You are here

زندگی‌‌نامۀ خواهر شیوا حبیب‌‌زاده

زمان تقریبی مطالعه:

۱۱ دقیقه

 

 

«اینک می‌‌دانیم هر گاه این خیمۀ زمینی که در آن سکونت داریم فرو ریزد، عمارتی از خدا داریم، خانه‌‌ای ناساخته به دست و جاودانه در آسمان. و به راستی که در این خیمه آه می‌‌کشیم، زیرا مشتاق آنیم که مسکن آسمانی خود را در بر کنیم، چرا که با در بر کردنش، عریان یافت نخواهیم شد. زیرا تا زمانی که در این خیمه هستیم با گرانباری آه می‌‌کشیم، چون نمی‌‌خواهیم جامه از تن به در کنیم. بلکه جامه‌‌ای دیگر به تن کنیم تا فانی غرق حیات شود» (دوم قرنتیان ۵:‏۱-‏‏‏‏۴).
                        
تقریباً سه ماه پیش خواهر عزیز ایمانی ما شیوا حبیب‌‌زاده پس از ۱۹ سال جنگ با بیماری سرطان در خداوند عیسای مسیح خوابید. بسیاری از افرادی که او را می‌‌شناختند از ایمان، صبر و استقامت و محبت عجیب خواهر شیوا داستان‌‌ها نقل کرده‌‌اند. شاید اگر فرصت مناسبی پیش آمده بود می‌‌توانستیم با ایشان هم مصاحبه‌‌ای داشته باشیم، ولی متأسفانه این موقعیت پیش نیامد تا از زبان خودشان شهادت ایشان را بشنویم. در روز ۱۳ ژانویه ۲۰۱۲ مراسمی به یادبود ایشان در کلیسای ایرانیان لندن برگزار گردید و این زندگی‌‌نامه در این مراسم قرائت شد که لازم دانستیم در این شماره مجله کلمه آن را به چاپ برسانیم تا خوانندگان گرامی بیشتر با چنین خواهر ایمانداری آشنا شوند که با وجود دست و پنجه نرم کردن با بیماری که او را رنجور ساخته بود همچنان برای خداوندش عیسای مسیح درخشید و باعث نجات بسیاری گردید.
خواهر شیوا حبیب‌‌زاده در ششم اسفند ۱۳۲۹ در شهر کرمانشاه، در خانواده‌‌ای مسیحی چشم به جهان گشود. پدرشان دکتر ابراهیم حبیب‌‌زاده مردی با ایمان، صبور و از خودگذشته بود و مادر ایشان نمونه ایمان مسیحی، همسری مهربان با استقامتی کم‌‌نظیر بودند. هر دو از مسیحیان شهر همدان بودند که بعد از ازدواج به‌‌خاطر شغل دکتر حبیب‌‌زاده برای مدت ۳۰ سال به استان کرمانشاه نقل مکان کردند. دکتر حبیب‌‌زاده با سمت رئیس بهداری در این شهر مشغول به خدمت شده و بعدها به شهر کرمانشاه نقل مکان کرده و در بیمارستان شیروخورشید و نیز در مطب خصوصی خود به کار پرداختند. حاصل این ازدواج سه فرزند به نام‌‌های نوذر، شیوا، و مرحوم دکتر شهرام حبیب‌‌زاده بودند.
سال‌‌های کودکی و نوجوانی خواهر شیوا در محیط خانوادگی بسیار گرم و صمیمی و پر از شادی گذشت. خواهر شیوا بارها از زبان خود درباره آن سال‌‌های خوش و روزهایی که با برادران و والدین گذرانده بود و از ارتباط عمیق و صمیمی خانوادگی‌‌اش با دیگران صحبت می‌‌کرد. شخصیت و ایمان مسیحی والدین او تأثیری بس عمیق در ایجاد حس صمیمیت و نیز استحکام شخصیت او نهاد. با اینکه دوری از خانواده‌‌ای چنین گرم و صمیمی چندان خوشایند و دلپسند نبود ولی خواهر شیوا مدتی پس از اخذ مدرک دیپلم به جهت ادامۀ تحصیل در رشته ادبیات فرانسه به شهر استراسبورگ در فرانسه عزیمت کرد. با اینکه او وارد محیط و فرهنگی کاملاً متفاوت با ایران شده بود اما این مسائل خلق و خو و اخلاقیاتش را تحت تأثیر قرار نداد. خواهر شیوا در محیط دانشگاهی و جمع دانشجویان ایرانی و غیرایرانی به خاطر صمیمیت، توجه و رسیدگی به دیگران و نیز محبتی که از خود در ارتباطات دوستانه‌‌اش نشان می‌‌داد به "مامان کوچولو" معروف شده بود. اما متأسفانه در آن روزها در غرب عقایدِ رایج الحاد و بی‌‌خدایی در بین جوانان جذابیت فراوانی پیدا کرده بود. چنانکه جوانان دانشجوی اروپایی به چنین باورهایی نزدیک شده بودند که هیچ خدایی وجود نداشته و ندارد و هر آنچه که ما می‌‌بینیم حاصل تصادف و روند طبیعت است و خدایی در پس تمام فریادهای درونی، استغاثه‌‌ها و دعاهای ما وجود ندارد. حضور خواهر شیوا در غرب و تماس با چنین دانشجویانی، تأثیر عمیقی در افکار و باورهای او نهاد و باعث شد که به‌‌تدریج به سوی افکار کمونیستی کشانده شود. اواخر سال ۱۳۵۹ بود که ایشان پس از نزدیک به ده سال به نزد خانواده خود به ایران بازگشتند.
در طول مدتی که خواهر شیوا در فرانسه به‌‌سر می‌‌برد، خانواده‌‌اش از شهر کرمانشاه به تهران نقل مکان کرده و به عضویت کلیسای انجیلی عمانوئیل در آمده بودند. در ضمن در طول این مدت برادرش دکتر شهرام با مطالعۀ کتاب‌‌مقدس و نیز مصاحبت با مسیحیان کلیسای عمانوئیل عمیقاً مجذوب شخصیت، محبت و بخشش عیسای مسیح شده و قلب خود را به او تقدیم کرده بود و همین امر تأثیر عمیقی در تمامیت افکار، تصمیمات و رفتارهای او گذاشته بود و ایشان را تبدیل به یکی از تأثیرگذارترین مسیحیان کلیسای ایران ساخته بود. برخورد این خواهر و برادر بسیار صمیمی بعد از سال‌‌ها دوری و با توجه به تفاوت‌‌هایی که هر کدام در افکار و تجربیات خود کسب کرده بود نقطۀ سرنوشت‌‌ساز زندگی خواهر شیوا شد. ایشان بارها در مورد اینکه چگونه ایمان و ارتباط قلبی برادر خود را با مسیح به باد انتقاد گرفته ولی با این حال برادرش در ابراز محبت مسیحی به او عقب‌‌نشینی نکرده، شهادت می‌‌داد.
خواهر شیوا به‌‌علت پیگیری افکار کمونیستی خود در ایران در آبان ۱۳۶۱ زندانی شد. خواهر شیوا باز باید محیط متفاوت دیگری را تجربه می‌‌کرد. حضور در زندان و روبرو شدن با این واقعیت که محبت افراد دوست‌‌نما ولی در عین حال همفکر او، محبتی بدون ریشه و کاملاً سودجویانه بوده، او را در مورد واقعی بودن و با ارزش بودنِ عقایدش به بازنگری و تفکر واداشت. در لحظات تنهایی زندان تنها محبت واقعی که نثارش می‌‌شد از جانب خانواده و خصوصاً برادرش شهرام بود که کتاب‌‌مقدس را تلفنی برایش می‌‌خواند و هنگام خواندن آن با گریه از خواهرش می‌‌خواست تا زندگی خود را به خداوند عیسای مسیح بسپارد. خانواده، شیوا را به‌‌هیچ وجه رها نکرده و ارتباط‌‌شان را با او از بیرون از زندان حفظ کرده بودند. این ارتباطات مکرر و بشارت‌‌های محبت‌‌آمیزِ خانواده سبب شد تا یک روز خواهر شیوا از مسیح بخواهد که اگر واقعاً زنده است خود را به او بنمایاند. ایشان مدت کوتاهی پس از این دعا در لحظه‌‌ای فراموش‌‌نشدنی دیدند که از روزنۀ تنگ سلول زندان نوری شدید به داخل سلول تابید، این نور به‌‌تدریج او را فرا گرفت و سه بار این ندا را شنید که می‌‌گفت: «نام او عجیب است، نام او عجیب است، نام او عجیب است.» پس از شنیدن این ندا آرامش عمیقی به او دست داد. آرامشی که قبلاً آن را کمتر تجربه کرده بود. ابتدا به محتوای این پیغام پی نبرد ولی کمی بعد نزدیک به ایام فرخندۀ میلاد مسیح برادرش دکتر شهرام بخشی از کتاب اشعیای نبی باب ۹ را برای او خواند که چنین می‌‌فرماید: «زیرا فرزندی برای ما به دنیا آمده و پسری به ما بخشیده شد، او بر ما سلطنت خواهد کرد، نام او عجیب، مشیر، خدای قدیر، پدر جاودانی، و سرور سلامتی خواهد بود». پس از قرائت این قسمت بود که خواهر شیوا پی به مفهوم این پیغام برده و در حالی که این را می‌‌شنید پشت تلفن گریه می‌‌کرد. او در آن موقعیت متوجه شد که این عیسای مسیح بوده که او را می‌‌خوانده و در نتیجۀ درک این بخش از کلام پرقدرت خدا بود که قلب خود را به روی عیسای مسیح گشود و به او ایمان آورد.
با همکاری مسئولین زندان، دکتر شهرام برای او یک انجیل فرستاد و خواهر شیوا شروع به مطالعۀ آن کرد و به مرور زمان ارتباط قلبی او با عیسای مسیح در آن سال‌‌ها عمیق و عمیق‌‌تر شد. پس از ایمان آوردن او به عیسای مسیح خداوند، در حالی که طبق روال انتظار می‌‌رفت که او نیز به اعدام محکوم شود به‌‌طور معجزه‌‌آسایی حکم آزادی وی از زندان صادر و به او ابلاغ گردید. در آن لحظه خواهر شیوا به خود گفت: «ای کاش این ایام خوب هیچ وقت تمام نمی‌‌شد». و قطعه شعری از حافظ را تکرار ‌‌کرد که می‌‌گوید:
در دایره قسمت ما نقطۀ تسلیمیم          
            لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
 
از سال ۱۳۶۵ خواهر شیوا در تمام جلسات عبادتی روزهای جمعه در کلیسای عمانوئیل شرکت کرده و کمی بعد با توصیه برادرش وارد کلاس‌‌های الاهیات مسیحی شده و با جدیّت به دادن نظم و ترتیب و تعیین الویت‌‌های تازه در زندگی خود اقدام نموده و خیلی زود متوجه دعوت خدا از خود برای خدمت در کلیسا گردید.
در آن زمان به دلیل اندک بودن اعضا، فعالیت کلیسا محدود به جلسات عبادتی صبح جمعه و جلسات جوانان و تعلیم حق‌‌جویان بود. پس در ابتدا به شرکت، خدمت و تعلیم در گروه جوانان کلیسا معطوف شده و بعد از آن به تشکل و ساماندهی آموزش و تعلیم حق‌‌جویان مشتاق به درک انجیل پرداختند. او پایه‌‌گذار کانون شادی در کلیسا بود و بارها برای رونق، شکوفایی و بیداری کلیسا با اشک‌‌ها دعا می‌‌کرد و آرزوی ایجاد تشکیلات در کلیسا را داشت. خواهر شیوا با انگیزه‌‌ای که از سرورش عیسای مسیح می‌‌یافت به‌‌طور خستگی‌‌ناپذیری در مقابل مخالفت‌‌ها و مقاومت‌‌های بی‌‌پایه دیگران می‌‌ایستاد و نیز با تشویق مستمر، افراد بی‌‌تفاوت و بی‌‌انگیزه را به پیش می‌‌برد و آنها را نسبت به خدمت خدا دلگرم می‌‌نمود.
در بهار سال ۱۳۷۱ ناگهان برادر خود دکتر شهرام را که مشوق و مشاور صمیمی‌‌اش در زندگی بود از دست داد و در حالی که برای دلداری دادن به مادر، همسر برادر و سایر اطرافیانش تلاش می‌‌کرد، پزشکان متوجه وجود یک تودۀ سرطانی در سینه او شدند. از آن روز مبارزۀ او با این بیماری شروع شد، مبارزه‌‌ای که ۱۹ سال به‌‌طول انجامید. بعد از درگذشت برادرش، او بارها طعم از دست دادن و دوری از عزیزان دیگری را هم چشید ولی به فیض خداوند با هر بار از دست دادنِ دوستان، او اطاعت و تسلیمی عمیق‌‌تر می‌‌یافت. خدا به او درک و حکمتی والاتر، بخشش و ایثاری بیشتر و پایداری و استقامتی قوی‌‌تر می‌‌بخشید.
در سال‌‌های اخیر نیز مسئولیت مراقبت و پرستاری از مادر خود را علیرغم بیماری در سال‌‌های شدید و شیمی‌‌درمانی‌‌های مکرر و توان‌‌فرسا به عهده داشت و بارها ایمان مسیحی خود را در عمل نیز نشان می‌‌داد. مهربانی و دلسوزی او نسبت به مادر در پرستاری از او منجر به شکستگی و آسیب در ناحیه ستون فقراتش گردید به‌‌طوری که در بیمارستان بستری شد. ولی با وجود مشکلات جسمی فراوان ناشی از سرطان، ایشان هرگز خدمت خود را متوقف نکرد بلکه حتی تحت آن شرایط هم اگر کسی و یا گروهی در کلیسا درخواست کمک از او می‌‌کردند به آنها جواب رد نمی‌‌داد و با دل و جان به نیاز آنان رسیدگی می‌‌کرد. رفتار و منش او در زمان بستری بودنش در بیمارستان حتی پزشکان و کارکنان بیمارستان را تحت تأثیر قرار می‌‌داد به‌‌طوری که یکی از پزشکان او شهادت داده بود که خواهر شیوا به معنای واقعی کلمه یک "شخص روحانی" بود.
خواهر شیوا برای جوانان کلیسا همچون مادری دلسوز و برای بانوان کلیسا معلم و خواهری صمیمی بود. ایشان از سال ۱۳۷۸ عضو هیئت رهبران کلیسای عمانوئیل گردید. حکمت و فهم و تشخیص او از مسائل، هدایت‌‌ها و دیدی که او در خط‌‌مشی کلیسا داشت و روحیۀ اطاعت او از شبان کلیسا، مثال‌‌زدنی است.
او نماینده کلیسای عمانوئیل در هیئت آموزش و پرورش مسیحی، معلم الاهیات در کلاس‌‌های الاهیات مسیحی و نیز عضو انجمن فارسی‌‌زبان و شورای کلیسای انجیلی ایران از سال ۱۳۸۴ تاکنون بوده است. در ضمن او مسئولیت گروه انتظامات کلیسا را نیز بر عهده داشتند. هیچگاه جای ثابت او را در انتهای کلیسا، لبخندی که هنگام خوش‌‌آمدگویی و جمع‌‌آوری هدایا بر لب داشت و همچنین دعاهای عمیق و صمیمانۀ او از یادها نخواهد رفت.
بالاخره خواهر عزیزمان در پی شکستگی استخوان ران در بیمارستان بستری و با وجود تلاش فراوان پزشکان در تاریخ ۲۷ آبان ماه ۱۳۹۰ به نزد محبوب جاودانی خود عیسای مسیح خداوند شتافت. روحش شاد و یادش گرامی باد.
خواهر عطیه یکی از افرادی است که خواهر شیوا را سال‌‌ها قبل زمانی که کودکی بیش نبوده ملاقات کرده است. او در قالب کلماتی که از قلبش بیرون آمده، رویارویی‌‌اش را با خواهر شیوا در عباراتی چنین توصیف نموده است:
«کودکی هشت ساله بودم که با محبت، گرمی و شادی شیوا در کانون شادی طعم شیرین کانونِ خانوادۀ مسیح را چشیدم. چند سالی که گذشت همان کودک که اکنون نوجوانی کنجکاو شده بود باز با آغوش گرم، لبخندی شیرین و روح بزرگ شیوا رفتار شیرینِ شاگرد پیرو مسیح را تجربه کرد. برای اولین بار در زندگی‌‌ام شیوای عزیز بود که پیام نجات در محبت ایثارگرانۀ مسیح را به من داد. هر چه بزرگتر می‌‌شدم سؤال‌‌هایم نیز بیشتر و پیچیده‌‌تر می‌‌شدند و هر بار شیوای عزیز در سالن پذیرایی کلیسا به سویم می‌‌آمد و باز با آغوش گرم و نگاه پرنفوذش حکمت مسیح را برایم توضیح می‌‌داد. از میان تمامی نا‌‌م‌‌ها، صورت‌‌ها و صوت‌‌ها، تصویر و وجود شیوا بود که با درخشش خویش مرا تشویق می‌‌کرد که باری دیگر به جمع فرزندان خدا نزدیک شوم.
شیوا مادر روحانی من بود، شاید بدون اینکه خودش می‌‌دانست. شیوا بود که به من انجیل متی را هدیه کرد و در دوران نوجوانی مرا هر چه بیشتر با مسیح و روش زندگی مسیح آشنا کرد، و چه بیشتر با رفتار خودش.
در اواخر دوران نوجوانی‌‌ام بود که بعد از یک سال به کلیسای عمانوئیل رفتم. شیوا با وجود اینکه هنگام حرف زدن لرزش خفیفی داشت و معلوم بود که از بیماری رنج می‌‌برد، کماکان با لبخند و خوشامدگویی گرمش پذیرای این مهمان ناخواندۀ کلیسا بود.
هیچ وقت این جملۀ او یادم نمی‌‌رود که به من گفت:
«عطیه جان قلبت را به سوی مسیح باز کن و با قلبت او را تجربه کن. اینقدر خودت را درگیر این سؤال‌‌های ذهنی نکن.» سا‌‌ل‌‌ها بعد عمق گفتۀ او را چشیدم. شیوا برای من الگوی ایستادگی برای مسیح، تعهد به او، محبت به دیگران و فروتنی است. به‌‌راستی اگر او اینجا بود حتماً می‌‌گفت: «مرا زیستن مسیح است.»