بازسازی درونی شهادت یک برادر افغانی
۶ دقیقه
شهادت یک برادر افغانی به زبان شیرین دری
در سال ۱۹۸۱ در یک خانواده مسلمان در شهر کابل چشم بهجهان گشودم. از دوران کودکی خوابی را بهیاد دارم که در شب نخستین، قبل از رفتن به صنف (کلاس) اول در سال ۱۹۸۷ دیده بودم. خواب خیلی جالبی بود، اما برای مدت ده سال بهیاد فراموشی سپرده شد و غبار روزگاری روی آن را پوشانیده بود. آری، خواب ترسناک و در عین حال پر هیجان و جالبی بود! در خواب، در صحرای ریگی و خشکی روان بودم، دفعتاً متوجه شدم که سگی از دنبالم میدود. آری، ترس وجودم را فرا گرفت. من میدویدم ولی به هر اندازه که میخواستم تندتر بدوم پاهایم کندتر میشد. در همان جریان دَوِش (دویدن) به عقب نگریستم و آن سگ وحشی را با دهان باز در چند قدمی خود دیدم. ترس مرا پوشانیده بود، دفعتاً پایم در بین چاهی بزرگ در رفت (درون چاهی افتادم)، با چشمهای گریان کمک میطلبیدم. چاه مملو از خارهای خرد و بزرگ بود و لباسم را پاره کرده و بدنم از آن خارها جراحت برداشتند و خود را غرق در خون دیدم. ولی در چند متری قبل از رسیدن به کف چاه دفعتاً خود را مانند بالون (بادکنک) احساس کردم که بالا میآیم. بلی، آهسته آهسته خود را در بالا رفتن میدیدم و بعد از مدتی خود را در بالای سر چاه یافتم. ولی باز هم این سگ از عقبم راه افتاد، در همان جریان دَوِش دو دستم مانند بالهای عقاب شده و آهسته آهسته پرواز کردم، جالب بود خود را مانند یک طیاره یافتم و بهطرف آسمانها پرواز کردم!
فردا صبح هنگام ناشتا پدرم از من پرسید: "بچهام، شب قبل خواب بدی دیدی، چون گریه میکردی." داستان را برای آنها شرح دادم و بهیاد دارم پدرم به چشمهایم خیره شده، گفت: "عزیزم مگر تو مسیح هستی که پرواز کنی؟" سؤال جالب بود و جالبتر جواب من بود، "پدر جان، مسیح نیستم ولی شاید با او رابطهای داشته باشم!"
کابل، هر روز مورد هدف راکتها قرار میگرفت، دوران خیلی بدی بود، بهیاد دارم در سن ۹ سالگی در صنف درس میخواندیم که در اثر اصابت راکت در نزدیکی مکتب، انسانهای بسیاری که برای بدست آوردن یک بوجی (گونی) ذغال گرد هم آمده بودند کشته شدند و توتههایی (قسمتهایی) از بدنهای آنها به صنف ما پرت شد. وحشت وجودمان را فرا گرفته بود، همه گریه میکردیم، میخواستم خانه بروم تا مادر و پدرم را در آغوش بکشم، استادان از ترس اصابت راکتهای دیگر به ما اجازه نمیدادند بیرون برویم. در اثر اصابت همان راکت ۹۰ تا ۹۵ مرد، زن و طفل جان سپردند. دیگر نمیتوانستم در آن صنف قدم بزنم چون همیشه یاد آن روز میافتادم. چندی نگذشت که یکی از دوستان خیلی نزدیک همصنفیم نیز در اثر برخورد یک راکت کشته شد. این فقط نکات خیلی کوچکی است از تمام آن فجایع و خرابیها در کشورم. در آوریل ۱۹۹۲ کابل بهدست مجاهدین درآمد، دو ماه نگذشت که جنگها در بین مجاهدین در گرفت، کابل ویران شد. بلی، جنگهایی تحت نامهای قبیله، مذهب و نژاد کابل را ویران ساخت. نفوس (جمعیت) کابل از ۲ میلیون به ۵۰۰٬۰۰۰ آمد و مردم امید خود را از دست میدادند. برای مدت شش ماه خانۀ ما در خط مقدم جبهه بود و به همین جهت در خانهمان مثل اسیر بودیم. فقط چهار ماه و نیم با آب و برنج جوش داده، بدون روغن و نمک سپری کردیم، شاید بزرگترین سرگرمی برای من و خواهرم و برادرم این بود که از زیرزمین بیرون رفته، برای مدت پنج دقیقه هوای تازه تنفس کنیم. آهسته آهسته همۀ امیدها به آبها ریخت (امیدمان را از دست دادیم).
در سال ۱۹۹۵ نهضت اسلامی طالبان شروع شد و در سال ۱۹۹۷ کابل بهتصرف طالبان درآمد. واقعیت امر این است که در ابتدا بعضی از مردم استقبال گرمی از آمدن طالبان کردند چون در سالهای گذشته همه در جریان جنگها دردهای فراوان کشیده بودند. ولی مدتی نگذشت که چهرۀ طالبان روشنتر و روشنتر شد. مردم نمیخواستند تحت حکمرانی شریعت زندگی کنند.
قبل از اینکه ایمان بیاورم همیشه میخواستم خدا را با اعمال خود خوشنود کنم ولی هیچ وقت نمیتوانستم این فکر را از خود بیرون کنم که بعد از مرگم وقتی اعمال بد و خوبم اندازه شوند کدام سنگینتر خواهد بود. طبیعی است که گناهانم بیشتر از خوبیهایم بود. اما همیشه سعی میکردم اعمال مذهبی را اجرا کنم حتی اطفال همسنم را به مسائل مذهبی تعلیم میدادم و یا در مسجد در صورت عدم حضور ملا اذان میدادم، ولی میدانستم در درونم بیشتر از این کمبود است.
یک روز به دیدن یک دوستم رفتم و در اتاقش برای اولین بار مجلۀ کلمه را دیدم. من که تا بهحال هیچ نوشتۀ مسیحی نخوانده بودم، با تعجب شروع به خواندن کردم. در مجله متنی بود دربارۀ عید قیام مسیح. از دوستم سؤالاتی دربارۀ عیسی مسیح پرسیدم و ایشان هم بسیار مهربان به سؤالهایم جواب میداد. خصوصاً وقتی دربارۀ صعود عیسی صحبت کرد بهیاد خوابم افتادم. بلی، درست ده سال بعد از خوابم باز هم دربارۀ عیسی شنیدم. خیلی با قلبم صحبت میکرد... جالب اینجاست که در مکتب هم دربارۀ ادیان دیگر میخواندیم ولی مسیحیتی که در مکتب برای ما درس میدادند کاملاً خلاف مسیحیتی بود که دوستم دربارهاش صحبت میکرد.
پس از چهار ماه انتظار، اولین کتابمقدس خود را بهدست گرفتم، آن هم به لسان (زبان) دری. پس از رفتن به خانه شروع به خواندن آن کردم و تمام سؤالاتی را که از خدا داشتم یکی بعد از دیگری برایم آشکار میشد. با خواندن کتاب احساس میکردم در اتاق تنها نیستم بلکه کسی را با خود دارم که مرا تعلیم میدهد، طرز دعا کردن میآموزد، کلام را برایم روشنتر میکند تا خوبتر درک کنیم و مهمتر مرا محبت میکند.
دیگر خدا آن خدای دور نبود. بلی، در مسیح میتوانستم خدایی که مرا محبت کرده را ببینم، در چهرۀ او آن خدای نادیده را میدیدم، دیگر فاصلهایی بین من و خدا نبود، میتوانستم همیشه با او مانند دوستی باشم که باهم درد و دل و راز میکنند. بلی، در جنگ دوستان نزدیکم را که از دوران مکتب با هم بزرگ شده بودیم از دست دادم ولی دوستی را که قبل از مکتب با من آشنا بود و مرا از آن چاه کشانده بود یافتم. دوستی یافتم که نمیتوان برای دوستیاش قیمت گذاشت، چون او مرا از ابدیت دوست داشت و محبت کرد، به من که غرق در گناه بودم محبت کرده، در سختی بودم، آرامش بخشید.
در دورانی که زندگی از دید دنیا خیلی ترسآور و پرخطر بود خداوند مرا با آیات کتابمقدس تغذیه میکرد خصوصاً در دورانی که مرگ را در چند قدمی خود میدیدم مزمور ۹۱ با من صحبت میکرد. چهار مرتبه برای نداشتن ریش به زندان رفتم. فقط هر مرتبه برای ۱۵ روز ولی حالا احساس میکنم که نسبت به کسان همسن و سال خود آنقدر هم نرفتم. یک مرتبه برای دیدن و پند گرفتن همۀ ما شاگردان را به زور به صحنۀ قصاص یک زن به استادیوم فوتبال بردند و در آنجا بهیاد آن آیه افتادم که عیسی میگفت کسی که خود گناه نکرده اولین سنگ را بیاندازد و همه آنجا را ترک کردند. آری، در اوج تمام این خشونتها مسیح عشق و محبت را در درونم رشد میداد. رژیم طالبان فهمیده بود که من مسیحی شدهام و دو بار تهدید کردند که مرا خواهند کشت، اما تا بهحال خداوند مرا محافظت کرده است.
امروز افغانستان ما به بازسازی درونی احتیاج دارد. درست است که کمکهای اقتصادی و مالی و بازسازی ساختمانها، سرکها (جادهها)، شفاخانهها ... ضرورت دارد ولی اولتر از همه به بازسازی درونی احتیاج داریم. ما باید فکر کنیم که سرانجامِ این انسان فانی چیست. فقط و فقط فیض و رحمت خدا در عیسی مسیح میتواند ما را کامیاب کند.
در تمام این مدت نیاز کشورم را به یک خادم افغان احساس میکردم به همین جهت تصمیم گرفتم که شروع به خواندن الهیات کنم و ایمان دارم که خداوند مرا در مسیر درستی قرار داده است و میخواهد مرا برای این حصاد فراوان در افغانستان آماده و تجهیز نماید.