You are here

برگرفته از داستان زندگی حشمت (پناه زیر سایۀ تو

Estimate time of reading:

۵ دقیقه

 

در خانواده‌ای متوسط و بسیار مذهبی متولد شدم. خانواده‌ام از هر نظر مرا تحت کنترل داشتند و این رفتارها همیشه مرا رنج می‌داد، چون فکر می‌کردم که آن‌ها به من اطمینان ندارند.اجازه نداشتم تنها به مدرسه و خیابان بروم همیشه برادرم با من همراه بود. به این خاطر بچه‌های مدرسه مرا خیلی مسخره می‌کردند و این موضوع موجب ناراحتی من شده بود.

در همان روزها در مدرسه با دختر مسیحی آشنا شدم. او خیلی با محبت و فروتن بود و مرا تحت تأثیر رفتار خودش قرار داد. یک روز در کلاس دینی آن دختر را از کلاس بیرون کردند و من که خیلی ناراحت شدم از کلاس بیرون رفتم همان موضوعی شد که من و آن دختر را از مدرسه اخراج کردند. اصلاً باورم نمی‌شد که به‌خاطر این موضوع از مدرسه اخراج شوم ولی متأسفانه واقعیت داشت و من دست در دست دوست از مدرسه اخراج شدم.

آن دختر با ارزش‌ترین چیزی را که داشت به من هدیه داد و آن کتاب‌مقدس پدربزرگش بود.با این که من نمی‌توانستم آن کتاب‌مقدس را بخوانم چون به زبان ارمنی نوشته شده بود ولی برای من بسیار ارزش داشت.بعد از آن به همراه دوستم طوری که خانواده‌ام متوجه ‌نشوند به کلیسا می‌رفتم با اینکه زبانشان را نمی‌دانستم ولی یک آرامش عجیبی داشتم و با خداوند حرف می‌زدم و راز و نیاز می‌کردم.

هر روز که می‌گذشت خانواده‌ام خیلی بیشتر کنترلم می‌کردند تا موقعی که تصمیم گرفتم به خواستگارم جواب مثبت بدهم فکر می‌کردم که تمام مشکلاتم تمام می‌شود. ما ازدواج کردیم، و آن طور که من فکر می‌کردم نشد و با گذشت زمان و وقوع مشکلات فهمیدم که آن آرزوهایی که برای خود ساخته بودم به راستی آرزویی بیش نبود. به‌خاطر مسائل و مشکلات زیادی که داشتیم دچار افسردگی شدم دیگر هیچ چیز در دنیا نبود که من را خوشحال کند. در همان زمان بود که روزی از خواب بیدار شدم و احساس کردم که نمی‌توانم سمت چپ بدنم را تکان بدهم. من دچار ام.اس شده بودم. بیماری که روز به روز وخیم‌تر می‌شد حتی به سختی می‌توانستم بخوابم.

وقتی که دو فرزندم را می‌دیدم که نمی‌توانم آن‌ها را کمک کنم رنج می‌بردم از صبح تا شب در رختخواب دراز کشیده بودم و تمام بدنم زخم شده بود.

یک روز که دیگر تحملم به پایان رسیده بود به یاد آوردم کلیسا را و در واقع عیسی‌مسیح را که مرده را زنده می‌کرد و کورها را شفا می‌داد و بسیار معجزه می‌کرد.

دست دعا به سویش آوردم: ای عیسی‌مسیح که مرده را زنده می‌کردی و کورها را شفا می‌دادی و بسیار معجزه می‌کردی امروز هم قادری که مرا شفا بدهی.

از عیسی‌مسیح شفا خواستم و بعد به خواب رفتم. در خواب دیدم که عیسی‌مسیح به من می‌گوید: دخترم بلند شو، تو شفا یافتی. به ناگاه از خواب بیدار شدم و احساس کردم تمام بدنم حرکت می‌کند و دیگر فلج نیستم. خدای من، به راستی من شفا یافته بودم.

خانواده‌ام و تمام دکترها و پرستارها خیلی تعجب می‌کردند و من به همه می‌گفتم که عیسی‌مسیح مرا شفا داد.متأسفانه خانواده‌ام به جای اینکه از شفای من خوشحال باشند از اینکه عیسی‌مسیح مرا شفا داده بود بسیار ناراحت بودند و شوهرم به حد مرگ مرا کتک می‌زد ولی من نمی‌توانستم معجزه‌ای را که عیسی‌مسیح در زندگی‌ام کرده بود را نادیده بگیرم و به خاطر این همسرم قصد کشتن مرا داشت یک روز به ما گفت که همگی برویم پیک‌نیک و من همۀ وسایل را جمع کردم و به راه افتادیم وقتی به مکانی رسیدیم همسرم گفت که بهترِ با او به جای بروم و من همراه او به راه افتادم که وقتی به سر چاهی رسیدیم نقشه‌اش را عملی کرد و مرا به طرف چاه برد تا اینکه مرا به چاه بیندازد ولی بچه‌ها با اصرار مرا نجات دادند.

این طور شد که خانواده‌ام که همه کسان من بودند من را طرد کردند و از خانه بیرونم انداختند. دیگر حق نداشتم که خانواده‌ام را ببینم. چقدر دردناک بود، تمام عزیزانم مرا ترک کردند و من سرگردان و حیران از این زندگی به جای دور دستی سفر کردم و در آنجا با کلیسا آشنا شدم که مرا با عیسی‌مسیح که شفادهنده من بود بیشتر آشنا کرد. و فهمیدم که عیسی‌مسیح نه تنها شفا‌دهندۀ من است بلکه خداوند من، منجی من، و همۀ زندگی من است.

عیسی‌مسیح مرا از تمام کینه‌ها و نفرت‌هایی که داشتم آزاد ساخت و مرا محبت کردن آموخت. او به معنای واقعی به من عشق ورزید و به من آموخت که ما انسان‌ها هم به همدیگر عشق بورزیم.امروز برای خانواده‌ام دعا می‌کنم که خداوند روزی آن‌ها را ملاقات کند ومحبتش را در آن‌ها بریزد.من آن‌ها را خیلی دوست دارم و یک لحظه نیست که فکرشان را نکنم و همیشه به یادشان هستم باشد که روزی تمام خانواده‌ام دوباره دور هم جمع شویم و خداوند را با هم بپرستیم.

خداوند همۀ ما را دوست دارد، همۀ ما را...

فیض و برکت عیسی‌مسیح با همۀ شما عزیزان باشد.

 

 

هدیه‌ایی ماندگار

 

 

خانه مسموم از بوی زهد و تعصب

درها بسته، پنجرها پوشیده از تار و پود خشم

همیشه دست دخترک کوتاه از گفتن یک آه

 

مدرسه مسموم از بوی خشم و تعصب

اخراج هر صدایی غیر از صدای مصنوع

می‌توان بیرون شد از درها، با دستی بدست دوست

و دستی با کتاب دوست

هدیه‌ای ماندگار در روزهای بی‌اعتبار

آن روزهای مسموم در رنج‌های از پیش یادگار

که زخم عمیقش التیام نمی‌یافت از خار روزگار

 

کوتاه نیست دست شفا با نشان دوست

حتی اگر انکار آشنایان چاه سیاهی بگسترد اینجا

پنهان چگونه ماند پرواز پر خروش جسم در سرای روح

روح حقیقی و ناب، بی‌تاب در گرفتن داد از بیداد

 

 

 

زندگی شاگردان عیسی مسیح و نتایج آن برای ما بسیار خوشایند است، اما لازم است،به خاطر داشته باشیم، که شاگردی و تسلیم کامل به عیسی مسیح به عنوان خداوند نتایجی هم در بر داشت. شاگرد واقعی عیسی مسیح بودن برای شاگردان او به چه قیمتی تمام شد؟

تقریباً همه‌ ما «طرد شدن‌» را یک‌ یا دو بار تجربه‌ كرده‌ایم‌ اما بسیاری‌ از ما ماهیت‌ و یا تأثیرهای‌ آن‌ را درک نكرده‌ایم‌. این‌ تجربه‌ ممكن‌ است‌ خیلی‌ جزئی‌ و یا از طرفی‌ آنقدر ویرانگر بوده‌ كه‌ بر كلّ زندگی‌ و تمام‌ روابط‌ شما اثر گذاشته‌ باشد.
برای‌ مثال‌ به‌ این‌ تجارب‌ توجه‌ كنید...

 

خطر طرد شدن‌ در تمام‌ روابط‌ انسانی‌ وجود دارد. بعضی‌ اوقات‌ این‌ خطر در سالهای‌ مدرسه‌ و تحصیل‌ پیش‌ می‌آید. شاید به‌ این‌ دلیل‌ كه‌ ....