده‌. دیگر صفر نیستی‌.

 

● تمام مکاتب‌، انسان را برای خودشان می‌خواهند تا بزرگتر شوند. عیسی مسیح به دنبال این نیست که فردی را به شمار پیروانش اضافه کند تا بزرگتر شود، بلکه می‌خواهد انسان آزاد باشد و آزاد زندگی کند.

 

● آیا به‌یاد دارید که مسیح به شاگرد شکاک خود چه چیزی نشان داد تا او را متقاعد کند؟ بدن زخمی خود را! ما چگونه یکدیگر را متقاعد می‌کنیم‌؟