You are here

تأملاتِ روحانی/۴

زمان تقریبی مطالعه:

۱ دقیقه

مرگ‌ ناصری‌

با آوازی‌ یکدست‌ یکدست‌،

دنبالۀ‌ چوبین‌ باردر قفایش‌

خطی‌ سنگین‌ و مرتعش‌

بر خاک‌ می‌کشید.

تاج‌ خاری‌ بر سرش‌ بگذارید!

و آواز دراز دنبالۀ‌ بار

در هذیان‌ دردش‌ یکدست‌

رشته‌ای‌ آتشین‌ می‌رشت‌.

شتاب‌ کن‌ ناصری‌، شتاب‌ کن‌!

از رحمی‌ که‌ در جان‌ خویش‌ یافت‌ سبک‌ شد

و چونان‌ قویی‌ مغرور

در زلالی‌ خویشتن‌ نگریست‌.

تازیانه‌اش‌ بزنید!

رشته‌ چرمباف‌ فرود آمد.

و ریسمان‌ بی‌انتهای‌ سرخ‌ در طول‌ خویش‌

از گرهی‌ بزرگ‌ برگذشت‌

شتاب‌ کن‌ ناصری‌، شتاب‌ کن‌!

از صف‌ غوغای‌ تماشاییان‌ ایلعازر

گام‌ زنان‌ راه‌ خود گرفت‌ دستها

در پس‌ پشت‌ به‌ هم‌ در افکنده‌،

و جانش‌ را از آزار گران‌ دینی‌ گزنده‌ آزاد یافت‌؛

مگر خود نمی‌خواست‌، ور نه‌ می‌توانست‌!

آسمان‌ کوتاه‌ به‌ سنگینی‌

بر آوازِ روی‌ در خاموشی‌ رحم‌ فرو افتاد.

سوگواران‌ به‌ خاکپشته‌ بر شدند

و خورشید و ماه‌ به‌ هم‌ بر آمد

(احمد شاملو)

 

فرصت‌ شکفتن‌

در حضور حیرت‌زده‌ ماه‌ با دلم‌ به‌ گفتگو می‌نشینم‌؛

از خاطرات‌ دور و نزدیک‌ می‌گویم‌،

از شب‌هایی‌ که‌ بیداری‌ ستارگان‌ و زیبایی‌ ماه‌ را ندیده‌ گرفتم‌،

از شب‌هایی‌ که‌ اسیر پنجه‌های‌ خواب‌ بودم‌

و از دیدن‌ مهتاب‌ محروم‌ ماندم‌.

من‌ عبور معطر نسیم‌ را ندیدیم‌؛

من‌ سرود باران‌ را که‌ بر خواب‌ گیاهان‌ و درختان‌ بارید، نشنیدم‌.

من‌ ماندم‌ و نسیم‌ گذشت‌.

... من‌ ماندم‌.

من‌ خاموش‌ ماندم‌ و دریا خروشید؛

من‌ پژمردم‌ و گل‌ شکفت‌

و دل‌ با من‌ سخنی‌ نگفت‌.

من‌ با دل‌ آشنا نبودم‌.

حال‌ در خلوت‌ خویش‌ با دل‌ سخنی‌ می‌گویم‌

و روزهای‌ از دست‌ رفته‌ را می‌جویم‌.

خوب‌ می‌دانم‌ که‌ هنوز

فرصت‌ شکفتن‌ هست‌

و باران‌ دوباره‌ خواهد بارید

و زمین‌ با نام‌ عیسی‌ سبز خواهد شد.

اگر او دست‌ مرا بگیرد،

من‌ نیز خواهم‌ شکفت‌ و از بند ظلمت‌ رها خواهم‌ شد

چنان‌ ستاره‌ای‌ که‌ در خاموش‌ترین‌ شب‌ها

سرود سپید صبح‌ را خواند

و شعر روشن‌ فردا را بر لوح‌ آسمان‌ نوشت‌.

(امیرعباس‌ خ‌)

 
 

به‌ تو ای‌ روشنی‌ جان‌ و دل‌، ای‌ عیسای‌ من‌

که‌ بدادی‌ ز ازل‌ روح‌ به‌ این‌ پیکر من‌.

در کویر زندگی‌ حیران‌ و سرگردان‌ بودم‌

چشمه‌ جوشان‌ در زندگی‌ از بهر من‌.

تار و پود تو کشید رنج‌ و عذاب‌

تا که‌ بگشوده‌ شده‌ است‌ اندر شما دفتر من‌.

پیکر پاک‌ تو رفت‌ روی‌ صلیب‌ دم‌ نزدی‌

تا که‌ روشن‌ کنی‌ از نور خود اختر من‌

قلب‌ آکنده‌ ز مهرم‌ بنمودم‌ هدیه‌

که‌ بود این‌ همۀ‌ هستی‌ و هم‌ گوهر من‌.

قلب‌ مشتاق من‌ ار نبود شایسته‌ تو

گر که‌ این‌ نیست‌ سزایت‌، به‌ فدایت‌ سر من‌

(شهناز)

 

بگو، بگو با من‌،

چه‌ شد که‌ غمگینی‌؟

چه‌ شد نمی‌خندی‌؟

چرا لبانت‌ را

ز غم‌ تو می‌بندی‌؟

بگو، بگو با من‌،

غم‌ دلت‌ با من‌

چه‌ بوده‌ این‌ امواج‌

چه‌ بوده‌ این‌ طوفان‌

بگو عزیز من‌

بگو، بگو با من‌،

بگو نهان‌ دل‌

چه‌ کرده‌ات‌ آن‌ یار

ز خانه‌ بیرون‌ کرد

دل‌ تو را خون‌ کرد

بگو، بگو با من‌،

نبوده‌ اقبالت‌

زمانه‌ اینگونست‌

گهی‌ تو بر گردون‌

گهی‌ به‌ پشتت‌ گردون‌

بگو، بگو با من‌،

بگو تو آن‌ رازت‌ را

به‌ چشمت‌ امیدی‌ هست‌

که‌ جلجتای‌ او

جواب‌ هر دردی‌ است‌

بگو، بگو با من‌،

سحر هویدا شد

گل‌ ز خاک‌ بر شد

به‌ دیدن‌ یارانش‌

که‌ از جهان‌ بر شد

بگو، بگو با من‌،

ز وصف‌ آن‌ یارت‌

که‌ شب‌ نخواهد ماند

ز پشت‌ این‌ غم‌ها

آسمانست‌ جای‌ ما

بگو، بگو با من‌،

که‌ غم‌ نخواهد ماند

گرت‌ بر عشق‌ او

تو زندگی‌ات‌ را

به‌ سر همی‌ آری‌

(امین‌)