You are here

گفتگویی با اسقف دهقانی تفتی و همسرشان مارگرت/۲

زمان تقریبی مطالعه:

۱۶ دقیقه

 
 

در بخش اول مصاحبه، اسقف دهقانی درباره دوران کودکی، چگونگی ایمان آوردن‌شان به مسیح، دوران تحصیل در انگلیس و کشمکش‌ها و شک و تردیدهایی که در این هنگام با آن روبرو بودند با ما سخن گفتند. همسرشان مارگرت نیز راز موفقیت در زندگی زناشویی و حفظ طراوت و تازگی در روابط‌شان را با ما در میان گذاشتند. و اینک بخش پایانی گفتگو:

پس از صرف ناهاری مفصل و چند استکان چای خوش‌طعم بار دیگر با اسقف به‌گفتگو نشستیم، و ایشان با اینکه قدری خسته به‌نظر می‌رسیدند در کمال بزرگواری پذیرفتند پاسخگوی سؤالات ما باشند. از ایشان در مورد نخستین روزهای انقلاب ایران پرسیدیم. انقلاب ایران سرآغاز تحولات مهمی در زندگی ایشان بود، و اسقف و خانواده با اینکه می‌دانستند حکومت جدید با مسیحیت و کلیسا، به‌ویژه با کلیسای بشارتی، روی خوشی ندارد، کماکان مصمم بودند در ایران بمانند چون فکر می‌‌کردند وجودشان برای کلیسا حیاتی است. از ایشان پرسیدیم: آیا هیچ فکر می‌کردید اوضاع تا بدین حد بر ضد کلیسا پیش رود و به‌خصوص خانوادۀ شما اینچنین مورد تهاجم قرار بگیرند؟

-‏ البته من از همان موقع که تعمید گرفتم می‌دانستم که همواره جانم در خطر خواهد بود. اینکه یک نفر به اسم حسن دهقانی کشیش بشود، چیز کم‌خطری نبود. حتی پیش از انقلاب نیز بارها جانم به مخاطره افتاد. کسانی که به اسم حق‌جو پیش من می‌آمدند و می‌خواستند در مورد مسیحیت تحقیق کنند، معلوم نبود چه کسانی هستند. یک‌بار یک عده از این حق‌جویان مرا با اتومبیل به حوالی اصفهان بردند و در راه متوجه شدم که مخفیانه چیزهایی به هم می‌گویند. ظاهراً می‌خواستند مرا سر به نیست کنند ولی چون در این مورد بین‌شان اختلاف افتاد، میانه راه به اصفهان بازگشتند. بنابراین من از همان ابتدا می‌دانستم که خدمت من خالی از خطر نیست، ولی ایمان داشتم که خدا مرا برای این کار خوانده است و به همین جهت با خانم تصمیم گرفتیم در ایران بمانیم.

همچنان که اسقف مشغول صحبت بود، نیم‌نگاهی به تصویر پسر ایشان بهرام ‌انداختم که با چهره‌ای متین و موقّر بر دیوار منزل خودنمایی می‌کرد. حتی تصور اینکه کسی چنان کوردل و قسیّ‌القلب باشد که بخواهد جان چنین جوان روشنفکر و تحصیلکرده‌ای را در شرایطی که می‌توانست آن همه برای مملکتش مفید باشد بگیرد، انسان را منقلب می‌کند. از اسقف پرسیدیم: چه شد که ایران را ترک کردید، و آیا خاطرات کشته شدن بهرام هنوز هم برای‌تان تازه است؟

-‏ خاطرات همیشه تازه است. در آن روزها که اوضاع مدام بدتر می‌شد و جوّ رعب و وحشت بر کشور حاکم بود، خیلی‌ها به من توصیه می‌کردند که کلیسای اسقفی را تعطیل کنم و با خانواده از کشور خارج شوم. ولی من و خانم ایمان داشتیم که خدا در ایران با ما کار دارد، و بنابراین در کشور ماندیم. متعصبین بارها از طرف نهادهای مختلف می‌آمدند و از من می‌خواستند اسناد مالکیت بیمارستان مسیحی اصفهان و پول و املاک کلیسا را در اختیارشان بگذارم، و وقتی از این کار خودداری می‌کردم به ارعاب و تهدید متوسل می‌شدند. در همان روزها بود که بهرام را که می‌خواست برای مراسم عروسی دخترمان سوسن به انگلیس برود، ممنوع‌الخروج کردند و به او گفتند تنها در صورتی می‌تواند از کشور خارج شود که من اموال کلیسا را به آنها بدهم.

در بازجویی‌ها از من خواسته بودند هر بار که به خارج سفر می‌کنم، پیشاپیش به آنها اطلاع دهم. من که در آن موقع مسئولیت کلیسای اسقفی خاورمیانه را نیز بر عهده داشتم، به آنها گفتم بنا است در فلان تاریخ برای شرکت در کنفرانسی عازم قبرس شوم. درست چند روز قبل از مسافرت من، سه نفر حوالی ساعت ۵ صبح در حالیکه ما خواب بودیم از دیوار منزل ما بالا آمدند. یک نفر از آنها پایین ماند و دو نفر دیگر به اتاق خواب ما که در طبقه دوم منزل بود آمدند و بالای سر ما ایستادند. یکی از آنها با صدایی آرام مرا صدا زد. چشمانم را که باز کردم، لولۀ هفت‌تیری را دیدم که به اندازه چند وجب از سرم فاصله داشت. بلافاصله پس از آن، صدای چند گلوله را شنیدم که به‌طرف سرم شلیک ‌شد. همسرم مارگرت در این هنگام خودش را روی من انداخته بود چون فکر کرده بود آمده‌اند مرا با خود ببرند. من با شنیدن شلیک گلوله فکر کردم که کار تمام شد و دیگر راحت شده‌ام، چون فشار در آن روزها براستی تحمل‌‌ناپذیر شده بود. ولی متوجه شدم که هنوز زنده‌ام. چشمانم را باز کردم و دستی به سر و صورتم مالیدم، دیدم هیچ خون یا زخمی در کار نیست.

آن دو نفر پا به فرار گذاشتند. مارگرت دنبال‌شان دوید و از بالکن منزل فریاد زد: "چرا این کار را کردید؟" آنها به تصور اینکه مرا کشته‌اند، چند ساعت بعد به بیمارستان رفتند و درباره جسد من سؤال کردند. وقتی مارگرت به داخل اتاق برگشت، دیدم خون از دست چپش سرازیر است. پرسیدم چه شده، و او با خونسردی خاص انگلیسی‌ها جواب داد: "I think I have been shot at".

در متکایی که زیر سرم بود جای چهار گلوله نمایان بود، و یک گلوله هم پس از رد شدن از گوشه دست خانم، کنار تخت افتاده بود. هنوز آن متکا و پوکه گلوله‌ها را داریم. چند روز بعد به تهران رفتیم و من از آنجا برای شرکت در کنفرانسی چند روزه به قبرس پرواز کردم. پلیس قبرس که از سوءقصد نافرجام به جان من و زخمی شدن دست مارگرت خبر داشت، در تمام مدتی که در قبرس بودم از من محافظت می‌کرد.

در یکی از همان سفرها به قبرس بود که یکبار نیمه‌های شب اسقف قبرس مرا بیدار کرد و خبر داد که بهرام را در ایران کشته‌اند. جزئیات این جنایت هولناک را به تفصیل در کتاب مشکل عشق و نیز در زندگی‌نامه‌ام "یک چاه و دو چشمه" شرح داده‌ام. در آن زمان مارگرت و بچه‌ها در ایران بودند. من هم می‌خواستم هر چه زودتر به آنها ملحق شوم، ولی اطرافیان به من توصیه کردند که دیگر به‌هیچ وجه صلاح نیست به ایران برگردم. ماندن مارگرت و بچه‌ها هم دیگر صلاح نبود. بنابراین تصمیم گرفتیم همه ما به انگلستان برویم و در آنجا دربارۀ آینده تصمیم بگیریم. من مستقیماً از قبرس به انگلیس رفتم و خانم و بچه‌ها هم از ایران آمدند. بدین ترتیب برخلاف میل قلبی‌مان از میهن خود جدا شدیم. این را هم بگویم که خارج شدن ما از ایران کاملاً به‌طور قانونی بود و حتی مهر خروجی هم هنوز در گذرنامه ما هست، و اینکه برخی تصور می‌کنند فرار کرده‌ایم به هیچ وجه درست نیست.

از اسقف دهقانی پرسیدیم: احتمالاً بارها این فکر به ذهن‌تان خطور کرده که بهرام به‌جای من کشته شد، و اگر من ایران بودم، شاید او به قتل نمی‌‌رسید. چگونه با اینگونه افکار کنار آمدید؟

-‏ درست است. اینگونه افکار مخصوصاً آن اوایل وجود داشت و خیلی هم آزاردهنده بود. ولی اسقف وینچستر در آن زمان خیلی در این زمینه به من کمک کرد و تسلی‌بخش بود. در واقع خون بهرام بود که باعث ادامه کار ما در اینجا و ادامه کار کلیسا شد. اگر من برمی‌گشتم، قطعاً مرا می‌کشتند و آن وقت همه کارها می‌خوابید. مرگ بهرام باعث شد من در این بیست و چند سال این کتاب‌ها را بنویسم، و به همین جهت نیز اسم انتشارات‌مان را به یاد بهرام، "سهراب" گذاشته‌ایم که اسم مستعار بهرام بود و اشاره‌ای است به مرگ سهراب به‌دست پدرش رستم.

-‏ جناب اسقف، مرگ بهرام چه تأثیری بر ایمان ‌شما داشت؟

-‏ تحمل مصیبت، محبت و بخشش را به ما یاد داد. آدم ممکن است در این مورد در کتاب‌ها خیلی چیزها بخواند، ولی تا به اصطلاح به سر خود آدم نیاید نمی‌فهمد. و البته این به هیچ وجه آسان نبود، چون چیزی است که آدم را متلاشی می‌کند. تنها فیض خدا بود که باعث شد بتوانم در سوگ بهرام آن دعای معروف را بنویسم. البته بخشش اولاً کاری دو طرفه است. یعنی به این معنا است که من نفرتی نسبت به قاتلین پسرم در دل نداشته باشم، ولی طرف مقابل نیز باید این بخشش مرا بپذیرد. یعنی باید بپذیرد که اشتباه کرده است و احتیاج به بخشش دارد. در غیر اینصورت بخشیدنی صورت نگرفته. ثانیاً بخشش به این معنا نیست که قوانین اجتماعی مجازات نباید در مورد مجرم اجرا شود. من هنوز هم می‌گویم که اگر روزگاری قانونی در مملکت پیدا شود، باید قاتلین بهرام شناسایی و محاکمه شوند.

خوب می‌‌فهمیدم اسقف چه می‌گوید، چون همانطور که پسر او قربانی تعصب و کوردلی افرادی خدانشناس شده بود، من نیز پدر خود را در نتیجه کوردلی افراد گمراهی که فکر می‌کردند با زندانی کردن و کشتن چنین مردی به خدا خدمت می‌کنند، از دست داده بودم. همکارم خانم مژده شیروانیان همین سؤال را از من پرسید؛ اینکه واقعه کشته شدن پدرم بر زندگی ایمانی من چه تأثیری داشته است.

-‏ من هم مثل جناب اسقف سعی کرده‌ام هیچ وقت نسبت به کسی کینه به‌دل نداشته باشم. من همیشه پیش خودم می‌گویم مسیح به‌خاطر قاتلان پدرم هم مرد، بنابراین اگر او آنها را دوست دارد و خواهان هلاکت آنها نیست، من که هستم که آنها را نبخشم. اینکه چه تأثیری بر زندگی ایمانی من داشته، هیچ وقت یکی از شهادت‌های بابا را که مدتی بعد از آزاد شدن از زندان به ما گفتند فراموش نمی‌کنم. ایشان گفتند که روز اولی که ایشان را به زندان می‌بردند، در برابر دروازه‌های زندان و در حالیکه نگهبانان شاهد بودند دستان‌شان را بسوی آسمان بلند کردند و با صدای بلند دعا کردند: "خداوندا، سابقه پدری من تنها ۱۰ سال است، اما تو از ازل پدر بوده‌ای. بنابراین فرزندانم را به دستان توانای تو می‌سپرم. تو خود در غیاب من از آنها محافظت کن!" اکنون که نزدیک به بیست و چند سال از آن دعا می‌گذرد، وقتی به عقب نگاه می‌کنم به جرأت می‌توانم بگویم که خدا براستی برای ما پدری مهربان و محافظ بوده است. تجربه کردن این واقعیت به‌طور روزانه، خیلی باعث برکت من بوده است؛ اینکه خدای ما، خدای امینی است و اگر کسی حاضر باشد برای او بها بپردازد، این در نظر خدا خیلی ارزش دارد.

این سؤال را با خانم اسقف نیز در میان می‌گذاریم. او به‌عنوان یک مادر چطور ‌توانسته است قاتلین پسرش را ببخشد؟

-‏ من معتقدم یکی از بدترین اثرات کینه و نفرت این است که انسان را در سطح افراد کینه‌توز پایین می‌آورد. واقعاً این فیض خداست که باعث می‌شود فرد مسیحی بتواند تا مرحلۀ بخشیدن بالا رود. البته این بخشیدن چیزی نیست که یکدفعه تمام شود، بلکه هر روز باید بخشید. من در این بیست و چند سال یاد گرفته‌ام که هر روز ببخشم، چون خدا هم ما را بخشیده است.

با توجه به زلزلۀ بم، نظر اسقف را در مورد وجود درد و رنج در دنیا جویا می‌شویم. از ایشان می‌پرسیم به‌عنوان کسی که از نزدیک درد و رنج را تجربه کرده است، در این‌باره چه می‌اندیشد؟

-‏ به‌نظر من اینکه چرا خدای محبت اجازه می‌دهد این همه درد و رنج و مصیبت در خلقتش وجود داشته باشد، جزو اسرار است و جوابی برایش نیست. همین قدر می‌دانم که تحمل این درد و رنج برای کسانی که به خدا ایمان ندارند خیلی دشوار است، ولی کسانی که ایمان دارند در مشکلات به خدا پناه می‌برند. البته اعتقاد ما مسیحیان این است که این خدای کائنات، خودش به‌نوع اسرارآمیزی در درد و رنج انسان حضور دارد. مهم این است که ایمان شخص در عین درد و رنج ادامه پیدا کند. چند وقت پیش در تلویزیون صحنه‌هایی دلخراش از زلزله بم را نشان می‌دادند. زنی را دیدم که فریاد می‌کرد: "خدایا!" به‌نظر من این زن لااقل اینقدر ایمان دارد که خدایی هست، و در سختی‌ها به او پناه می‌برد-‏ حالا پیرو هر مذهبی که می‌خواهد باشد.

با توجه به استقبال چشمگیر ایرانیان از پیام مسیح، از اسقف دهقانی که خود از زمینه اسلام به مسیح ایمان آورده است می‌پرسیم: به‌نظر شما چه چیزی باعث شده است که مردم ایران در مقایسه با سایر اقوام بیشتر نسبت به مسیحیت علاقه نشان دهند؟

-‏ یکی از دلائل این است که برخلاف اعراب که اسلام جزئی از هویت قومی‌شان است، در شخصیت یا ضمیر ناخودآگاه ایرانی همیشه یک دوگانگی وجود داشته است؛ بدین معنا که یک ایرانی در عین حال که مسلمان است، اهورایی نیز هست و بنابراین اسلام و ایرانی بودن هیچگاه برای او یکی نبوده است. مسیحیت قبل از حمله اعراب هم در ایران وجود داشت و در واقع ایران یکی از مراکز مهم مسیحیت در منطقه به‌شمار می‌رفت و از آنجا بود که مسیحیت به چین رفت. بنابراین وقتی یک ایرانی مسیحی می‌شود هیچ وقت فکر نمی‌کند که دیگر ایرانی نیست، بلکه برعکس، احساس می‌کند به اصل خودش نزدیک‌تر شده است.

-‏ آینده مسیحیت را در ایران چگونه می‌بینید؟

-‏ بسته به مسیحیان ایرانی است که چقدر بشارت دهند، و چطور. مهم‌ترین چیز در بشارت، حُسن رابطه است؛ وقتی مبشران خارجی اولین بار به ایران آمدند، در مساجد از آنها دعوت می‌شد که درباره مسیحیت شهادت دهند و بین علمای مسلمان و مسیحی رابطه خوبی وجود داشت. اما به‌تدریج که مبشران دوآتشه‌تر انجیلی آمدند و کتاب‌های تندی بر ضد اسلام نوشتند، ناگهان مسلمانان به این فکر افتادند که این خارجی‌ها به ضد ما هستند و رفته رفته آنها هم شروع کردند به ضدیت و حمله، و گفتند مسیحیان کافرند و انجیل‌شان تحریف شده و حرف‌هایی از این قبیل. در نتیجه فضا کدر شد و دوستی تبدیل به دشمنی و سوءظن شد. بنابراین تنها راه ایجاد حُسن رابطه این است که کاری کرد که طرف مقابل حس کند شما دشمنش نیستید، بلکه دوستش هستید. با عیب گرفتن و خود را برتر دانستن نمی‌شود دوستی ایجاد کرد. وقتی حُسن رابطه با طرف مقابل ایجاد شد، آن وقت اگر او چیزی در شما دید که در خودش نیست، بلافاصله حس می‌کند.

-‏ به‌نظر شما آیا باید آداب و رسوم فرهنگ اسلامی در مسیحیت جایی داشته باشد یا خیر؟

-‏ خواهی نخواهی خواهد داشت. توجه داشته باشیم که تمام آداب و سنن اسلامی عربی نیست، بلکه برخی از این سنت‌ها از آیین زرتشتی آمده. در فرهنگ اسلامی نکات خوبی هم هست که نباید همه را به این عنوان که بد و شیطانی است مردود شمرد. مثلاً پنج بار دعا خواندن در روز هیچ مانعی ندارد، یا دعاهای حفظی. انسان نه تنها پنج بار، بلکه هر لحظه باید به یاد خدا باشد. اصولاً دعا یعنی تماس باطن انسان با خدا، و هر راهی که به این ارتباط کمک کند خوب است.

-‏ شما عمیقاً به ادبیات و شعر فارسی علاقه‌مندید. چرا فکر می‌کنید شعر فارسی تا بدین حد در ارائه پیام مسیحیت به ایرانیان مؤثر است؟

طبیعی است که اگر بخواهیم مسیحیت را ایرانی‌وار به مردم معرفی کنیم، استفاده از ابزار شعر اجتناب‌ناپذیر است. من کمتر ملتی را سراغ دارم که به اندازۀ ایرانیان اهل شعر و ادب باشند. یک پیرمرد بی‌سواد در کوهستان‌های دورافتاده ایران نه تنها اشعار حافظ و سعدی را به‌خوبی می‌داند، بلکه چه بسا خودش هم شعر بگوید. بنابراین ارائه پیام مسیح از طریق ادبیات غنی فارسی بسیار به‌جا و مؤثر است.

-‏ جناب اسقف، تابه‌حال بیش از بیست کتاب نوشته‌اید. با اینکه انگشت گذاشتن بر کتابی خاص دشوار است، می‌خواهم بپرسم از بین کتاب‌ها کدام ‌یک را از همه بیشتر دوست دارید یا به‌طور خاص به خوانندگان توصیه می‌کنید؟

-‏ همانطور که فرمودید کار دشواری است، ولی من "بهای محبت" را خیلی دوست دارم، و نیز سه جلد "مسیح و مسیحیت نزد ایرانیان" چون نشان می‌دهد که مسیحیت پدیده‌ای ایرانی است. "ترانه ناقوس" را نیز دوست دارم چون برای کسانی که از زمینه اسلام هستند و می‌خواهند با مسیحیت آشنا شوند بهترین کتاب است. دیگری "منظومه داستان خدا و انسان" است که در آن داستان‌های انجیل را به‌نظم درآورده‌ام و هر کدام دارای پیام خاصی است. ضمناً اخیراً به چاپ دوم کتاب "پرسش‌ها و پاسخ‌ها" فصلی اضافه کرده‌ام به اسم "غرب‌زدگی یا غرب‌آمیزی" که انتقادی است از نظریات جلال آل احمد و علی شریعتی. اصطلاح غرب‌زدگی را آل احمد اختراع کرد و می‌گفت مثل سل‌زدگی است، و حال آنکه چنین تفکری به‌نظر من کاملاً اشتباه است.

غرب چیزهای خوب هم خیلی دارد و نمی‌شود آن‌ را به‌کلی نادیده گرفت. برعکس، باید نکات خوب و مثبت آن را یاد بگیریم. و اما دکتر شریعتی می‌گفت ما ایرانیان باید به خودمان برسیم و خودمان را بشناسیم. منتهی به اعتقاد او ایرانی وقتی به ایرانی بودن واقعی خود می‌رسد که شیعه بشود. به عقیده من چنین چیزی کاملاً اشتباه است، چون مگر ایرانی غیرشیعه ایرانی نیست؟ شریعتی می‌گوید هویت ایرانی شیعه است، در صورتی که اول باید هویتی باشد تا آن وقت بر روی آن کسی شیعه یا سنی یا مسیحی بشود.

-‏ چه توصیه‌ای برای نویسندگان مسیحی ایرانی دارید؟

-‏ توصیه من این است که اولاً باید در زمینۀ الهیات مسیحی به‌خوبی از سرچشمۀ افکار غرب استفاده کنیم، چون مسیحیت قرن‌هاست که در غرب حضور داشته و غرب از این لحاظ دارای منابع الهیاتی غنی است. برای استفاده از این منابع نیز دانستن زبان‌های اروپایی، مخصوصاً زبان انگلیسی که جهانی‌تر از سایر زبان‌ها است، بسیار ضروری می‌باشد. ثانیاً به مترجمان توصیه می‌کنم که مطالب را به هیچ وجه تحت‌الفظی ترجمه نکنند. بهترین راه ترجمه این است که شخص، اول کتاب را بخواند و درک کند، و آن وقت آن را به زبان خودش بنویسد. از به‌کار بردن لغات نامأنوس و من‌درآوردی نیز باید پرهیز کرد. مرحوم اقبال آشتیانی که استاد آیین نگارش ما بود همیشه می‌گفت: "سعی کنید همانطور که حرف می‌زنید بنویسید، اما درست."

از اسقف و همسر ایشان در مورد زندگی روحانی‌شان سؤال می‌کنیم. از ایشان می‌پرسیم که چطور هنوز تازگی ارتباط با خدا را در زندگی روحانی خود حفظ کرده‌اند؟

-‏ هم من و هم خانم هر دو هدف واحدی داشته‌ایم که همانا مسیحی‌وار زیستن بود. ما رازگاهان روزانه را خیلی جدی می‌گیریم و همیشه برای ما مثل نان روز است. آن موقع که بچه‌ها بودند، یک کره زمین داشتیم که هر روز برای کشور یا منطقه‌ای خاص دعا می‌کردیم. هنوز هم هر روز با خانم برنامه دعا داریم و کتاب‌مقدس و کتب روحانی مفید را با هم می‌خوانیم.

-‏ کدام قسمت از کتاب‌مقدس در این سا‌ل‌ها به‌طور خاص برای‌تان باعث برکت بوده است؟

-‏ در هر دوره، قسمتی خاص برایم باعث برکت بوده است. کتاب ایوب موضوع درد و رنج را به‌طور تازه‌ای برایم روشن کرد و مزامیر داود موضوع اطمینان به خدا را. از عهدعتیق نیز "آوازهای بنده" در اشعیا باب‌های ۵۲ و ۵۳ که به جرأت می‌توانم بگویم متعالی‌ترین ادبیات دنیا است؛ اینکه یک نفر در راه یک قوم فدا شود.

-‏ سا‌‌ل‌هاست که از ایران دور هستید. برای چه چیزی از ایران بیش از همه دل‌تان تنگ شده است؟

-‏ شیرین‌ترین ایام زندگی من زمانی بود که گروه‌های جوانان را اداره می‌کردم. اسم این گروه‌ها را گذاشته بودیم "جیم جیم" که مخفف "جرگه جوانان" بود. از طبیعت نیز کوهستان‌های ایران را خیلی دوست می‌داشتم، و برای نان تازه تنوری نیز دلم تنگ شده است.

در پایان از اسقف می‌پرسیم: "دوست دارید در آینده چگونه از شما یاد شود؟"
-‏ دوست دارم بگویند کسی بود که تا به آخر نسبت به هدفی که از خدا داشت وفادار ماند. چون وفادار ماندن نسبت به ندای الهی خیلی برایم مهم بوده است.

از اسقف و همسرشان از اینکه وقت خود را در اختیار ما قرار دادند بی‌نهایت تشکر می‌کنیم. ایشان در پایان دیدارمان در کمال بزرگواری ما را به دفتر کار خود می‌برند و با نشان دادن عکس‌ها و تابلوهایی زیبا، ما را در خاطرات دوران زندگی خود شریک می‌کنند. در قسمتی از منزل اسقف، متکایی را می‌بینیم که چهار گلوله به‌صورت هاله‌ای بر آن نقش بسته است. با دیدن این معجزه و با شنیدن داستان زندگی اسقف، در شگفت می‌شویم که چگونه خدا قادر است از کسانی که خود را در اختیار او می‌گذارند جهت پیشبرد ملکوتش استفاده کند. براستی که خدا برای این خادم شجاع و خستگی‌ناپذیر خود نقشه‌ای عظیم داشت. باشد که مسیحیان ایرانی نسل حاضر با الهام گرفتن از زندگی این مرد خدا، فعالانه در جهت گسترش ملکوت در سرزمین خود بکوشند و از رویارویی با تهدیدات، مشکلات و موانع نهراسند.