You are here

ویلیام کِری

عویلیام کری در هفدهم آگوست سال ۱۷۶۱ در دهکدۀ کوچکی به‌نام پولرسپری (Paulerspury) در انگلیس به‌دنیا آمد. از کوچکی علاقۀ عجیبی به گیاهان و جانوران داشت و اغلب به جنگل یا مزارع می‌رفت تا پرنده، حشره یا گیاه تازه‌ای کشف کند. به همین جهت اتاق کوچکش همیشه پر بود از انواع و اقسام گیاهان و حشراتی که دوست داشت در موردشان تحقیق کند.

ویلیام شیفتۀ مطالعه داستان‌های ماجراجویانه بود و به‌ویژه از خواندن سرگذشت زندگی کریستف کلمب که در سال ۱۴۹۲ دنیای تازه‌ای را کشف کرده بود لذت فراوان می‌برد. او اکثر وقت خود را به خواندن کتب علمی و تاریخی می‌گذراند، و مخصوصاً کتبِ سفرنامه‌‌ای را با ولع خاصی می‌خواند.

حرفۀ مورد علاقۀ ویلیام کشاورزی بود، اما به‌علت ضعف قوای جسمی ناگزیر از این حرفه چشم پوشید و در عوض در شهرکی به‌نام هَکِلتون (Hackletn) در یک دکانِ کفش‌دوزی به‌عنوان پادو مشغول کار شد. او در کمالِ سخت‌کوشی و صداقت کار می‌کرد و به‌زودی در این حرفه استاد شد. اما کفش‌دوزی باعث نشد از فراگیریِ علم و دانش غافل مانَد. او در اوقات فراغت، به فراگیری زبان‌های مختلف پرداخت، و به‌زودی قادر گردید کتاب‌مقدس را به زبان‌های لاتین، یونانی، عبری، هلندی، فرانسوی و انگلیسی بخواند. در همین ایام بود که تحت نفوذ همکار خود "جان وار" که مثل او در آن دکان کفش‌دوزی می‌کرد، قلب خود را به مسیح داد و تصمیم گرفت با جدیت از خداوند خود پیروی کند. جان وار ویلیام را با یک گروه نامتعارف باپتیست که خود را "باپتیست‌های ویژه" می‌نامیدند آشنا کرد، و ویلیام جوان در اکتبر سال ۱۷۸۳ به دست دکتر رایلَند (Dr. Ryland)، یکی از رهبران این گروه، تعمید گرفت. ویلیام در سن نوزده سالگی با دختری به‌نام دوروتی ازدواج کرد. آن دو مدتی بعد به شهری به‌نام مولتون (Multn) نقل مکان کردند و ویلیام در آن‌جا در مدرسه‌ای مشغول تدریس شد. یک سال بعد نیز در همان شهر شبانیِ یک کلیسای کوچک باپتیست را برعهده گرفت.

در همین شهر بود که ویلیام کری به دعوت خود مبنی بر بشارت پیام انجیل به مردم دنیا پی برد. خودش می‌گوید آنچه باعث شد برای اولین بار به‌وضوح دریابد که مردم دنیا تا چه حد محتاج مسیح هستند، خواندن کتابِ آخرین سفرِ کاپیتان کوک بود. این کتاب در نظر بسیاری صرفاً کتابی هیجان‌انگیز و ماجراجویانه بود، اما ویلیام در پس وقایع آن نیاز بشر را می‌دید! او از آن پس هر کتابی را که در این زمینه می‌یافت با شور و اشتیاق می‌خواند، و هر چه بیشتر می‌خواند، بیشتر متقاعد می‌شد که مردم دنیا به مسیح احتیاج دارند. ویلیام نقشۀ بزرگی از کرۀ زمین از چرم ساخت و بر روی مناطقی که هنوز انجیل در آنجا موعظه نشده بود علامت‌گذاری کرد. او هر شب در کنار این نقشه دست به دعا برمی‌داشت و از خداوند حصاد می‌خواست کارگرانی بیشتر به جمع‌آوری محصول بفرستد. او تا می‌توانست در مورد کشورها و اقوام مختلف اطلاعات کسب می‌کرد و یادداشت برمی‌داشت. و سرانجام روزی آشکارا این دعوت را شنید: «اگر بر همگان است که به انجیل ایمان آورند... پس بر آنانی که انجیل به آن‌ها سپرده شده تکلیف است که در شناساندن پیام آن به جهانیان بکوشند». ویلیام کری در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر بود فریاد زد: «لبیک ای خداوند، مرا بفرست!»

با این‌ حال تسلیم شدن به خواست خداوند یک چیز بود و عزیمت به مناطق دورافتادۀ دنیا چیزی دیگر! در آن زمان نه از انجمن‌های بشارتی خبری بود و نه کسی به فعالیت‌های مبشران علاقه‌ای داشت. روزی ویلیام دل به دریا زد و دعوت الهی خود را در یکی از جلسات تیم رهبریِ کلیسا مطرح نمود. سپس پیشنهاد کرد در مورد این سؤال که «آیا حکمی که به رسولان داده شد تا امت‌ها را شاگرد سازند، در مورد نسل‌های پس از ایشان نیز صادق است یا خیر؟» به‌بحث بپردازند. ناگهان دکتر رایلَند، همان که زمانی ویلیام را تعمید داده بود، فریاد زد: «بنشین جوان! اگر خدا بخواهد بی‌ایمانان را به توبه آوَرَد، بدون کمک من و تو نیز می‌تواند چنین کند!»

اما ویلیام مأیوس نشد. در همان ایام بود که رسالۀ معروف خود به‌نام تحقیق پیرامونِ وظیفۀ مسیحیان مبنی بر به توبه آوردنِ بی‌ایمانان را نگاشت که تا به امروز اثری کلاسیک در زمینۀ بشارت به‌شمار می‌رود. ویلیام در این اثر پس از بررسی تاریخچۀ بشارت پیام انجیل از زمان رسولان تا روزگار خود، در مقام پاسخگویی به ایراداتی برآمد که اغلب بر فعالیت‌های بشارتی گرفته می‌شد، و در پایان نیز به مسائل عملی مربوط به بشارت به غیرمسیحیان پرداخت. او همچنین قسمتی از کتاب خود را به معرفی ویژگی‌های جغرافیایی -‏ قومیِ کشورهای مختلف اختصاص داد. نیز در همین ایام بود که پیغام معروفِ "چیزهای بزرگ از خدا انتظار داشته باش"؛ کارهای بزرگ برای خدا انجام بده را در سی‌ام مهِ سال ۱۷۹۲ در ناتینگهام وعظ نمود، که امروزه شعار اصلیِ سازمان‌های بشارتی است. در نتیجۀ همین موعظه بود که پنج ماه بعد، در دوم اکتبر ۱۹۷۲، "انجمن بشارتیِ باپتیست" تأسیس گردید.

یکی از اعضای این انجمن فردی بود به‌نام دکتر جان توماس که به‌تازگی از بنگال بازگشته بود و برای بشارت به مردم آنجا غیرت فراوان داشت. دکتر توماس در بازگشت گزارشی مفصل از فرصت‌های طلایی فراوانی که برای گسترش انجیل در هند وجود داشت به اعظای انجمن ارائه داد و این کشور را "معدنی از طلا" توصیف کرد که در انتظار اکتشاف است. اعضای انجمن تازه‌تأسیس از این گزارش سخت به‌هیجان آمدند و تصمیم گرفتند دکتر توماس را به‌عنوان مبشر به هند بفرستند. اما در جستجوی کسی بودند که توماس را در این سفر همراهی کند. ویلیام کری با خوشحالی داوطلب شد، و آن دو در همان جلسه یکدیگر را در آغوش کشیدند و در حالی که اشک شوق از دیدگان‌شان سرازیر بود، خدا را برای فرصتی که به آن‌ها بخشیده بود شکر گفتند.

با این ‌حال این سفر خالی از مشکل نبود. اولاً عزیمت آنان تا مدت‌ها به تأخیر انجامید، زیرا کمپانی هند شرقی که در آن زمان قسمت اعظم هند را تحت سیطرۀ خود داشت چندان رغبتی به انجام فعالیت‌های بشارتی در آن سرزمین نشان نمی‌داد و از این رو از صدور اجازه ورود به ویلیام و توماس خودداری کرد. بنابراین ویلیام و توماس تصمیم گرفتند حال که خدا اجازۀ چنین سفری به آن‌ها داده بود، بدون کسب اجازه از انسان عازم هند شوند. مشکل دیگر این بود که همسر ویلیام که به‌تازگی فرزند پنجم‌شان را به‌دنیا آورده بود، چندان مایل نبود ویلیام را در این سفر همراهی کند. عاقبت پس از آنکه ویلیام دو بار به‌قصد متقاعد کردن همسرش به منزل بازگشت، دوروتی به رفتن رضایت داد و بدین ترتیب همگی در یازدهم نوامبر سال ۱۷۹۳، پس از سفری پنج ماهه، به هند رسیدند و وارد کلکته شدند. ویلیام در این هنگام سی و دو سال داشت.

اما خدمت در هند به‌هیچ وجه کار آسانی نبود. انجمن بشارتی باپتیست که ویلیام و دکتر توماس را به هند فرستاده بود تنها مقدار کمی آذوقه و کالا به ارزش ۱۵۰ پوند به آن‌ها داده بود. این مبلغ ناچیز به‌زودی به اتمام رسید و ویلیام ناچار شد برای تأمین روزیِ خود و خانواده‌اش پول قرض کند. در همین اثنا، فرد پارسایی به‌نام اوندی (Undy) با ویلیام آشنا شد و از او خواست سرپرستیِ کارخانه‌ای در حوالی کلکته را برعهده گیرد. ویلیام این پیشنهاد را هدیه‌ای از طرف خدا دانست، زیرا علاوه بر اینکه از تنگنای مالی رهایی می‌یافت، می‌توانست از این طریق با مردم محلی که در آن کارخانه کار می‌کردند ارتباط ایجاد کند و پیام مسیح را با آنان در میان بگذارد. ویلیام پنج سال در این کارخانه کار کرد. او در این مدت از روستاهای آن ناحیه دیدن می‌کرد و با ساکنین آنجا در مورد مسیح صحبت می‌نمود. همچنین با جدیت به فراگیری زبان‌های محلی پرداخت و به‌زودی تمام عهدجدید را به زبان بنگالی ترجمه کرد. اولین کسی که در نتیجۀ خدمات او به مسیح ایمان آورد، یک ‌نفر پرتغالی بود که مدتی بعد کلیسایی در آن منطقه ساخت و تا هنگام مرگ در سال ۱۸۲۹ با وفاداری خداوند را در هند خدمت کرد.

در سال ۱۷۹۹ کارخانه‌ای که ویلیام سرپرستی آن را به‌عهده داشت بر اثر سیلی مهیب تعطیل شد. در همین اثنا دو نفر مبشر به‌نام‌های مارش‌من (Marshman) و وارد (Ward) وارد هند شدند تا به ویلیام کری بپیوندند. اما مقامات انگلیسی هند به آن‌ها اجازۀ ورود ندادند و بنابراین آن دو به ناچار در شهری به‌نام سرامپور واقع در چهارده مایلی شمالِ کلکته توقف کردند. این شهر تحت حاکمیت دانمارک بود و فرماندار مسیحیِ آن با آغوش باز از مبشران استقبال می‌کرد. او به این دو مبشر جدید کمک کرد مکانی را به‌عنوان مرکز بشارتی خود خریداری کنند، و بدین ترتیب ویلیام نیز به‌اتفاق خانواده به سرامپور نقل‌مکان کرد. آنان بی‌درنگ در مکان جدید مدرسه‌ای تأسیس کردند و به موعظه انجیل پرداختند. در پایان همان سال، اولین فرد هندی در نتیجۀ خدمت ویلیام به مسیح ایمان آورد و به دست او تعمید گرفت. این نخستین کسی بود که پس از هفت سال خدمتِ ویلیام در هند، از بین مردم آنجا به مسیح ایمان می‌آورد.

ویلیام کری تا پایان عمر خود در سرامپور ماند. او به‌رغم مشکلات و موانع فراوانی از قبیل فقر، بیماری، مرگ فرزند و روانی شدنِ همسرش دوروتی، همچنان وفادارانه به‌خدمت خداوند ادامه داد؛ ویلیام تمامی عهدجدید را به زبان‌های بنگالی، سانسکریت، مراتی و پنجابی ترجمه و منتشر نمود، و عهدعتیق را نیز به زبان مراتی ترجمه کرد که در سال ۱۸۲۰ به‌چاپ رسید.

یکی از مهم‌ترین اقدامات او، تلاش برای ممنوع ساختن سنتِ "سوتی" یا سوزاندن زن بیوه ‏پس از مرگ شوهر بود. ویلیام در سال ۱۷۹۹ برای اولین بار به‌چشم خود دید که زنی بیوه به‌هنگام خاکسپاری شوهرش سوزانده می‌شود. او از این صحنۀ انزجارآور چنان به‌خشم آمد که با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای لغو آن به‌کار گیرد. سرانجام پس از مدت‌ها بی‌تفاوتی و کارشکنیِ حکمرانانِ انگلیسی، در چهارم دسامبر سال ۱۸۲۹ متن فرمانِ ممنوعیت این سنّت جهت ترجمه به‌زبان بنگالی به ویلیام کری داده شد. ویلیام در آن لحظه می‌بایست در کلیسا موعظه می‌کرد، اما با دیدن متن فرمان چنان بر سر شوق آمد که ردای کشیشی از تن به‌در کرد و بی‌درنگ به ترجمه آن فرمان پرداخت.

ویلیام کری تا آخرین لحظات زندگی روحیۀ شاد و تبسم آرامی‌بخش خود را حفظ کرد، و با جدیّت به‌ترجمه و تعلیم مشغول بود. او در ماه‌های آخر زندگی چنان ضعیف شده بود که اطرافیانش وی را بر روی صندلی به دفتر کارش حمل می‌کردند، اما با این‌ حال همچنان به مطالعه و ترجمه ادامه می‌داد.

هنگامی که بر بستر مرگ بسر ‌می‌برد، در جواب مبشری به‌نام الکساندر داف (Duff) که مدام از خدمات ارزنده او تعریف می‌کرد گفت: «آقای داف، شما راجع به دکتر کری به اندازه کافی صحبت کرده‌اید. وقتی من رفتم، دیگر در مورد دکتر کری سخنی نگویید بلکه از نجات‌دهندۀ دکتر کری سخن بگویید!»

ویلیام کری در ۹ ژوئن ۱۸۳۴ در هند درگذشت و در آرامگاه مسیحی سرامپور به‌خاک سپرده شد. هنگامی که نزد خداوند رفت، بیش از سی مبشر خارجی و چهل معلمِ هندی در چهل و پنج مرکز بشارتی تحت پوشش سازمان بشارتی که او پایه‌گذاری کرده بود در هند فعالیت داشتند، و تعداد اعضای کلیسایی که تأسیس کرده بود به ششصد نفر می‌رسید. انجمن بشارتی باپتیست نیز که تا به امروز خدمات فراوانی در زمینه رساندن پیام مسیح به جهانیان انجام داده است، موجودیت خود را مدیون اوست.

زندگی ویلیام کری نمونه خوبی است از آنچه خدا می‌تواند از طریق زندگی کسانی که خود را تسلیم ارادۀ او می‌سازند و مطیع دعوتِ اویند، انجام دهد. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.