You are here

برگرفته از داستان زندگی کوروش(حکایت ساز)

Estimate time of reading:

۵ دقیقه

 

من در یک خانوادۀ متوسط و فرهنگی به دنیا آمدم که مرا تحت هیچ چهارچوب مذهبی قرار ندادند. حدوداً ۱۲ ساله بودم که به موسیقی کلاسیک و ساز فلوت علاقمند شدم و موسیقی را به‌عنوان اصل مهم زندگی‌ام پذیرفتم.

تا اینکه در سال‌های دبیرستان به یک سری مسائل مذهبی گرایش پیدا کردم و سعی کردم خدایم را با یک سری اعمال خوب خوشحال و راضی نگاه دارم تا اینکه به مرور زمان فهمیدم که نمی‌توانم کارهای مذهبی را به خوبی انجام دهم و آن زمان وارد دانشگاه شدم. دیگر راز و نیاز با خداوند مرا خوشنود نمی‌کرد و وقتم را در مهمانی‌ها می‌گذراندم و زندگی‌ام را با موسیقی پر می‌کردم.

در دانشگاه دوستی به نام امیر داشتم که همیشه از خداوند صحبت می‌کرد و از عیسی مسیح می‌گفت که می‌تواند ما را نجات بخشد. ولی من حرف‌هایش را باور نمی‌کردم. چون برای من زندگی آنقدر زیبا و منطقی بود که دیگر جایی برای این حرف‌ها نداشتم.

زمان گذشت و من در موسیقی رشد زیادی کردم و اساتید بسیار خوبی داشتم که خیلی به من کمک کردند. در سال‌های پایان دانشگاه یکی از اساتیدم به من پیشنهاد داد که برای ادامۀ موسیقی به یک کشور اروپایی بروم و من تصمیم گرفتم که ایران را با تمام خاطراتش ترک کنم و به یک کشور اروپایی بروم.

من با هزاران آرزو و امید وارد یک کشور بزرگ اروپایی شدم. اوایل همه چیز برایم تازگی داشت ولی به مرور زمان زندگی‌ام وارد یک مرحلۀ جدیدی شد که متأسفانه مجبور شدم با مسائل و مشکلات خیلی بزرگی دست به گریبان شوم. مسائلی مانند دوری از خانواده، نداشتن دوست، عدم آشنایی با زبانی که باید صحبت می‌کردم و از همه بدتر، خوردن بیش از حد مشروبات الکلی.

می‌خواستم با خوردن مشروب تمام مشکلاتم را به فراموشی بسپارم و در نتیجه خیلی راحت در الکل غرق شدم و هر شب مشروبات الکلی می‌خوردم تا بتوانم بخوابم. بیشترِ شب‌ها با یک حالت مستی می‌خوابیدم و به یاد می‌آورم یکی از شب‌های سال نو که به تنهایی یک بطری مشروب خیلی قوی خوردم و تا سه روز بی‌هوش بودم، آن‌ روزها برایم خیلی سخت بود و به این خاطر سعی می‌کردم همه وقتم را در لذات دنیا بگذرانم اما ارضاء کننده نبود حتی موسیقی هم نمی‌توانست در آن دوران برایم کمکی باشد و یا مرا آرام کند.

یک روز در یک بار بزرگ مشغول مشروب خوردن بودم که یک نفر به اسم نیکلاس آمد و در مورد عیسی‌مسیح صحبت کرد و گفت که عیسی‌مسیح نجات‌دهنده است و می‌تواند تمامی گناهانتان را ببخشد و به شما حیات‌جاودان عطا کند. من از صحبت‌های او در دلم می‌خندیدم که ناگهان او همه را رها کرد و به سمت من آمد و گفت که آیا شما عیسی‌مسیح را می‌شناسید و به او ایمان دارید، من به او گفتم که به عنوان یکی از پیامبران به او اعتقاد دارم و نیکلاس یک مفهوم تازه‌تری از وجود عیسی‌مسیح برای من تشریح کرد.

یادم می‌آید یک شب که خوابیده بودم چهرۀ نیکلاس را در خواب می‌دیدم اما می‌دانستم که این شخص امیر دوست قبلی من است چون با زبان فارسی و با چهره امیر با من صحبت می‌کرد. در حالی که امیر را ۱۲ سالی بود که ندیده بودم اما درست همین جا بود که من امیر را به یاد آوردم روزهایی که با هم به گشت و گذار می‌رفتیم و امیر از عیسی‌مسیح برای من صحبت می‌کرد و من نمی‌پذیرفتم ولی تمام این مسائل برایم روشن شد. هوا گرگ و میش بود که من بعد از دیدن این خواب مانند دختر بچه‌ای شروع کردم به گریه کردن. شاید سال‌ها بود که اینطور از ته دل گریه نکرده بودم. صبح روز بعد که طبق معمول من و نیکلاس با هم قرار داشتیم جایی نشسته بودیم و من خواب شب قبل‌ام را برای او تعریف کردم. او علاقمند بود که در مورد امیر بداند پس اسمِ او را یادداشت کرد.

تقریباً یک هفته‌ایی گذشت و من به خواندن کلام خدا شروع کردم. یادم است که در عرض دو هفته کتاب‌مقدس را خواندم و به آخرین کتاب رسیدم، کتاب مکاشفه و آیه‌ای در آن وجود داشت که در من خیلی تأثیر گذاشت و باعث شد که من قلبم را به عیسی‌مسیح بسپارم.آیه‌ای که کلیدی برای تغییر زندگی‌ام بود این است: هان بر در ایستاده می‌کوبم.کسی اگر صرای مرا بشنود و در به رویم بگشاید، به درون خواهم آمد و با او همسفره خواهم شد و او با من.

در آن تنهایی‌ها و منجلابی که من در آن غرق بودم تنها یک نفر می‌توانست وارد قلب من شود و مرا لمس کند و آن عیسی‌مسیح بود. از آن لحظه بود که من تمام زندگی‌ام را به عیسی‌مسیح سپردم. بعد از آن نیکلاس مرا به یک کلیسای ایرانی معرفی کرد و من به آن کلیسا رفتم.وقتی وارد آنجا شدم دهها ایرانی را دبدم که به زبان فارسی در حال پرستش خداوند بودنند و من غرق شادی شدم، و شادی من زمانی کامل شد که دیدم یک دوست قدیمی از میان جمعیت به سمت من می‌آید و آن کسی نبود جز امیر عزیز که ما یکدیگر را بعد از ۱۲ سال می‌دیدیم.

بعد از اینکه زندگی‌ام را به مسیح سپردم، خیلی راحت در عرض یک هفته مشروب از زندگی من بیرون رفت. بعدها خدا خیلی به من برکت داد و من از یکی از بهترین دانشگاه‌ها پذیرش گرفتم و دوره عالی موسیقی را گذراندم در ارکسترهای مختلف کار کردم و همچنین خداوند به من همسر خیلی خوبی داد و از همه مهمتر اینکه در حال حاضر من پیام نجات را برای انسان‌ها می‌رسانم و با ساز و موسیقی به عنوان یکی از خادمین کلیسا خدا را خدمت می‌کنم و هر چیزی که دارم چه مادی و چه معنوی همه از برکات عیسی‌مسیح است که نجات دهندۀ من است.

من واقعاً از همه می‌خواهم که طعم این شیرینی را بیایند و بچشند. کلام خداوند می‌گوید: بیایید و بچشید که خداوند نیکوست.

خوشبختی حقیقی در زندگی با عیسی‌مسیح خلاصه می‌شود.

خداوند را به خاطر این خوشبختی شکر می‌کنم.

 

 

 

آغازگــــر هـــــــــزار محــنت

در مرز شراب و شهد و لذت

پـرواز بـرای غـوطـه خــوردن

در خواب و خیال خویش مردن

آوای لطیف ساز و آواز

آیا شودم حکایت و راز

تکرار شدن درون نت‌ها

آیا دهدم روایتی بـــــــاز

هجرت به دیار غربت دور

مست از طلب نوای ماهور

در ساز و نوا بمردم از خویش

نه شاه شدم نه مرد درویــــش

نوری دگر از سرای عیسی

تابید به جـان عاشـــــــق ما

مدهوش صدای آشنایش

مغلوب حقیقی نوایــــش

من گشتم و آغازگرم گشـت

در ساز و نوا دادگرم گشت

ای آنکه گم هستی از حضورش

برخیز که خواندت به نـــــورش