درک تولد تازه
۵ دقیقه
در دوران کودکی کنجکاوی و علاقه شدیدی به مسائل و کارهای خطرناک و غیراخلاقی داشتم. بسیاری از بازیهایی که با دوستانم میکردم غیراخلاقی و خطرناک بودند. زمانی که به سن نوجوانی رسیدم برای کسی حتی خانوادهام احترام قائل نبودم. شرارت و بدی تمامی ذهن و وجود مرا در برگرفته بود. هیچ وقت مشورتها و یا نصیحتهای دیگران در من کوچکترین تأثیری نداشت. هر روز از زندگیام را با گناه شروع میکردم و حاضر بودم که دست به هر کاری بزنم که به من خوش بگذرد. حتی خیانت به مردم هم جزئی از تفریحام شده بود. با چند نفر از دوستانم خانهایی داشتیم که در آنجا هر نوع فساد و خلافی انجام میدادیم. زندگی برایم جزء گناه معنای دیگری نداشت و به خدا هیچ اعتقادی نداشتم و دائماً نسبت به خدا کفر میگفتم و او را مسخره میکردم.
با وجود مصرف مواد مخدر، مواد الکلی و روابط نامشروع باز احساس میکردم که خلائی در من است که با هیچ کدام از این موارد پر نمیشود بلکه هر روز وضع روحیام بدتر میشد و بیشتر پی به خالی بودن خود میبُرم. با وجود دوستان و خانوادهام که همیشه اطرافم بودند ولی خودم را تنها و سرگردان میدیدم. این احساس تنهایی و غم هر روز در من بیشتر و بیشتر میشد.
احساس تنهایی تمام وجود مرا در بر گرفته بود و از این موضوع بسیار رنج میبردم. روزها مسافتها بدون مقصد راه میرفتم. تنها جائی که کمی آرامش پیدا میکردم قبرستانی بود که برای رسیدن به آن باید ساعتها پیاده راه میرفتم. از خودم تنفر داشتم و به همین دلیل با تیغ و شیشه بدنم را پاره پاره میکردم و خودم را آزار میدادم تا شاید کمی روحم آرامی بیابد. از لحاظ روحی تحت فشار عجیبی بودم. ولی هیچ چیزی پیدا نمیکردم که مرا آرام کند. نه مصرف مواد مخدر، نه مواد الکلی و نه زنا هیچ کدام مرا آرام نمیکرد.
با چشمهایی ناامید به دنیا نگاه میکردم و به همین دلیل هیچ چیز برایم معنایی نداشت و همه چیز از نظر من رنگ و بویش را از دست داده بود. به حد دیوانگی رسیده بودم تا اینکه تمام زندگیام را ترک کردم و به جای دیگری رفتم به امید اینکه با تغییر مکان و موقعیت شاید عوض شوم.
به جای دوردستی سفر کردم و مکان زندگیام کاملاً عوض شده بود. ولی وضع روحیام نه تنها خوب نشد بلکه بدتر و بدتر شد. در همان روزها بود که خادمی مسیحی با من در مورد عیسی مسیح صحبت کرد. ولی من تمامی صحبتهای او را مسخره کردم و در دلم آن را خوارشمردم و هیچ ارزش و احترامی برای صحبتهایش قائل نبودم.
از نظر روحی حالم خیلی بد شده بود. بعضی مواقع پلیس دستگیرم میکرد و فکر میکردند که من یک خلاف کار حرفهای هستم ولی در بازجوییها متوجه میشدند که از لحاظ روحی مریض هستم و مرا به بیمارستان منتقل میکردند و در بیمارستان داروهای قوی عصبی مصرف میکردم.
بعد از مدتی با شخصی آشنا شدم که او هم مسیحی بود و مرا در هر شرایطی کمک میکرد. با اینکه خودش شخصی روحانی و متدین بود ولی مرا در اوج مستی و خماری مراقبت میکرد. تا اینکه در شب کریسمس آنقدر حشیش کشیدم که حتی اسم خودم را کاملاً فراموش کرده بودم و با همان وضعیت به کلیسا رفتم و در جشن کریسمس شرکت کردم. آن روز خانمی در کلیسا به من گفت: آیا معنی تولد تازه را درک کردهای؟ آیا زندگیات عوض شده است.
در اوج نعشگی از کلیسا بیرون آمدم. با همان وضعیت جسمیام به طرف خانه به راه افتادم و در طول راه بلند میخندیدم. زمانی که به خانه رسیدم نمیدانستم باید چکار کنم. صدای آن خانم هنوز در گوشم بود، به راستی آیا زندگیام عوض شده بود. من که تمام زندگیام را ترک کردم و به جای دوردستی آمدم که شاید بتوانم زندگی آرامی را شروع کنم و خودم را عوض کنم .آیا واقعاً زندگیام عوض شده بود. حال که به زندگیام نگاه میکردم متوجه شدم که زندگیام در یک سرازیری در حال سقوط است و نمیتوانم جلوی این سقوط را بگیرم. تمامی زندگیام به دنبال هدفی بودم که فکر میکردم زمانی به آن میرسم ولی هر روز از زندگیام از آن هدف دورتر و دورتر میشدم. در تمامی این روزها سعی میکردم که خودم را عوض کنم و به همین خاطر دست به هر کار ناشایستی میزدم که شاید مرهمی برای زخمهای درونم باشد. با وجود آن هیچ وقت احساس خوبی نداشتم و باز همان تنهایی و خلاء را در زندگیام احساس میکردم. در همین افکارم بودم که حضور خداوند تمامی وجود مرا در برگرفت. نمیدانستم باید چکار کنم، حضور خداوند مرا نسبت به گناهانم ملزم میکرد. آن زمان بود که تصمیم گرفتم به آن فرد روحانی زنگ بزنم و از او راهنمایی بگیرم. او آن شب خیلی کمکم کرد. با او دعا کردم و اعتراف کردم که گناهکارم و احتیاج به حضور زندۀ خداوند دارم و نسبت به گناهانم توبه کردم. خداوند تمامی وجودم را لمس کرد و حضورش را در درونم احساس کردم. به من قوتی بخشید تا توانستم سیگار و حشیش را از همان شب ترک کنم .
آن شب تا صبح با اشتیاق کتاب مقدس را مطالعه کردم. کلام خدا چنان قوتی در من به وجود آورده بود که همان لحظه تمام سیگارها و حشیشهایم را دور انداختم. حضور خدا تمامی زندگی مرا در برگرفته بود و به من قوت میداد که برای او زندگی کنم. به راستی زندگیام عوض شده بود همان چیزی که همیشه به دنبالش بودم را در طریق فیض خداوند عیسی مسیح یافتم. محبت خداوند را در زندگیام چشیدم و نیکوی خداوند را با تمام وجودم تجربه کردم. ایمان آوردم که عیسی مسیح خداوند است و بهخاطر ما به این دنیا آمد تا وقتی به او ایمان بیاوریم هلاک نگردیم بلکه حیات جاویدان بیابیم.
اکنون در خداوند شاد هستم. خداوند زندگی، افکار و تمامیت وجودم را شفا بخشیده است. دیگر میدانم که تنها نیستم و خداوند تمامی آن خلاء درونی مرا پر از مهر و محبتش کرده است و زندگیام لبریز از عشق و نور خداست.
خداوند را شکر میکنم که هر روزه ما را خدمت میکند. دعای من این است که زندگیمان مقبول و مورد نظر خداوندمان عیسی مسیح باشد.